eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم +بفرمایید در باز شد.... سعید بود.... - سلام آقا.... + سلام خب بگو ببینم چیکار کردی؟؟؟؟ - رمز گشایی رو تموم کردیم... + سعید قبلا زودتر رمز گشایی میکردیم.... الان چرا اینطوریه؟؟؟؟ - آقا قبلا رسول رمز گذاری میکرد... ولی الان.... + برای رمز گشایی، رمز های نادیا.....زمان بیشتری باید بزارید... آره؟؟؟؟ - متاسفانه.... + خب بده ببینم.... - آقا اصلا معلوم نیس چی گفته.... + قرار نیست که ما بفهمیم.... اینو جوری نوشته که دوستش بفهمه.... از جام بلند شدم و برگه رو از سعید گرفتم + به آقای شهیدی هم بگو بیاد اتاق بازجویی.... - چشم...اقا یه سوال میتونم بپرسم؟؟؟ + بپرس... - تا کی می‌خواین نگهشون دارین.... درو باز کردم..... + تو هم اگه خواستی بیا.... فعلا.... از آتاق که خارج شدم گفت - ممنون از توضیحات جامع و کاملتون.... به سمت بازداشتگاه رفتم..... +سلام خانم نادری......یاسمن محمدی رو بیارید اتاق بازجویی.. £ چشم آقا.... به اتاق بازجویی رفتم.... همه چیزو آماده کردم تا خانم نادری بیارتش.... در باز شد... آقای شهیدی بود از جام بلند شدم... + سلام آقا....خسته نباشید... ¥ سلام محمد جان.... شما هم خسته نباشید.... بشین لطفاً..... سعید گفت بالاخره رمز گشایی شد.... + بله آقا متاسفانه یکمی طول کشید.... ¥ چرا نمیدی رسول رمز گذاری کنه که ما سریع تر بتونیم رمز گشایی کنیم.... + آقا اطلاعات خیلی مهم و حساسی که نادیا بدست میاره.... خودش رمز گذاری می‌کنه..... آقای شهیدی فقط سرشو تکون داد... صدای در بلند شد ¥ بفرمایید..... در باز شد و یاسمن اومد داخل....... $ سلام..... ¥ سلام....بیا بشین.. + سلام..... $ خب به من گفتن که رمز گشایی کردید... + آره تونستیم رمز گشایی کنیم.... برگه ها رو جلوش گذاشتم و گفتم + ببین میتونی چیزی از اینا دربیاری؟؟؟؟ $ چشم.... و مشغول شد... بعد پنج دقیقه سرشو بلند کرد و گفت.... $ میشه به من چندتا برگه بدید تا یادداشت کنم.... آقای شهیدی چند برگه و خودکار بهش داد.... و مشغول نوشتن شد.... فکر کنم یه نیم ساعتی طول کشید..... $ بفرمایید.... برگه ها رو ازش گرفتم و نگاهی بهشون انداختم.... حدودا شیش هفت صفحه بود.... تو صفحه آخر... یه قسمتی رو خالی گذاشته بود.... + چرا اینجا رو خالی گذاشتی؟؟؟ نتونستی بفهمی چیه؟؟ $ اونجا....چطوری بگم؟؟؟؟ + چیه بگو خب؟؟؟؟ $ اونجا نوشته بود..... ... ..... ....... از شنیدن این جمله ها خونم به جوش اومد.... + این حرفا یعنی چی؟؟؟ اینا چیه که میگی خانم محمدی؟؟؟؟ سرشو انداخت پایین.... + خانم محمدی جواب منو بدید..... ¥ محمد جان... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین