هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲🌹
کی میگه محمد شهید شد؟!
ما از نمونه محمدها زیاد داریم...
قدر محمدها رو الان باید بدونیم...
این ادمها سربازان گمنام این وطن هستن...
#سربازان_گمنام
#جواد_افشار
#گاندو
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
📲🌹 کی میگه محمد شهید شد؟! ما از نمونه محمدها زیاد داریم... قدر محمدها رو الان باید بدونیم... این ا
😂😐دیگه به چه زبونی بگن زندس😐😂
هدایت شده از ❤️❤️تبلیغات ارزان ❤️❤️
19.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
'🙊😴'
-
-
یواشش😶
چهخبرههههه🤫🤭
[مروریبرفصلاول]
-
-
🙊⃟😴¦⇢ #گاندو
🙊⃟😴¦⇢ #سکانس
_ _ _ ____𑁍____ _ _ _
「🇮🇷"•➜ @Gando2_1400
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج #رسول کار های اداره رو زود جفت و جور کردم..
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هشتاد_و_شش
#رها
۳ روز بعد...
€ ایشالا به سلامتی...
♡ سلامت باشی محمد جان... حتما تشریف بیارید...
€ چشم... فقط .. اگه اجازه بدید مناز طرف خانواده داماد باشم... تاکید کردن به عنوان برادر بزرگ..
♡ قابل نمیدونی مارو محمد جان؟؟؟ 😄
€ نفرمایید سردار.. افتخار..
♡ مهم حضورته ... این ور اون ور نداره..
€ میرسم خدمتتون..
♡ منتظریم..
€ خدا نگهدار...
♡ خب.. اینم از محمد...
¤ زهرا ... بیا این دکمه آستین منو ببند😅
♤ اه... علی .. میبینی که دستم بنده..😐
¤ رسول.. بدو کار خودته...
$بده من ...
استرس گرفته بودم...
تو آشپزخونه نشسته بودم ناخون میجویدم😂
ساق دست کرمی.. چادر سفید.. یه لباس بلند کرمی - صورتی...
چه میشد کرد؟؟؟
هرچی اصرار کردم رنگ های سنگین تر وردارم..
زهرا اینا رو چپوند😐
دارم براش...
بزار امشب تموم بشه..
برا همه تون دارم..😐
از آشپزخونه رفتم بیرون .. نگاهی به ساعت انداختم...
۲ ساعت دیگه ...
ساعت ۹..
ای وای..
برگشتم آشپزخونه .. از صدای جارو برقی فراری بودم😂❤️
$فک کن.. خانم پلنگ صورتی😂😂😂 آیا وکیلم شما را به عقد آقای ایکس در بیاورم😂😂
¤ خخخ... 😂 یه موز بده من...
$ بیا😂❤️
¤ عروس رفته اجازه غیبت از معلمش بگیره😂
$ پس بالاخره چی شد؟؟؟ عروس خانم جزوه هاشو گم کرده... یادش نمیاد چی بگه😂🤣🤣
¤ مثلا فک کنم..
٪ بابا.. 😕 این دوتا گوله نمکو ببین☹️
$ عه خودش اومد... عهههه... عروس خاانمممم😂
¤ هع... 😂خخخخ... این آخه ظرف بلد نیس بشوره...
٪ باشه... امشب که به آخر میرسع😕😐
♡ چه خبرتونه... سه تایی خونه رو گذاشتین سرتون😠
٪ بابا نگاشون کن... من الان استرس دارم اینام هی با من شوخی میکنن😬
♡ پاشین... پاشین... رسول.. علی.. پاشو.. اون پرده ها رو وصل کنین... الان میرسن..
$ چشم بابا اومدم... یه موز بخورم..
٪ رسول کندی ظرفو پاشو😐
¤ بابا .. ناسلامتی خواستگاری ها😂
یه خواستگاری موز و شیرینی😂
بخور رسول... گیرت نمیادا😂
$ اره بابا.. من رسول نیستم تا آخر اینا رو نخورم🤣😂
♡ بچه ها... برید😓🙄😐
$ چشم .. چشم...
¤ کمتر به دستت فشار بیار عروس خانم😂
حیف نشی🤣..
پاشو بیا کمک..
♡ ولش کنین .. اینقدر اذیت نکنین بچه رو😐
$ بفرما.. اینو که دیگه بابا گفت.. بچه😂
٪ رسوللل
♡ رها ولش کن..
٪ 😫چش..
کارهای خونه تموم شد...
ساعت ۹ ....
صدای زنگ خونه بلند شد..
♡ مثل بچه ادم بشینین یه گوشه...
رسول بابا... آشنای تو ان... با مادرت برو دم غریبی نکنن...
تو هم همینجا بمون .. فعلا نیا..
٪ چشم😓
صدای مامان و رسول بلند میومد...
خوش آمدید...
بفرمائید..
آقا محمد...
آقایی که احتمالا پدر دریا بود..
مادرشون..
عطیه خانم..
دریا..
آقا داوود...
☆ خیلی خوش آمدید..
~ لطف دارید...
♡ بفرمایید.. بفرمایید..
بعد از چند دقیقه مامان اومد..
☆ ببینمت..
٪ وایی.. مامان😩
☆ عه... بردار چایی ها رو بیار...
چایی ها رو بردار...
اول سلام کردم...
بعد چایی تعارف کردم...
کاش زودتر تموم بشه..
خجالت عجیبی تو تمام وجودم بود...
تنها جایی که بود ..
کنار رسول😬..
نشستم..
سرم پایین بود...
زیاد نمیشنیدم که کی چی میگه..
بالاخره بابا ازم خواست آقا داوود رو به اتاقم راهنمایی کنم..
٪ بفرما.. بفرمایید😓
& ممنون😥
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_شش #رها ۳ روز بعد... € ایشالا به سلامتی... ♡
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هشتاد_و_هفت
#رها
کنار قاب عکس و خطاطی های اتاق ایستاد...
& اهم.. چقدر قشنگن..
٪ فک کنم حرفای مهم تری باشه برای زدن..
& ام.. بله...
٪ خب...
& چی بگم..
٪ از زندگی تون.. خونوادتون..
& تو هر زمانی... یه عده هستن که برای خدمت میان... یه عده هم برای خیانت...
پدرم از جوونای دوره انقلاب....
وقتی که جنگ شد.. پدر و برادرم.. هر دو برای دفاع رفتن جنگ...
مادرم تنها زندگی میکرد و غصه میخورد..
اگه برادرم... تنها پسرش و تنها بچش..
اتفاقی براش بیفته...
تو همون زمان بودن کسایی که ..
به جای جنگیدن مشغول عکس گرفتن شدن...
عکسایی که الان ... باید رو در و دیوار وزارت خونه ها دنبالشون بگردی...
یه عده هم .. مثل برادر من.. همون زمان...
جونشونو کف دستشون گرفتن...
جونشو فدای این انقلاب کردن...
قطره اشکی اروم از گوشه چشمش پایین اومد..
تا چند لحظه چیزی نگفتم...
& پدرم... بعد از جنگ .. برگشت شهرمون...
وزیر نشد... منم آقازاده نشدم...
از نوجوونی رو پای خودم وایستادم...
چند سالی هم هست که مشغول به خدمتم...
دارایی چندانی ندارم...
در حال حاضر کل داراییم.. یه موتور و ...
یه خونه اجاره ایه😅
هر چند میدونم برای شما اهمیتی نداره..
اما خوب.. باید رو راست بود...
٪ اگه میشه.. راجب این چیزا صحبتی نکنیم...
زیاد علاقه ای ندارم..
& همین طوره...
رها خانم... شما.. با شغل من اشنایید...
خوب میدونید...
من .. ممکنه... ۱ روز.. ۲ روز .. سه روز نتونم خونه باشم...
با هر عملیاتی.. ممکنه امیدی به برگشتم نباشه...
ممکنه حتی چند روز ازم خبر نباشه..
شما.. با این شرائطم مشکلی ندارید؟؟؟
٪ من اگه با شغلتون مشکل داشتم که شما الان اینجا نبودید...
همونطور که گفتید.. من با شغل شما اشنایی کامل دارم...
& یه عده مثل ما... جاموندن... یا آقازاده شدن... یا مشغول خدمتن😊... امیدوارم به هرچی که میخوایید.. برسید..
ازش خواستم راجب برادرش بیشتر بگه...
آنقدر راجب شهدا با حسرت و آه حرف میزد که محو رفتارش میشدم...
بعد از مدتی صدای در بلند شد..
رسول بود..
$ تموم نشده؟؟ مامنتظریم....
& میرسم خدمتتون😊
$ پاشید بیایید😂
رسول لبخندی زد.. به رسم رضایت...
از در اتاق بیرون رفتم...
قرار بر این شد که عقد موقتی بخونن..
تا چند وقت باهم آشنا بشیم...
اون شب تموم شد...
خسته بودم....
رفتم اتاقم... آنقدر خسته که فرصت فکر کردن نشد...
پ.ن --- 😶برادرش شهیده😔😍!!
پ.ن۲ --- حرف های قشنگ داوود😀
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
برادر زاده یکی از مسئولین رده بالا....
ممکن نیست خودش بی خبر باشه...
ایولللل...
ت.م ... حواس کامل....
گمش نکنی....
به هیچ وجه...
چند تا جوون همینجوری بی کار شدن؟؟
الله اعلم