gan.novel.do یک او!
پارت یازدهم
(شش ماه قبل)
* راوی *
با دلی خون از داوود دل کند و رفت...
سوار هواپیما شد! تمام فکر و خیالش سمت داوود و آقا محمد بود...
میدونست که سفر خطرناکیو در پیش داره...
دیگه ایران نیست که بتونه امیدوار باشه به نجات... این یعنی اولین اشتباه آخرین اشتباهه...!!
خسته سرش رو آروم روی صندلی گذاشت...
انقدر فکرش درگیر بود که حتی ترس از ارتفاع رو هم یادش رفته بود...
دلش از همین الان برای داوود و محمد تنگ شده بود...
چقدر دلش میخواست این یک ماه هر چی زودتر تموم میشد تا میتونست دوباره ببینتشون:)
بالاخره رسید...
چقدر هوایی غیر از هوای کشورش براش سنگین بود...
چقدر ندیدن مردمش دلتنگش کرده بود...
پا به خاکی گذاشت که خاک مادریش نبود...
ولی دلش روشن بود!
اومده اینجا که برای خاک و مردمش بجنگه...
یاده قولی که به داوود داده بود افتاد...
باید بر میگشت...حداقل بخاطر داوود..!
از دور کسیو دید که براش دست تکون میداد... علی بود...پسری که پنج ساله عمرشو تویه خاک غریب بخاطر خاک کشورش گذرونده بود...
رسول فکر کرد که چقدر سخته کار علی...که دور باشی از همه ی چیزهایی که متعلق به توئه:)
علی رو به آغوش کشید و باهم به سمت خونه ی امنشون رفتن...
فردا صبح به سمت دانشگاه مورد نظر حرکت کرد...به عنوان یه دانشجوی نابغه!
رسول و تیم خوب میدونستن که اگه رسول بخواد تو شرکت مورد نطرشون استخدام شه باید دانشجوی این دانشگاه باشه...
همه ی هدف روی اون شرکت بود...شرکتی که هدفی جز ایران نداشت!
بسم الهی گفت و وارد دانشگاه شد....
پ.ن:حالا حالا با رسولتون کیف کنین:)
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت دوازدهم
(شش ماه قبل )
* راوی *
همه چی توی دانشگاه ردیف بود....معلوم بود باهوشی که داره همه رو مجذوب خودش میکنه...! رسول بودا...کم کسی نبود....پسر نابغه ی ایرانی...کسی که میتونست واقعا تو یکی از این دانشگاه های یک دنیا درس بخونه و پیشرفت کنه...ولی پیشرفت از نگاه اون معنیه دیگه ای داشت...پیشرفت برای اون پیشرفت در نظر خدا بود... نه در نظر مردم... اون داشت تلاش میکرد برای مردمش... برای خاکش...
سرش روی بالش گذاشت و مثل همیشه قبل از خواب به فکر فرو رفت...پونزده روز بود که داوودو سعید و محمد و فرشید و ندیده بود...!
دلش برای میزش یه ذره شده بود...
با خودش فکر کرد الان که نیست حتما علی سایبری جاشو گرفته و ...
لبخندی به لبش نشست...
هنوز از شرکت مورد نظر واسه جذب نیرو نیومده بودن...
میترسید این دوری بیشتر طول بکشه...
حتی دوست نداشت ۳۰ روز بشه ۳۲ روز!(ولی شد ۶ ماه!)
دلش برای خاک و وطنش تنگ شده بود...
آروم به خواب رفت...
صبح که شد به سمت دانشگاه رفت...
با دیدن جمعیتی از دانشجوها که دور هم جمع شده بودن به سمتشون رفت...
با گوش دادن ب حرفاشون فهمید امروز همون روزیه که منتظرش بوده...!
قراره برای جذب نیرو بیان...
استرس تموم وجودشو گرفت...زیر لب بسم الهی گفت...اگه امروز انتخاب میشد نصف بیشتر ماموریت تموم بود...
داخل محوطه که شد... رئیس دانشکده رو دید که پیش چند نفر غریبه واستاده بود و حرف میزد...همون که رسول و دید صداش کرد...
+ایلیا...
رسول به سمتشون رفت... دل تو دلش نبود...
رئیس دانشکده اونارو بهم معرفی کرد و رسول فهمید موفق شده...!
پ.ن: داره میره تو دهن شیر مگه ن؟!
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت سیزدهم
(شش ماه قبل)
* راوی*
۲۰ روز بود که از داوود و بچه ها و فرمانده دور بود...
دلتنگی خفه اش میکرد...
حتی نتونسته بود تو این مدت یبار با داوود حرف بزنه!
هنوز یاد روزه جداییشون حالش و بد میکرد...
دل داوود گواهی بدی داده بود...
دل خودشم دست کمی نداشت:)
حس میکرد این دوری خیلی بیشتر از یک ماه طول میکشه...
ولی به داوود قول داده...
و حق نداره زیر قولش بزنه!
تویه شرکت مشغول به کار شده بود...شرکتی که به سفارش mi6 تاسیس شده بود... شرکتی که یه سری نیروی خیلیییی مجرب و کار بلد و از بهترین دانشگاه ها استخدام میکرد به اسم هزار و یک کار... ولی بدون اینکه بدونن اونارو وارد یه بازی کثیف میکرد... جاسوسی از ایران!
رسول تویه این مدت کوتاه مدارک زیادی جمع کرده بود... که وجود رابطی از اونهارو در ایران تایید میکرد...تک و تنها داشت میجنگید...
***
امروز ۲۹ امین روزه که دور از وطنه...
تو این مدت کلی مدرک جمع کرده و بیشتر رابطارو تو ایران شناسایی کرده! ولی باز دلش راضی نیست!
خط سفیدشو دراورد و به آقا محمد زنگ زد...
صدای گرم آقا محمد تو گوشش پیچید و دلش آروم شد...
-سلام آقا...بدون طول دادن عرض میکنم... من هر چیزی ک لازم بود و پیدا کردم... ولی یه اتاق هست که خیلی روش حساسن...اطلاعات مهمی توش هست...من... من... باید برم داخل اون اتاق!
+نه رسول! بسه همینقدرم...
-ولی آقا! باشه...اطلاعاتو امشب براتون میفرستم...خدانگهدار!
اطلاعات و ارسال کرد...خیالش راحت شد...
فردا صبح وقتی داشت به سمت اتاق کارش میرفت... چشمش به اون اتاق افتاد...دور و ور خلوت بود...همه رفته بودن جلسه!
لبخندی به لبش نشست...
به سمت در رفت!
پ.ن:رسول...
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت چهاردهم
(پنج ماه قبل)
* راوی *
به سمت در رفت...
شک داشت...
فکر کرد...
به نه گفتن آقا محمد...
به قولی که به داوود داده!
به چشمای منتظر مادرش...
به سعیدی که به روش نمیاره اما نگرانشه...
به رفیقش فرشید...
به علی... که اگه اتفاقی بیفته چجوری به آقا محمد بگه؟
پاشو کشید عقب...
واستاد...!
فقط بخاطر قولش به داوود...
آروم رفت و از کنار میزش کیفشو برداشت...
به سمت خونه ی امن رفت...
فردا بغل داوودش بود... کنار فرماندش...پیش رفیقاش... لبخندی زد... کارشو انجام داده بود...موفق بود...
به خونه رسید...رفت وسایلاشو جمع کنه...
مثل همیشه دونه دونه ی وسایلاشو چک کرد!
لپ تاپش...کابلش...فلش اطلاعاتی ک جمع کرده بود... همه رو فرستاده بود به سازمان ولی فلشم لازم بود خب... اما...اما... فلش نبود... کجاست؟؟
اون فلش کم فلشی نبود...
اون فلش همون اولین اشتباهی بود که میتونس آخریش باشه...!
کلافه دستی به صورتش کشید...
لنتیی زیر لب گفت و همه جارو زیر و رو کرد...
علی خونه نبود... چیکار باید کنه؟
استرس سرتا پاشو گرفته بود...
از خونه زد بیرون...
به سمت شرکت رفت...
علی اومد خونه با بلیت تو دستش...
-رسول جان... رسول... کجایی پسر؟ آماده شدی؟
جوابی نشنید...
بهش زنگ زد که صدای موبایل از داخل اتاق اومد...
کلافه شد... رسول کجا رفته الان که باید برگرده؟ موبایلشو برداشت...۵ بار داوود بهش زنگ زده بود:)
تا شب همه جارو گشت... رسول نبود!
تلفن رسول داشت میسوخت... نمیتونس جواب بده! ممکن بود ردشونو بزنن... تلفن خودشم خاموش کرد...آقا محمد و داوود میمردن... اما چاره نبود...
فقط ی چیزی فکرشو مشغول کرده بود...
رسول نبود!
پ.ن:رسول نیست:)
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
ادیت کاورو با آهنگش گوش کنین❤
پارت پانزدهم
(حال)
*داوود *
آروم به سمت اتاق آقا محمد رفتم...هنوز درو نزده بودم که از پشت شیشه دیدم داره تو اتاقش نماز میخونه🙂
همیشه عاشق تماشای نماز خوندنش بودم...
کاش خدا دعاهای فرماندمونو ببینه و بر گردونه گمشدمونو:)
در زدم و رفتم داخل...
وقتی نمازش تموم شد آروم برگشت سمتم...
چشمای فرمانده قرمز بود...🥲
چقدر هممون حالمون بد بود 🙃
چقدر هممون رسول کم داشتیم💔
چقدر هممون یک او ! نداشتیم🙂
📣آقا محمد...من میخوام برم انگلیس🙃اجازه بدین برم دنبالش:)
آقا شش ماه بس نیست؟
📣آقا محمد اصلا اگه به گفته شما زنده نیست...
📣اصلا رسول من...داداش من...رفیق من... مرده🙂
📣نباید بفهمم جنازش کجاست؟؟
کلافه نگاهم کرد🙂
دستی به سرش کشید...
داشت آتیش درونشو سرکوب میکرد💔
دلتنگیشو💔
نگرانیاشو🙂
بالاخره حرف زد...
محمد:داوود...میخوای به جا یکی دوتا از دست بدم؟💔
فکر کردی نبود رسول برام آسونه؟؟
فکر کردی وقتی جاش یکی دیگه نشسته راحتم؟🙂
صبر کن ب موقعش💔
صبر کن داوود:)
سرمو انداختم پایین و با بغض رفتم بیرون...
مهرداد اومد سمتم🙂
مهرداد:داوود جان؟
به صورتش نگاه کردم...اون گناهی نداشت...چقدر منو یاده رسول مینداخت:)
📣جانم؟
مهرداد:نگران نباش🙂دلم روشنه آقا رسول برمیگرده🙃
📣دیگه طاقتم طاق شده مهرداد💔
اومد جلو و آروم بغلم کرد...
چقدر دلم تنگه بغلته رسول🙂💔
دلتنگ بودنت...
کاش زنده باشی💔
کاش قولتو یادت نره🙂
کاش میدونستم کجایی:)
کجای این دنیایی ؟
کاش بودی💔
کاش🙃
پ.ت:رفیق با مرام من کجای دنیایی؟!:)
#خادم_الزهرا
بچه ها دیگه دیوانم نکنید که پارت ها کوتاه هست کم میزارید
بفرمایید .
پی ویم ترکیده 😂
قشنگ تر از اونی که فکرشو بکنید!!
#فرمانده
#شهیدانه
..کتوشلواردامادےاشرا
تمیزونودرکمدنگهداشتهبود
بهبچههاےسپاهمےگفت:
براےاینکهاسرافنشود
هرکدامازشماخواستید
دامادشوید
ازکتوشلوارمناستفادهکنید
اینلباسارثیهےمنبرایشماست
پسازازدواجما
کتوشلواردامادیمحمدحسن
وقفبچههایسپاهشدهبود
ودستبهدستمےچرخید
هرکدامازدوستانشکھ
میخواستنددامادشوند
برایمراسمدامادیشان
همانکتوشلواررامیپوشیدند
جالبترانکه
هرکسیهمانکتوشلوار
رامیپوشید
بهشهادتمیرسید!♥️🙃
روایتیازهمسر↯
-شهیدمحمدحسنفایده🌱
@GandoNottostop
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
پشت صحنه↫💙😐
گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
#نه_به_توقف_گاندو🚫
#گاندو_سازان_مچکریم🙏
#گاندو_صدای_ماست🗣
↬『 @Gand001400 』 ꠹💛🌼
#حمایت_کنید✊
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
من میگم یه جا دیدم اینو↫😂❤️
گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
#نه_به_توقف_گاندو🚫
#گاندو_سازان_مچکریم🙏
#گاندو_صدای_ماست🗣
↬『 @Gand001400 』 ꠹💛🌼
#حمایت_کنید✊
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
استوری های سوگل خانم↫😍♥️
گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
#نه_به_توقف_گاندو🚫
#گاندو_سازان_مچکریم🙏
#گاندو_صدای_ماست🗣
↬『 @Gand001400 』 ꠹💛🌼
#حمایت_کنید✊
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
استوری هادی افشار↫💕✨
گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
#نه_به_توقف_گاندو🚫
#گاندو_سازان_مچکریم🙏
#گاندو_صدای_ماست🗣
↬『 @Gand001400 』 ꠹💛🌼
#حمایت_کنید✊
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
استوری بیاینا محمودی↫❤️😃
گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
#نه_به_توقف_گاندو🚫
#گاندو_سازان_مچکریم🙏
#گاندو_صدای_ماست🗣
↬『 @Gand001400 』 ꠹💛🌼
#حمایت_کنید✊
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
دوستان عزیزم میخواهم برم رمان تایپ کنم .(به عشق شما✨)
لفت ندید و با ما همراه باشید 😄😉
#سرباز_مهدی_عج
هدایت شده از گــــاندۅ😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشت صحنه😂
#ادمین_یا_زینب
『حـَلـٓیڣؖ❥』
پشت صحنه😂 #ادمین_یا_زینب
😐یه سوال....
پ چرا پشت صحنه ای نشون نداد😐😐😐
شاید دارن امادش میکنن😍🤤😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا✨🖤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_دو #رسول اومد پایین.. پشتم به در بود.. ٪ سلام
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هفتاد_و_سه
#رسول
₩من کار دارم با ایشون..😈
$ 😅باز شروع شد... من اصلا یواشکی اومدم که توی دام شما نیوفتم..
÷ فک کردی دست از سرت برمیداریم؟؟
□ تازه شروع بدبختیاته...
& 😂خدایی دیگه بهت نمیخوره رسول..
فقط اسکات🔯😂
$ عه.. آقا داوود.. باشه.. یکی طلبت😌
& درشرائطینیستی که بخوای منو تحدید کنی😁
₩ داوود جان شما به همینقدر بسنده کن
میترسم اون چیزی که تو گلوت گیر کرده کار دست مون بده خفه شی🤣
& اهم... سعید جان... 😐😟
$ موضوع چیه..
÷ موضوع؟؟ رسول بحث رو عوض نکناااا😂
$ فرشید من عکس بگیر نیستما..
□ برو آقا... مگه دست خودته... مستتتتررر😂
$ جون محمد .. جون محمد..
€ بچه ها... چه خبره؟؟؟ دوروزه دارین همینجوری از زیر کار در میرید.. نصف شبه..
سعید.. امیر... شما که شیفت نیستید... خونه!
داوود و فرشید هم برید سر کارتون..
~ سلام عرض شد..
$ عه... سلام آقا ...
€ سلام..
~ به.. به. .. رسول؟؟
محمد مگه نگفتی فردا میاد؟؟
محمد نگاهی بهم کرد😒
€ ایشون که تابع نظر مافوق و اداره نیست..
ایشون سرخود هرکاری که صلاح بدونن انجام میدن🙂
~ یعنی با ... محمد هماهنگ نبودی آقا رسول؟؟
فرشید و سعید نتونستن جلو خندشونو بگیرن...
محمد چشم غره ای رفت😢
آقای عبدی لبخندی زد و گفت..
~ به هرحال... خوشحالم که به سلامت برگشتی..
هرچند..😅شباهتی به استاد رسول قبلی نداری..
÷ آقا مستر اسکات😄
~ چه جالب😊... محمد.. کار مهم باهات دارم...
باید برم خونه..
فردا صبح اول وقت بیا اتاق من..
راستی..
یه گزارش کامل از ماموریت مستر اسکات آماده کن..
بیار دفتر ..
€ چشم آقا.. شب خوش..
~ خدانگهدار... بچه ها .. خداحافظ
$ خداحافظ آقا..
...
محمد رفت ..
همینطور آقای عبدی..
خستگی راه توی تنم بود..
اما نمی تونستم برم خونه..
$ داوود... چی کار میکنی؟؟
& آقا محمد من و فرشید رو مسئول این ..
بخش پرونده کرده..
$ کدوم بخش!!
& بابا .. همین .. اطلاعات شهرام..
راه های .. اطلاعاتی شون..
منابعشون..
منافعشون..
دسترسی هاشون..
قراره من و فرشید مخصوص رو این قسمت کار کنیم..
$ آها... کمک خواستی .. در خدمتم... اصن.. من برای همین اینجام..
& 🤨ببینم تو چرا نمیری خونه...
به قول خودت داری وقت دنیا رو میگیری!!
$ خونه؟؟... ام .. چیزه... شب آخریه.. گفتم باهم باشن... من مزاحم نشم..
& کی .. چی... کجا؟؟😐
$ رفتم خونه.. دریا خانم اونجا بود..
دیدم رها هم خوشحال..
گفتم .. امشب رو باهم باشن..
& آها... خیلی خوب.. خب.. تو که کار نداری...
برو نماز خونه.. استراحت کن..
$ به نظر تو ... من با این سر و وضعی که برام ساختن ... تو نماز خونه آسایش دارم😐😂
& خونه که نمیری..
نماز خونه هم که اسایش نداری..
کارم که نداری...
هوووف ... چی کار میخوای بکنی😐
$ وا... داوود... درگیری باخودتا😶
ببینم این قضیه گلوت گیره و...
خفه میشی...
شاه داماد...
اینا چیه شده ورد زبون سعید..
ببینم !! خبریه؟؟😜
داوود اگه چیزی هس به منم بگوعااا
& ای خدا لعنتت نکنه... سعییید
$ چی؟!🙄
& هیچی... چیزی نیست... سعیده دیگه..
دنبال سوژس..
$ داووووددددد... من تو رو بزرگت کردم...
میشناسمت..
تو وقتی ذهنت درگیره قیافت زار میزنه..
منو سیاه نکن داوود...
بگو چیشده...
آها... خواستگاری و ..
اینجور چیزا اره؟؟🤪
& نه بابا... فعلا .. خبری نیست...
حالا..
تو صبر کن ..
به موقعش میفهمی...
لبخندی زد و به کارش ادامه داد..
میدونستم اصرار کردن فایده نداره..
اما کم کم دیگه داشتم واقعا نگرانش میشدم..
رفتم سر میزم..
گزارش کارم رو آماده کردم
سرم رو گذاشتم رو میز..
نفهمیدم .. کی خوابم برد..
پ.ن داوود چگونه خواهد گفت یا چی؟!🙃😅
✨✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨✨
پات چی شده؟؟؟
چرا همونجا بهم نگفتی...
چیزی نیس.. شلوغش نکن..
راستش.. خیلی وقت بود که...