یک روز در مقر واحد استراحت میکردیم ..
که چشمم افتاد به گل محمدی ..😅
شیطنتم گل کرد ..
او به شدت قلقلکی بود ..😈
تا جایی که اگر از دور دست هایت را مقابلش باز و بسته میکردی تکان میخورد...
چه برسد به قلقلک واقعی ..
در این صورت نصفه جان میشد..
بنده خدا راحت و آرام زیر آفتاب روی یک تخته باریک خوابیده بود ..
با چند فانسقه ای که آماده کرده بودم از سر تا سینه او را به تخت بستم ..😂
آن قدر خوابش سنگین بود که نفهمید و بیدار نشد !
تا آنجا که جوراب هایش را هم از پایش کندم ..
همین شد که بیدار شد ..
اما دیگر دیر بود ..
اول از دور با پنجه دست هایم را باز و بسته کردم...
جنبید و التماس کرد ..🙁😂 گوشم بدهکار نبود ..
آن قدر به خودش فشار آورد که فانسقه جدا شد ..
باور کردنی نبود ..
کلاش رو برداشت و جدی جدی تیر اندازی میکرد ..😱
پشت علی آقا مانند کودکی پنهان شدم ..
گل محمدی را آرم کرد و گفت ..
خودم میکشمت.. آخر این چه شوخیه؟!🤨
آن قدر با علی آقا خودمانی شده بودم که گفتم همه این شوخی ها از گور خودت بلند میشود..
خودت یادمان دادی اینطوری باشیم
اسلحه را برداشت ..
استادانه تا یک وجبی پاهایم میزد و من فرار میکردم😂
#طنز_جبهه
#علی_خوش_لفظ
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#حلیف
#فرمانده
『اینجا مقر حلیف است』..📞⛓
-----[ 🖇 @Hlifmaghar313 ]-----