#پارت_صد_یازده
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#محمد
از سرویس بیرون اومدم و درحال خشک کردن دست و صورتم بودم....
که صدایی شنیدم....
از اتاق بیرون اومدم و اطراف رو نگاهی کردم...
خبری نبود.....
متعجب به اتاق برگشتم و لب تاپ رو روشن کردم
و
مشغول کارا شدم....
ده دقیقه گذشت...احساس کردم سرم سنگین شده
بلند شدم از جام...
و به سمت حیاط رفتم....
نفسم تنگ شده بود
و سعی میکردم نفس عمیق بکشم....
ولی همین که پامو رو پله اول گذاشتم....
چشمام سیاهی رفت و........
#نادیا
+ آقا منو نگاه کن....
میگم مادرم مریضه بیمارستان بستریه...من باید برم تهران اون برگه رضایت عمل رو امضا کنم
چرا گوش نمیکنی؟؟؟؟
$ میگم ظرفیت نداریم
+ خب بیخود میگی ظرفیت نداریم...
من میدونم داری....
بلند داد زد و گفت
$ خانم ندارم بلیط...
بلندتر از خودش داد زدم....
+ مگه چند نفر از پاریس میرن تهران؟؟؟؟
در باز شد و سعید اومد داخل و گفت
¢ با داد زدن مشکل حل نمیشه....
رو کرد به آقاهه و گفت...
¢ پرواز غیر مستقیم چی؟؟؟ نداری؟؟؟
$ چرا....میره دبی... از اونجا هم میره تهران...
¢ خوبه...
+ چی چیو خوبه؟؟؟؟
آقا من ظرفیت رو میکنم تو تخم چشات....
از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق پلیس فرودگاه رفتم.....
که جا نداری....
بهت نشون میدم....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره