eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
gan.novel.do یک او! پارت ۷۷ *رسول * از درد چشمامو بستم... نباید ببندم...باید ببینمشوننن...حتی دلم نمیخواد پلک بزنم..‌.💔 ثانیه ها الان برام ارزش دیگه ای دارن:) هادی توجهش بهم جلب شد... +رسوووول...رسول توروخدااا دیگه تموم شددد داداششش...خواهش میکنمممم... هادی دستشو بلند کرد و صداشون زد... که نگاه محمد و داوود زودتر از همه به سمتمون برگشت و دیدم ک چجوری دوییدن سمتمون😄 مهرداد که آقامحمد و داوودو دید هول زده به سمتمون دویید...و وسطا دوبار خورد زمین‌... دستای بی جونمو رو زمین گذاشتمو سعی کردم بلند شم... داشتن میرسیدن... بعد از هفت ماه میتونستم چهرشونو واضحتر از همیشه ببینم... سرم گیج میرفت و تلو تلو میخوردم😄 فقط چهار قدم مونده بود ک چشمام سیاهی رفت و افتادم... اما... جایی ک افتادم سفت نبود...دردم نیومد... گرم بود:) امن بود... خیلی امن.... انقدر امن که بعد از هفت ماه...بی تابیام خاموش شد... آره:) تو بغل کسی بودم که...تو تموم این هفت ماه...موقع دردام...دلم میخواست بغلم کنه😄 بم بگه استاد رسول... بگم جانم... لباسشو چنگ زدم و خودمو بهش نزدیکتر کردم🙂 ن من چیزی گفتم و ن اون... فقط میشنیدم صدای آروم هق هق گریه هاشو...💔 منی ک تا حالا صدای گریه های فرماندمو نشنیده بودم😭 حلقه ی آغوششو تنگتر کرد...اشکای من جاری شد و آروم لب زدم... 📣آقا محم..مد... همونطور که منو به خودش چسبونده بود...دست توی موهام کشیدو با صدام بم شدش از گریه گفت... +جانِ محمد؟😭 دلم میخواست ثانیه ها هر کدوم یکسال طول بکشه... چقدر آرومم:) طولی نکشید که داوود و مهرداد عین دوتا بچه گربه خودشونو نزدیک ما کردن... چقدر دلم تنگ بود...چقدر همشون خستن:) پ.ن:ادمینتون...با نوشتن این پارت اشک ریخت🙂
gan.novel.do یک او! پارت ۷۸ *داوود* بالاخره دیدمش... رسولم:) اشکامو پس میزدمممم... نباید تار ببینمش:) نبایدددد...باید واضح ببینم صورت رسول گمشدمو:) همونیکه بهم قول داد برگرده و برگشت🥺😭 مهرداد پیش زانوی آقا محمد نشسته بود و دست رسولو گرفته بود و مثل آقا محمد آروم و بی صدا اشک میریخت💔😭 من اما کنارتر خشک شده بودم و به بدن لاغر و ضعیف شده ی رسولم نگاه میکردم:) به کبودیایی ک رو صورت و دستاش بود... به پیرهنش که ی قسمتاییش رنگ و بوی خون میداد🙂 الهی بمیرم برات رسول چی کشیدی تو:) بالاخره جرئت جلو رفتن و پیدا کردم و خودمو رسوندم بهش😭 هنوز نمیتونستم باور کنم... انگار ی خوابه:) ی خواب خیلی قشنگ... سعید بغض کنان و با پاهای سست ب رسول نگاه میکرد و فرشیدی ک تموم این مدت صبوری کرده بود تو بغل هادی آروم اشک میریخت🙂 آقا محمد طفلک انگار کل دلتنگیای این هفت ماهو داشت خالی میکرد رسولو به سینش چسبونده بودو همونطور که صورتشو بین دستاش گرفته بود اشک میریخت🙂💔😭 تو فکرای خودم بودم...که ی دست سرد...دستمو گرفت... رسول...رسولی که تو این حال خرابش فهمید حال منو:) فهمید نمیتونم باور کنم ک برگشته😭 فهمید و دستمو گرفت که بگه بیا ببین برگشتم:) دستشو محکم گرفتم و با اشکی ک ریختم آروم بوسیدم:) دیگه باورم شد ک اومده... میون اون همه درد و رنج و بوی خون...عجیب بوی رسول بودنشو میداد.... جلوتر رفتم و پیشونیشو بوسیدم...که صدای ضعیف و آرومش...بعد هفت ماه تو گوشم پیچید:) +داوو...د...دیدی...سر..ق..ولم..موندم💔🙂 اشکایی که توانمو گرفته بود و پس زدم و دستشو به صورتم چسبوندم:) 📣مطمئن بودم سر قولت میمونی قربونت برم💔 پ.ن:برادرونه های رسول و داوود🙂💔
gan.novel.do یک او! پارت ۷۹ *محمد* خدایا...هنوز باورم نمیشه رسولم الان تو بغلمه:) چقدر حس خوب دارم الان😭 چقد معجزه هات قشنگن:) نا خودآگاه بیت شعری به یادم اومد ک توصیف حال الان ما بود... گر نگهدار من آن است که من میدانم... شیشه را در بغل سنگ نگه میدار🙂 رسول شیشه ای بود که خدا از هزارتا سنگ حفظش کرد تا برسه ایران:) تا بگه دیدید تا من نخوام هیچ اتفاقی نمیفته؟ دیدید چه زود خودتونو باختین؟ هر کی با منه دلش باید قرص باشه:) آمبولانس تو راه بود... و نفسای رسول به شمار افتاده بود:) خسته بود... ولی الان ک تو خاکشه...الان ک پیش ماست دلش قرصه... بچه ها همشون اروم گریه میکردن... از سعید و فرشید بگیر تا مهردادی که فقط دست به موهای رسول میکشید و قربون صدقش میرفت😄 رسول برای مهرداد همیشه یه برادر کوچولوی پنج سالست...که مهرداد طاقت نداره ی خار تو پاش بره... و الان خدا میدونه تودل مهرداد چ خبره... داوودم با لبخند قشنگی بهش زل زده بود و سر ب سرش میزاشت... هادیی که رنگ خستگیو دلتنگی برای وطن تو چشماش موج میزد و چقدر دلم تنگش بوده و یادم رفته بود:) با صدای سرفه های رسول ب خودم اومدم...انگار حالش خوب نبود...واقعیتش ترسیدم و به چهره های رنگ پریده ی داوود و مهرداد نگاه کردم... 📣رسووول...خوبییی؟ الان میرسهههه طاقت بیاررر...💔 +رسول توروخداااا...رسولل جون مهرداد...توروخدا😭 هیجی نمیگفت و انگار بیحال شده بود و چقدر تو دلم اسم خدارو صدا میزدم‌.... دستشو تو دستم گرفتم و اونم ک درد داشت...فشار میداد دستمو... طولی نکشید که دستش از دستم شل شد و من مات نگاهش کردم... چهره داوود یخ زد و مهرداد با بهت نگاهمون کرد... 📣رسووووول...جاااان من رسووول...باز کن چشاتوووو...این دستووووره رسوووول...💔 مهرداد با دستای لرزون انگشتشو گذاشت رو گردن رسول تا نبصشو بگیره... نمیخواستم بشنوم چیزیو ک نمیخوام:) +آقا میزنهههه...زندستت هنوووز🥺 و من برای هزارمین بار شکر کردم خدارو... مهرداد رسولو کول کرد تا به سمت ماشین ببره که به سمت امبولانس بره... اما... صدای تیر اندازی همه جارو گرفت... و حدس و ترس من از اول این سفر...به واقعیت تبدیل شد:) پ.ن:رسول بیهوش...تیراندازی:)
gan.novel.do یک او! پارت ۸۰ *محمد* با صدای تیر اندازی به سمتی که بمون شلیک شد نگاه کردم... با دیدن شارلوت...شکم ب یقین تبدیل شد! حدس میزدم بهم ریختگیه خونه ی داوود... یعنی دنبال مدرک بودن برای شناسایی تیم ما...برای زدن ردمون...و در آخر...حذف! حدس میزدمو برای همین از آقای عبدی خواسته بودم تا ی تیم برای پشتیبانی ازمون بفرسته... احتمالا یکم بعد میرسن... به رو به روم نگاه کردم جایی که رسول رو زمین افتاده بود و مهرداد همونطور که گارد گرفته بود که تیر نخوره سعی میکرد رسولو بکشه کنار... داوود... سعید و فرشید و هادی هم مثل مهرداد سعی داشتن تا با پنهون شدن پشت چیزی به سمتشون شلیک کنن... +آقا مهرداد و رسوللل جاشووون بدهههه من میرم سمتشووون... 📣داوود معلوم هس چی میگییی؟ واستا مهرداد حواسش هستتتت... داوود پریشون بود...نمیخواست دوباره از دستش بده:) صدای تیر همه جارو پر کرده بود که اروم آروم جلوتر اومدن... تعدادمون خیلی کمتر بود و تااومدن نیروی کمکی خدا باید ب دادمون میرسید... *مهرداد* رسول بیهوش رو زمین بود... بی پناهتر از همیشه... درگیری بالاگرفته بود... چشم چشمو نمیدید... به داوود نگاه کردم... اگه اینبار هم رسولو از دست بده میمیره💔 باید رسولو بکشم بیرون از این برزخ... فقط منم ک نزدیکشم:) رفتم به سمتش خطر داشت...معلوم نبود چ بلایی سرم میاد...🙂 رسولو کول کردم... با تموم توانم دوییدم... شارلوت منو دید...کسی که ب خونه رسول تشنه بود... همونی که رسولو هفت ماهه تمام عذاب داده بود🙃 نمیرارم بش آسیبی برسه دوباره:) نمیزارم... اومد به سمتمون... عقب عقب دوییدم که به رسول تیر نزنه... وقتی دید وای نمیستم یه گلوله زد ب پام ک پام شل شد و خودمو رسول خوردیم زمین💔 📣آخخخ به سمت رسول رفتو اسلحه رو گرفت سمتش ... پ.ن:چی میشه یعنی؟
کچلم کردین ۲ تا امتحان داشتم برای همین نتونستم بفرستم اینم ۱۰ پارت لحظه حساسه 😁 بمانید در خماری تا ۴ روز دیگه😱 ولی نگران نباشید فردا رمان رو تمام میکنم 😍
یادمان باشد👆... استوری مجتبی امینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رضاجان است شاه مردم ایران رضا خان؟ نه!😉🙂 به هرچه غیر جمهوری اسلامی ایران؟ نه!🙂😎 شهادت امام ما ایرانی ها🙂!! امام هشتم.. امام رضا (ع) رو به همه همراهان خوبمون تسلیت میگم😔🖤🌿🕊 دوستان مشهدی حرم مارو فراموش نکنید.. دیگر دوستان هم التماس دعای ویژه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨آغاز پارت گذاری✨