eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
297 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
اعمال‌قبل‌از‌خواب☝️🏻🌸 شبتون‌رؤیاۍ‌حرم❤️
حلال کنین رفقا .. یاعلی🖤🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
خوشا دردی که درمانش تو باشی ✨💛 خوشا راهی که پایانش تو باشی✨💛 خوشا چشمی که رخسار تو بیند✨💛 خوشا ملکی که سلطانش تو باشی✨💛 ***************💛🌹*************** السلام علی الحسین🌿💛 و علی علی ابن الحسین 🌿💛 و علی اولاد الحسین🌿💛 و علی اصحاب الحسین🌿💛 °•|| @Hlifmaghar313 ||•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🖤 یا ارحم الراحمین🌹 @Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما‌ چرا خونه تکونی میکنیم؟⁉️🤕 جواب را از کلاه قرمزی و پسرعمه‌زا جویا شوید😁
ای دوکوهه... تو را با خدا چه عهدی بود.. که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده‌گاه خاصان شد.؟! و حال چه میکنی در فراق پیشانی‌هایشان که سبب اتصال ارض و سما بود... و آن نجوا های عاشقانه..؟! @Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیست دشمن که در این معرکه جولان بدهد😡 پسر فاطمه کافیست که فرمان بدهد😌✅ @Hlifmaghar313
✨سلام‌آقا♥️ @hlifmaghar313
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ - وایستادی ؟! - ولله یحب الصابرین! مهدی از ماشین پیاده شد ‌‌‌‌.. مهدیه گوشیش رو روشن کرد .. ۲۰ تماس بی پاسخ‌.. کلافه گوشیش رو توی کیفش گذاشت... مهدی با لبخند برگشت ‌.. این اولین لبخند مهدی بعد از بشری بود ... اما این لبخند زیاد دوام نداشت ... - بفرمایید ... اینم آبمیوه ‌‌.. مهدیه مات و مبهوت به مهدی نگاه کرد ... - مهدی ؟! - جانم ؟! - چرا .. چرا تو .. - چرا چی ؟! مهدیه به لیوان آب هویج نشون داد ... - چرا ... سه تا لیوان آبمیوه گرفتی... مهدی به صندلی عقب نگاه کرد ... رنگش پرید ... حالش بد شد ... - اون لیوان سوم آب هویج ... مال کیه ؟! مهدی سرش رو پایین انداخت... - خوبی ؟! مهدی ... مهدی از ماشین پیاده شد ... مهدیه از ماشین پیاده شد ... - مهدی .. حالت خوبه ؟! - یادته چقدر آب هویج دوست داشت .. - آره ... خیلی ... لحظه آخر بشری جلوی چشم مهدی اومد.. - مهدی ... میخوای برگردیم خونه ؟! - نه ... به سمت ماشین رفتن .. - سوار شو .. ----------------------------------------------------- - کجا داریم میریم ؟! - خودت میفهمی ... با ریموت در پارکینگ رو باز کرد ... باهم پیاده شدن ... کلید انداخت... در باز شد ... نگاه ها به سمت خونه ای رفت ... که هر گوشه اش .. پر از خاطره بشری بود .. مهدی وجود بشری رو حس میکرد .. به سمت اتاق بشری رفت .. اتاقی با یک در ... دو پنجره بزرگ که مرورگر خاطرات روز های اول زندگی شان بود ... پرده هایی که گواهی انتظار چند روزه بشری رو برای برگشت مهدی از ماموریت های سخت را میداد... عکس شهید آوینی چشم مهدی رو گرفت ... نگاهش به تصویر شهید حججی افتاد .. که تنها چند ماه از شهادتش می‌گذشت... به سمت میز رفت ... در کشو رو باز کرد... دفترچه ای رو بیرون آورد .. دفترچه ای پر از آموزشاتی که بشری برای کنار مهدی بودن یاد گرفت ! در کمد باز شد ... لباس های بلند و زیبای بشری .. روسری های قواره بلند و رنگا رنگ .. چادر رنگی با گل های ریز و درشت ... عطری که بوی دنیای مهدی رو میداد ... در کمد رو بست ... به سمت کتابخونه رفت ... _ مهدی ... صدای بشری لحظه از وجود مهدی جدا نمیشد .. نگاه به کتاب ها ... مهدی رو به خاطره ای دور برد.. ------------------------------------------- - بشری بسه بابا ... کمرم درد گرفت .. - چقدر تو غر میزنی ... - بابا این کتابخونه به این سنگینی رو واسه چی میخوای جا به جا کنی ؟! - عیده هااا .. باید تمیزش کنم .. کتابی از بالا روی سر مهدی افتاد .. - آیی .. ببین به چه روزی انداختی منو ... صدای خنده بشری بلند شد ... - مهدی میدونستی وقتی حسابی کفرت در میاد چقدر جذابی ... - اون که بله ... من در همه حالات جذابم... - چونکه جذابی باید این کتابخونه رو جابه‌جا کنی تمیزش کنم.. و گرنه باید خودم بکنم.. مهدی خندید.. - تو میخوای جابه‌جا کنی؟! اونم با این کمرت؟ - مهدی .. میگم بیا عکس بگیریم ... - باز تو عکس گرفتنت گل کرد ؟! - تو که میدونی من چقدر عکاسی رو دوست دارم .. - الان .. با این سر و وضع خاک و خلی .. چه وقت عکس گرفتنه ؟! - میرسه اون روزی که ... با اشک میای همین عکسو میبوسی .. - منظورت خودته دیگه.. من که شهید شدم اونموقع.. فقط بشری.. این عکسو پخش نکنیا صدای خنده بشری بلند شد.. - اتفاقا همینو میزارم رو اعلامیه ت.. - خب پس من نمیام.. - باشه بابا.. بیا اینجا وایسا.. - خوبه ؟! - طبق معمول نه .. - چی کار کنم من تو راضی بشی ... -، بخند ... - بشری ... آه... - لوس نکن خودتو دیگه ... -، خیلی خب بیا ... - عه .. - چیشد ؟! بشری با صدای بلند میخندید... - شارژش تموم شد .. - واقعا که بشری ... باز مثل اون روز زدی خاموشش کردی منو سرکار بزاری ... - نه به جان مهدی ... اه مهدی .. وایساا .. مهدی .. مهدیی --------------------------------------------------- صدای افتادن لیوان شیشه ای ... مهدی رو به خودش آورد... به سمت پذیرایی دوید ... مهدیه روی زمین افتاده بود ... _ مهدیه ... مهدیه ..‌ با سرعت به سمت آشپزخونه رفت .. تکه شیشه ای رفت توی پاش .. اونقدر هول بود که دردش رو فراموش کرد ... با لیوان آبی برگشت .. - مهدیه ... مهدیه .. چشماتو باز کن ... لیوان آب رو روی صورت مهدیه ریخت ... --------------------------------------------------- - نه .. مامان چیزی نیست .. یه افت فشار ساده بود که اونم حل شد ... آره .. الان خوبه .. امشب همینجا میمونه ... آره .. نه حواسم هست ... خداحافظ ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌