gan.novel.do یک او!
پارت ۵۱
*راوی*
فرانک رو مبل دراز کشیده بود و فکر میکرد...تعجب کرده بود که چرا پدرش تا حالا راجب عموش بهش چیزی نگفته بود!
الان یک ماهه که ذهنش درگیره...
عمدی پولدارش کجاست...
چرا خبری ازش نیس؟😶
آخ که چقدر پول نیازه😄
همیشه دلش میخواست یهو ی ارث گنده بهش برسه!
ولی... مثل اینکه عموش وارث داره...پسرش مارسل...
هنوز در تعجبه چرا پدرش تو این همه سال حرفی از عموش نزده بود...
آخ که اگه پسر نداشت...
همه چیش به خودش و پدرش میرسید...
بلند شد و به سمت تی وی رفت..
هنوز تو فکر ثروت کلون عموش بود...
شبکه هارو جا به جا میکرد که از عصبانیت کنترل و کوبید به دیوار..
-لنتیییی...منم میخواااام ... ثروت میخواااام...
تو همین فکر بود که صدای زنگ در خونشون بلند شد...
درو باز کرد...
یه پسر جوون قد بلند...با موهای فر و زرد...
روبه روش واستاده بود😶
لبخندی زد و با زبان ایتالیایی بهش سلام داد...
تعجب کرده بود...
-این دیگه کیه اول صبحیییی...
+من مارسل هستم...
با تعجب بهش چشم دوخت...
😶😶😶
مارسل؟
مگه میشهههه...با خودش فکر کرد کاش چیز دیگه ای خواستهههه بود...
-پسرعمووووو...
با خوشحالی رسولو بغل کردو به داخل دعوتش کرد...
رسول از ذوق فرانک تعجب کرده بود...
با شک به داخل رفت...
*رسول *
از این شدت استقبال تعجب کرده بودم...
نمیدونم چرا اصلا حس خوبی بهش ندارم....
-مارسل جان...چ خبر...چیکار میکنی...اینجا بره چی اومدی...
📣اممم راستش...بابا گفت بیام اینجا... که کمکم کنین برم ایران...
-ایران؟برای چییی؟
📣راستش من مسلمان شدم...زندگی برام سخت شده..باید برم ایران...
-اووو حتما کمکت میکنم پسر عمو....
لبخندی زدم...چرا...انقدر راحت و صمیمیه:/
اصلا حس خوبییی ندارممم...
پسره ی ...
یاد دوساعت پیش افتادم..به آقا محمد زنگ زدم اما زود پشیمون شدم و قطع کردم:)
حس میکنم از لحاط امنیتی ایراد داره...
به گوشیم که نگاه کردم خاموش شده بود!
*راوی*
فرانک با ذوق به اتاقش رفت...تا به پدرش زنگ بزنه...باید پدرشو به دیدن برادر زاده عزیزش 😏
آروم لب زد...
-فرانک نیستم اگه بی وارثت نکنم عمو جان😄
خودم میشم وارثت😎
پ.ن:حرفی نیس...
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت پنجاه و دوم
*رسول*
آروم سرم و رو دسته مبل گذاشتم...چقدر خسته بودم...بعد لز هفت ماه یه خواب راحت...ولی پر از دلتنگی:)
با قرصایی که راشل بهم داده بود سر پا بودم...
درد داشتم...
خیلی زیاد...
حدس میزدم بیماریه گذشتم...دوباره داره میاد سراغم...
ولی الان تمام حواسم باید پیش برگشتن باشه...
برگشتن پیش داوودی که نمیدونم حالش چجوره:)
چشمام گرم خواب شد و نفهمیدم چجور خوابم برد...
با صدای در از خواب بیدار شدم...
یه مرد نسبتا مسن وارد خونه شد...
حدس میزدم که عموی مارسل و پدر فِرانک(پسره هااا) باشه...
یاد حرف پیرمرد هم سلولیم افتادم...
از جام بلند شدم که با تعجب نگاهم کرد!
فِرانک با لبخند به سمتمون اومد ...
-پدر جان...برادر زاده ی عزیزت مارسله😍
هنوزم احساس خوبی به این حجم از محبت نداشتم!
پدر فِرانک به سمتم اومدم و نگاه مشکوکی بهم انداخت...
+خوش اومدی اما...از کجا بدونم راست میگی؟ من برادرزادمو اخرینبار بچگیش دیده بودم...
تو خیالم به مارسلی که دیگه وجود نداره فکر کردم... وگفتم...
📣پدرم گفت بهتون بگم...از عشق قدیمی چه خبر؟!
با بهت و هول زده نگاهم کرد...
ولی سریع لبخندی زد و من و در آغوش کشید...😁
نگاه پر سوال فرانک به پدرش دوخته شد...ولی سریع به من نگاه کرد و به فکر فرو رفت...
شب شد و وقت خواب...
خیلی دلم میخواست خبری به آقا محمد برسونم...تلفنم برداشتم و داخل واتساپ رفتم و رو شماره آقا محمد زدم...
خط سفیدش بود...و به اسم رفیق سیوش کرده بودم!
نباید تماس میگرفتم...
خواستم چیزی تایپ کنم که پشیمون شدم....
ولی...
ولی..
باید خبر بدم!
شروع کردم به گرفتن وویس!
یه وویس کوتاه کمتر از یک دقیقه ای...به زبان ایتالیایی...
سلام...حالت چطوره؟ بعد از گذر از ۷ قمر و رسیدن به ایتالیا بالاخره به یادت افتادم!هنوز زندگی هست! هنوز انتظار هست؟
آروم به صفحه نگاه کردم و خوابم برد...
*محمد*
مهرداد بهوش اومد و وقتی فهمید داوود بهوش اومده انگار دنیارو بهش دادن...
سعید پیش بچه ها موند و من به سازمان رفتم...
گوشیی که توی سازمان بود و توش دوتا خط سفید داشتم و برداشتم...
واتساپش رو باز کردم...یه پیام اومده بود! یاد تماس قبلی افتادم...بچه ها نتونستن بفهمن از کجاس...
پیامو باز کردم...
یه وویس کوتاه بود...
پخشش کردم...
-سلام...حالت چطوره؟ بعد از گذر از ۷ قمر و رسیدن به ایتالیا بالاخره به یادت افتادم!هنوز زندگی هست! هنوز انتظار هست؟
با بهت به صفحه نگاه کردم...
این چقدر شبیه صدای...
پ.ن:هقق🥺😭
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت پنجاه و سوم
*محمد*
به گوشام اعتماد نکردم...ولی صدای گرمش...حتی با زبونی غیر از زبون مادریمون...به گوشت و پوست و جونم نشست...
بغضی که سعی در قورت دادنش داشتم و پس زدم..😄
دوباره پلی کردم...
-سلام...حالت چطوره؟ بعد از گذر از ۷ قمر و رسیدن به ایتالیا بالاخره به یادت افتادم!هنوز زندگی هست! هنوز انتظار هست؟
صداش...صداش...آخ صداش...صدایی که شیش ماهه به گوشم نخورده...💔
صدایی که شش ماهه تمام وجودم تقلای شنیدنشو میکرد😄
چقدر خوبه که هنوز زندگی هست....
آره پسر...هنوز انتظار هست🙂
ولی چرا ایتالیاست؟
نمیدونم...ذهنم شده بود پر از سواله بی جواب...
هر دقیقه صداشو پلی میکردم...همه ی وجودم گوش میشد تا بشنوه صدای ماهشو...
رسول من...
دست راست من:)
عصای دستم🙂
قوت پاهام....
کسی که شش ماه فکر میکردم دیگه قرار نیست باشه و وقت دنیارو بگیره....
آخ مهرداد...
آخ داوود...سعید...فرشید...
کجایید ببینید فرماندتون داره قند تو دلش آب میشه🙂
از شنیدن صدای داداشتون سر از پا نمیشناسه...
خدایا...
چقدر شکرت کنم؟
چقدر؟
در عرض شش ماه سه تارو تا لب مرگ بردیو در عرض دو روز سه تاشونو بهم برگردوندی؟
چقدر نماز شکرت بدهکار توام؟
تویی که صدامونو شنیدی...🥺
لبخند از رو لبام تکون نمیخورد....
تو عمرم این همه حس خوبو یه جا نداشتم...
ولی صدای ضعیف و خسته ی رسولم...نگرانم کرده بود🙂
اینکه تو ایتالیا چیکار میکنه و چرا بر نمیگرده!
ولی الان فقط برام این مهمه که زندس..
داداش مهرداد و داوود...زندس😃
ی جعبه شیرینی خریدم و به سمت بیمارستان رفتم...باید بگم خدا چه نگاهی بهمون کرده...
باید بگم رسولمونو برگردونده😭🙂
پ.ن:هقققق😭❤😍
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت پنجاه و چهارم
*محمد*
هنوز از ذوق تو پوست خودم نمیگنجیدم...
رسوللل...
رسوووول
زندستتتتت وای خدای منننننن 😭
اگه معجزه نیس پس چیه؟
عشقیییی خدااااااا🥺😭😍
به بیمارستان رسیدم و پله هارو دوتا یکی بالا رفتم...
داوودو آورده بودن بخش کنار مهرداد🥺
درو باز کردم و داخل شدم😍
مهرداد داشت آروم قرآن میخوند و داوود خواب بود:)
مهرداد سرشو گرفت بالا و با تعجب نگاهم کرد...
همون لحظه سعید در و باز کردو داخل شد...
اونم مات و مبهوت به لبخند تموم نشدنیه من نگاه کرد🥺😍
مهرداد از جاش تکون خورد که آخش در اومد...
📣بشین پسررررر...بشیننن...باید سر پا شیدااااا ...
داوود آروم چشماشو وا کرد و به من چشم دوخت...
-بسم اله...چیشده آقا؟
دیگه نتونستم جلو خوشحالیمو بگیرم...
در شیرینیو باز کردم ...
📣مژه بدین بچه هاااااا...یوسف گم گشتمون پیدا شدههههه...یوسف گمگشتمون زندستتتتتت...
نگاه داوود لرزید و مهرداد با بهت نگاهم کرد....
سعید:آقا محمد کی؟
📣چنتا گمشده داریمممم سعیدددد....رسولمون زندست😭🥺
لبخند به لب مهرداد اومد و اشکای داوود سرریز شد....
👤میدونستمم داداشم قول بده میمونههه پاااش😭
👤چقد گفتمممم قول داده رسوللل😭
👤چقد گفتمووو باور نکردیییین😭
👤همین دیروز اومد بخوابمو گفت برمیگردههه🙂😭
👤بهتون نگفتممم که باز امیدمو کور نکنینننن...
👤رسوولممم😭😭😭
📣آروم باش داوود🙂
📣آروم باش پسررررر🙂
📣دیگه تموم شد همه چیی🥺😭
📣رفیقت برگشت:)
سعید آروم اومد جلوم...
-چیشده آقا؟ الان کجاست...این مدت کجا بوده؟
📣الان ایتالیاست...چیزی نمیدونم سعید...هیچی فقط صداشو شنیدم...انگار پیام داد که بگه زندست...همین💔
📣صداش سعیدد...شنیدم صداشوووو...
مهرداد با بغض نگاهم کرد...
+آقا بزارین صداشو🥺بزارین ماام بشنویم...
گوشیو دراوردم و صداشو پلی کردم...آخ که چقدر این صدا مرهم همه ی دردامه:)
×سلام...حالت چطوره؟ بعد از گذر از ۷ قمر و رسیدن به ایتالیا بالاخره به یادت افتادم!هنوز زندگی هست! هنوز انتظار هست؟
داوود آروم لب زد...
-مگه میشه انتظار اومدنت نباشه داداشی:)
پ.ن:ذوقاشون🥺
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۵۵
*رسول*
از خواب که بیدار شدم روم کشیده شده بود...
حتما کار فرانکه!
ولی اصلا حس خوبی به این محبتاش نداشتم😶
آروم از جام بلند شدم که یهو یاد پیامم به آقا محمد افتادم...
سریع گوشیو برداشتمو نگاه کردم...
سین زدهههه🥺😍
ولی هیچی نگفته بود! احتمالا به دلایل امنیتی که هزار دلیل میتونه داشته باشه...
ولی بعد هفت ماه بی خبری...
احتمالا حسابی ذوق کردن دیگه😃
ولی ب نظرم اونا فاتحمو خیلی زوتر خوندن😂
آخه کی بیفته دسته mi6زنده میمونه که من دومیش باشم؟
البته!
داوود شک ندارم رو قولم حساب باز کرده بوده!
آخ داوود:)
کاش باشی رفیق🙂
کاش...
کاش میشد از آقا محمد بپرسم حالتو...
بپرسم واقعا کمرشو شکوندن این نانجیبا؟🙃
آروم از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم...
خیلی گرسنم بود...
با دیدن فرانک پشت میز غذاخوری...باز اعصابم خورد شد!
-سلام مارسل...خوب خوابیدی؟
📣آره خیلییی...
-کارای رفتنت به ایرانو دارم ردیف میکنم...
📣کی میتونم برم؟
-دو سه روزه آماده شو...
با شنیدن اسم دو سه روز لبخندی به لبم نشست:)
یاد اون ی ماهی افتادم که قرار بود زود برگردم...ولی یه ماه شد هفت ماه🙂
امیدوارم سه روز نشه سه سال🤭
کنارش نشستمو شروع کردم به خوردن...
آخ که بعد از شیش ماه اسارت چقدر همه چیز میچسبه...
*فرانک*
آروم به غذا خوردنش نگاه کردم... انگار چیزی عجیبه...انگار خیلی وقته درست حسابی نه خورده و نه خوابیده!
وقتی خوابید انگار ده ساله نخوابیده بود...الانم که انگار از قحطی برگشته!
بخور پسرعمو...بخور که خیلی زود قراره از شرت راحت بشم...😏
قراره بشم وارث بابات🤭
این دو سه روزو حسابی استفاده کن!
به سمت اتاق رفت و شماره جَک و گرفتم...
+سلام فرانک خوبی؟
📣سلام جَک چیشد؟ تونستی آدمایی که میخوام و جور کنی؟
+آره همه چی مرتبه...سه روز دیگه بیارش سر قرار...
📣دمت گرم پسرررر😍
تلفنو قطع کردم و نفس راحتی کشیدم...
آخیییییییییش🤭
پ.ن:فرانک رفته رو مخم😶
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت پنجاه و شش
*داوود*
هنوز تو شک وویس رسول بودم...
میدونستم زنده ای دیوونه ی من🙃
میدونستم سرت بره قولت نمیره:)
میدونستم میشه دل گرم بود به قولی که دادی😇
ولی رسول...
چقدر تو عالم رویا...
بین مرگ و زندگی...
چسبید بغل کردنت🙃
انگار دلتنگیام نصف شد داداش:)
سرمو چرخوندم و به مهرداد نگاه کردم...
غرق در خواب بود🙃
صورت آروم و متینی داشت...
آرامش و عشق به خدا از سر و صورتش میبارید🙃
بهش میاد فرمانده بشه...
یکی مثل آقا محمد!
اخلاقاش خیلی شبیهه آقا محمده...
همونجوری میزیزه تو خودش💔
احساساتشو بروز نمیده ولی در عین حال نگران همه هست:)
چقدر خوبه الان مهرداد هست...
مهرداد بوی رسولمو میده...
عطر تنش عطر تنه رسوله!
لحبازیاش منو یاد رسول میندازه!
وقتی بهوش اومد و فهمید من برگشتم...باز به زورر خودشو به من رسوند و کلی قربون صدقم رفت:)
کاش رسول برسه و بشیم سه تا داداش...
که مهرداد داداش بزرگستو من ته تقاری🤭
*رسول*
سه روز گذشته بودو امروز وقت رفتن بود...
به سمت فرانک رفتم!
📣فرانک...عمو کجاست؟ بلیط گرفته برام؟
همونطور که لیوان قهوشو رو میز گذاشت...
نگاهم کرد و گفت...
+خودم برات گرفتم! بابا امروز نیست...
بلیطو از دستش گرفتم و با خوشحالی زل زدم بهش🤭
با دیدن اسم وطنم...ایرانم... کلی ذوققق کردم:)
ایران...
ایران...
آخ که چقدر عاشق این اسمم🙃
جونم...زندگیم ...خانوادمم...برای این اسم میدم:)
که وقتی اسمش میاد حس غرور تو دلم جوونه بزنه!
که ایران من همیشه سر بلند باشه🙂
+پروازت ساعت ۱۰ شبه...آماده باش!
📣باشه... مرسی بابت همه چیز🙃
لبخندی زد و رفت...
پ.ن:لبخندی زد و رفت!
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۵۷
*رسول *
ساکمو آماده کردم و بسم اله گویان از در خونه خارج شدم...
قرصی ک راشل بهم داده بود هنوز تموم نشده بود و اون بود که از درد داشت نگهم میداشت:)
راشل💔
معصومترین دختری که به عمرم دیدم...
با فرانک رو به رو شدم...
چرا نمیتونم حس خوبی بهش داشته باشم؟
+مارسل...آماده ای؟
📣آره بریییییم...
خیلی خوشحال بودم...فردا کنار خانوادمم:)
کنار محمد و داوودم:)
مهرداد داداشم🙂
مامانم:)
آخ که چقدرررررر دلم تنگهههه🙂
برسم بهشون نمیخوام دو روز بخوابم...
فقط میخوام نگاهشون کنمممم...
سوار ماشین شدیم تا به سمت فرودگاه بریم:)
تو راه به داوود فکر کردم...
به داوودی که ساعتم دستش امانته🙂
خداکنه حالش خوب باشه:)
میشه کمرم فرماندم صاف باشه؟
گوشیمو برداشتمو رفتم رو پیویه آقا محمد...
دوباره وویس بفرستم...
اینبار به زبون فرانسه...
📣تا پایان انتظار چیزی نمونده:)فقط چند ساعت🙂
سرمو به ماشین تکیه دادم تا به فرودگاه برسیم...
خودمو سپردم به خودش...
به خدایی که از رگ گردن نزدیکتره...
به خدایی که میدونه عاشق شهادتم اما ن الان که میشه بدقولی:)
نه اینجا تو خاک غریب...
آخ آقا محمد...
استاد رسول داره میاد که وقت دنیار بگیره:)
داره میاد بشه عصای دستت که کسی جرئت نکنه بگه کمر فرماندشون شکست:)
مگه رسول مرده؟!
اینا تو خاک خودشون حرف زیاد میزنن...تو خاک ماست که هیچ علطی نمیتونن کنن🙂
مگه ما سربازای گمنام امام زمان مردیم؟
که امنیت مردممون...
زنا و بچه هامون یکم خدشه دار شه؟
سر میدیم... جون میدیم...هزار بار میمیریم و زنده میشیم!
اما اجازه نمیدیم امثال شارلوت تو خاک ما حرفی برای گفتن داشته باشن!
به تابلویی که به سمت فرودگاه اشاره میکرد نگاه کردم...
کافی بود به سمت راست بچرخه ...
اما..
اما فرانک مستقیم رفت😶
این کجا داااره میرهههه🤯
فرودگاه که اون طرفهههههه💔
پ.ن:بریم برای موج هزارم؟🤭
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او
پارت ۵۸
*رسول*
با بهت به لبخند زشته فرانک نگاه کردمم...
خدایا میبینی منو؟:)
📣کجااا داری میرییی تو؟بزن کنااار خودم میرممم...
+بچه پرو فکر کردی کی هستی هااا؟ عمرا بزارم در برییی...کل مال و اموالت ماله خودمه!
این داره چی میگه بره خودش کدوم مال و اموااال...
📣من که...
نزاشت حرفمو کامل کنم و با پشت دستش خوابوند تو صورتم!
+ساکت باش عوضیییی...
هنگ کرده بودم...
نمیفهمیدمش!
خدایا من دلمو خوش کرده بودم به اینکه میرسم پیش بچه هااا:)))
چن دقیقه ای نگذشت که کنار ی خرابه حالت پیاده شد و درو باز کرد و منو پرت کرد پایین...
حالم اصلا خوب نبود💔
چرا تموم نمیشههه این غربتتت؟
شده بودم عین این بچه هایی که مامان باباش نیستن و بقیه از چپ و راست بش میزنن...
من اگه تو کشورم بودم...
اگه آقا محمدم بود:)
اگه داوودم بود...
داداش مهردادم:)
کسی جرئت میکرد بم اینجوری کنه؟!
بغض کرده بودم...
رسولی ک همیشه امیدوار بود ناامید شده بود...
بدم ناامید شده بود:)
با چشمای تار از اشکم...
به فرانک چشم دوختم...
📣توروخدا بزار من برم💔
📣بخدا من اونی نیستم ک تو فکر میکنی:)
📣من ایرانیم...
📣همه زندگیم اونجاست:)
📣چشم انتظارمن💔
📣من دروغ گفتم پسرعموت نیستم منننن...
با پوزخند نگاهم کرد😏
+کم دروغ بگوووو فسقلییی...
لگدی زد که از جام بلند شدم و باهاش درگیر شدم...
همون لحظه بود که ی ماشین سریع ترمز کردم و چهار پنج نفر ریختن بیرون...
همه هیکلی:)
مشت و لگد بود که میخوردم...
دردی که دوباره سر باز کرد و تموم وجودم تیر میکشید💔
خدایا بسههه😭
دیگه نمیکشم:)
چشمام داشت سنگین میشد...
نفسم به شمار افتاده بود:)
که یکیشون چاقوشو گرفت به سمتم...
+خداحافظی کن پسر جان... الان از درد خلاصت میکنم!🤭
پ.ن:نفساش به شمار افتاده🙂
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۵۹
*رسول*
با چاقوی تو دستش ...اروم آروم نزدیکم شد...
خیلی درد داشتم و قدرت دفاع نداشتم:)
فرانک اون گوشه واستاده بود و فقط تماشا میکرد...
به یک قدمیم نرسیده بود که یه پسر جوون که صورتشو پوشونده بود تازه از داخل ماشین دراومد و جلوشو گرفت...
+صبر کن دیوید...
فرانک با تعجب نگاهش کرد و گفت...
-جک چیکار داری میکنی بزار کارشو بکنه!
+قرارمون نبود بمیره! تازه اول باید پولمو بدی!
-پول؟ کارتو انجام بده بعد...! نکنه نمیتونی جوجه؟اینجا من تعیین میکنم چیکار باید کنین!
پسری ک انگار اسمش جک بود عصبانی شد و یقه ی فرانک گرفت..
+نخیررررر...به تو اعتماد نداااارم! تازه آدم کش نیستممم...
-جک...من پولتو میدم تمومش کن!الان که همراهم نیاوردممم چیزی! دو برابر بهت پول میدم!
+من نمیدونم! اول پولمو میخوام...آدم پول دوستی مثل تو بعید نیست سرمو کلاه نزاره!
تا همینجاام بسه! خودش میمیره!
فرانک به سمتش یورش رفت و
با همدیگه درگیر شدن...
هی اون میزد و هی این...
اون وسط من مونده بودم که انگار داشتم نفسای آخرمو میکشیدم...درد داشتم خیلی زیاد:)
زخمایی ک داشتن خونریزی میکردن...
سری ک گیج میرفت💔
به آسمون نگاه کردم....
خدایا...
شنیدم هر کسی دردش بیشتره ب تو نزدیکتره؛)
میدونی تو این جهنم...
دلم خوشه ک تو هستی...
دوست دارم:)
و شکرت میکنم...بابت همه چی...
به اون دو نفر نگاه کردم...
هنوز داشتن دعوا میکردن و اون سه نفرم هیچ دخالتی نمیکردن...
جک یهو فرانکو هول داد...که سر فرانک محکم خورد به ماشینو فرانک از هوش رفت...
با بهت به فرانک بیهوش نگاه کردم...
+فرانکککک فرانکک خوبی؟ فراانک؟
نبصشو گرفت...
+زندس...زندسسس...هووف
+شماها چ غلطی میکنین؟ بیاین اینو ببرین بیمارستااان!
دو نفر فرانکو گذاشتن تو ماشین خودش و بردنش...
جک به آرومی نزدیکم شد...
آثاری از خشونت تو چهره اش نبود...
ولی انگار نگران نگاهم کرد و نگاهش چقدر آشنا تر شد...
+تو رسول نیستی؟؟؟
پ.ن:😶😶😶
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۰
*رسول*
رسول...رسول...رسول... هفت ماهه کسی منو بااین اسم صدا نکرده:)
چقدر دلم تنگه این اسمه...🙃
چقدر دلم تنگه که رسول باشم...
پشت میز محبوبم:)
کنار رفیقام...
آروم به پسر رو به روم نگاه کردم:)
چقدر انگار دلم تنگه این دیوونه ام بوده و یادم نبود...
پسری که پنج ساله ندیدمش...
ماسکشو پایین کشید و نگاهم کرد...
+رسول خودتی ن؟
چشماش پره اشک شد...
+بعد پنج سال اینجوری باید ببینمت بی معرفت؟
قدرت حرف زدن نداشتم...
نگاه کردم به هادی...
رفیق قدیمیم که پنج سال پیش اومده بود ایتالیا:)
چشمام دیگه طاقت باز موندن نداشت...💔
فقط یاد خدا افتادم که چجور دوتا رفیقو بعد پنج سال بهم رسوند:) و هادی و کرد فرشته نجات...
که حتی اگه رسول مرد...نمونه تو خاک غریب💔
نگاهی به هادی کردم...
📣ها..دی...
و دیگ چیزی نفهمیدم:)
*هادی*
نگاهی به رسول انداختم...
چشماش بسته شد💔
📣چشاتوووو باز کن دیووونه...بازکننننن چشاتووووو...توروخداااا رسوووول....
پرت شدم به سه روز قبل...
*سه روز قبل*
بعد اینکه با فرانک صحبت کردم...رفتم تا چیزی بخورم...
اما گوشیم دوباره زنگ خورد...
اههه این پسره دست بر نمیداره چرا!
فرانک پسر سوژه ی ما بود... از اونجایی که پدرش آدم با نفوذی بود...با نزدیک شدن بهش قصد در جمع کردن یه سری اطلاعات داشتم...
پدرش با انگلیس هم رابطه نزدیکی داشت!
الان چند روزه ازم خواسته که با سه چهار نفر بریم یه پسر رو ادب کنیم...
دیوونه اس!
ولی مجبورم واسه جلب اعتمادش اینکارو انجام بدم...
با دیدن شماره ناشناس تعجب کردم...
جواب دادم...
صدای گرم آقا محمد تو گوشم پیچید...
+سلام هادی جان...
📣سلام آقا...خوبین؟ اتفاقی افتاده!
+هادی...یه خبرایی از رسول رسیده... مثل اینکه ایتالیاست...حواست باشه...ببین میتونی پیداش کنی؟
📣واقعاااا آقااا؟ یعنی زندستتتت؟ خداروشکرررر..چشممم حتمااا...
**
سه روز تمام دنبال رسول گشتم...
ولی انگاری آب شده و رفته تو زمین...
امروز باید بریم سراغ آدم فرانک...
خدایا خودت کمک کن رسول پیدا بشه:)
پ.ن:هققق هادی:)
#خادم_الزهرا
دوستان اینم ۱۰ پارت ۵ پارت صبح به کلی فراموش کردم به جاش الان هم پارت صبح رو فرستادم هم شب
#خادم_الزهرا
دوستان یه پارت جا گرفتم 😐
قسمت شده امشب دو پارت بزارم 😍😂
الان از اول میزارم 😄
#سرباز_مهدی_عج
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_ششم
#نیما
صبح که از خواب پا شدم وَرَم صورتم خوابیده بود و فقط چند تا کبودی خیلی کوچیک و خراش ها باقی مونده بودن .
کلا خیلی بهتر بود .از نظر خودم که مشکلی نداشتم .
خیلی زود زمان گذشت و ساعت ۱۸ شد .
نرجس با سلیقه خودش برام یه کت و شلوار طوسی آماده کرد ، خودشون هم رنگ آبی پوشیده بودن.
ساعت ۱۹ رسیدیم دم در خونه .
عمو عماد و زن عمو سحر هم اومده بودن .
وارد که شدیم بعد از دادن دسته گل به کیمیا خانم رفتیم و نشستیم .
سرم پایین بود و اصلا متوجه حرف ها نمی شدم.
توی فکر این بودم که چه خوب شد لباسای من و کیمیا با هم ست شده!که با نیشگون نرجس به خودم اومدم.
نیما:بله!
نرجس:آقا محمد با شماست.
محمد:میگم چرا انقدر خجالتی؟
خنده کوتاهی کردم که آقا محمد هم خندید .
بعد در گوش عطیه خانم چیزی گفت ، عطیه خانم هم به کیمیا خانم اشاره کرد تا چایی بیاره .
وقتی میخواستم چایی بردارم دستم شدیدا می لرزید !نزدیک بود چایی رو بریزم .
کیمیا خانم رفت و کنار کمیل جان نشست .
داشتم به حرف های عمو زن عمو گوش میدادم که داشتن از من تعریف میکردن .
بعد چند دقیقه آقا محمد گفت
محمد:کیمیا جان آقا نیما رو راهنمایی کن برید داخل حیاط .
کیمیا:چشم ، بفرمائید.
بعد بلند شدیم و به سمت در رفتیم .
اول کیمیا خانم رفت بیرون بعد من رفتم و در رو بستم .
لب حوض نشسته بودیم ، ۵ دقیقه گذشته بود که کیمیا خانم گفت
کیمیا:چرا من؟
نیما:چی چرا شما؟
کیمیا:چرا من رو انتخاب کردید ! کی منو دیدید؟
نیما:خوب هر کسی یه معیار هایی داره ! منم شما رو انتخاب کردم چون متناسب با معیار های من بودید ، درباره اینکه کی شما رو دیدم باید بگم روز خاکسپاری مادر بزرگتون ، خدا رحمت کنه !
کیمیا:ممنون
بعد کمی مکث گفت
کیمیا:معیار های شما چی بود؟
نیما:خانم بودن و با حیا بودن ، خانواده خوب ، نماز خون بودن! شما اون روز با اینکه شخص عزیزی رو از دست داده بودید ولی بی صدا گریه میکردید ! همین نشونه با حیا بودن شماست !
کیمیا:شما با شغل من مشکل ندارید ؟ من نظامی هستم و ممکنه هر روز خونه نباشم ! اینطوری وقت کم تری داریم برای یا هم بودن!
نیما:وقتایی که خونه هستید جبران میشه -منم نظامی هستم و درک میکنم !
کیمیا:حرف دیگه ای هست که بخواهید بزنید؟
نیما:نمیدونم ! میشه یه چیزی بپرسم ؟
کیمیا:بفرمائید
نیما:معیار های شما چیه؟
کیمیا:با خدا و نماز خون باشه ، به واجباتش اهمیت بده ! عاشق جهاد در راه خدا و اهل بیت باشه ! البته اینم میدونم که شما تمام این چیز هارو دارید ، مهم ترین چیز برام اینه که ... علاقه ای بین دو طرف وجود داشته باشه !
نیما:اگه من به شما علاقه نداشتم که الان اینجا نبودم !
پ.ن:کمی عاشقانه طوری 😜😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
لبخند کم جانی زد !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_هفتم
#کیمیا
نمیدونم در برابر این حرفش چی میگفتم ، حس میکردم ارزشش رو داره که بهش فرصت بدم ، با توجه به چیزایی که از فداکاری هاش در سوریه و ماموریت های مختلف میدونستم ، با توجه به تعریف هایی که بابا محمد کرده بود ، با توجه به چیزی که امشب ازش دیدم ، مرد خوبی بود !
کیمیا:بریم داخل ؟ دیگه حرفی نمونده؟
نیما:نه حرفی نیست، بریم .
آهسته آهسته قدم برداشتیم تا رسیدیم به در خونه ، اول وارد شدم و بعد آقا نیما اومد داخل و در رو بست .
همه نگاه ها روی ما بود ، اون خانم مسن پرسید.
ز.ع.سحر: خوب چی شد ؟
زیر چشمی به آقا نیما نگاه کردم که لبخند کم جانی زد!
کیمیا:تا الان که بله !
همه:مبارکهههههههه.
بعد رفتیم و سر جای خودمون نشستیم ، شیرینی رو که خوردیم کمی با هم حرف زدیم و ساعت ۲۴ بود که بلند شدن و رفتن .
بعد از رفتنشون روی مبل نشستم و به فکر فرو رفتم .
نیما خیلی با حیا بود ، ولی من میتونم مسئولیت یه خونه رو به عهده بگیرم ؟
میتونم وارد یه زندگی جدید بشم؟
میتونم از مادر و پدرم جدا بشم؟
میتونم قید شوخی های کمیل رو بزنم؟
با ناراحتی بلند شدم و بعد از مسواک زدن روی تختم دراز وا دراز افتادم .
توی فکر بودم که دست مهربون مامان عطیه رو روی پیشونیم حس کردم .
عطیه:خواب که نبودی؟
کیمیا:نه
عطیه:خوب ، نظرت؟
کیمیا:چی نظرم؟
عطیه:نیما دیگه!
کیمیا:نمیدونم ، یا بهتره بگم نمیتونم از شما بگذرم !
عطیه:مگه میخواهی بری اون سر دنیا ! ما هر روز بهت سر میزنیم!
کیمیا:کمیل چی؟دلم برای کمیل تنگ میشه!
عطیه:میتونی کمیل رو هم چند روز ببری پیش خودت ، هر وقت دلت براش تنگ شد بگو میاد پیشت!
کیمیا:نمیدونم!
عطیه:نیما پسر خیلی خوبیه کیمیا جان ! به خدا بهتر از نیما نیست!وقتی مورد تایید بابا ته !
کیمیا:مامان !
عطیه:جانم فدات شم ؟
کیمیا:مطمئنی که آدم خوبیه ؟ تک دخترت رو داری میدی دستش ها!
عطیه:بابات تمام شهر رو گشته و درباره نیما تحقیق کرده . حتی دوست یکی از زیر دستای باباته (رسول)، بابات از اونم که پرسیده گفته که خیلی مرد خوبیه !
کیمیا:الان حول گرفته شما رو که منو از خونه بیرون کنی :/
مامام یدونه زد تو سرم و گفت
عطیه:تو درست نمیشه این مغزت .
بعد غر غر کنان رفت بیرون ، منم از خنده قش کرده بودم .
پ.ن:اتمام خواستگاری .
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
امروز میرسه ایران ، اینم بگم با خانواده هاتون هماهنگ کنید قراره به زودی برای ماموریت بریم کویت !🛬🛫✈️
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
تاکید میکنم ❌❌❌۱ پارت جا مونده بود از اول گذاشتم ، کسایی که خوندن از اول بخونن❌❌❌
#سرباز_مهدی_عج
🌱﷽
ࢪمــــآن : شڪلــآٺ تـــݪــــخ🍫✍
ࢪمــــان یڪ زنـــכگــے تـــلخ🙂🖤
به تلخـــے یڪ شکلـــآٺ🥀🍫
ژانـــرش؟؟؟!!!🤨🧐
زیــبــآ🤍
احســـاسے🥺
عــآشقــانـه♥️
طنـــز😂
هیجـــآنے😱
پلیـــسے😎
گـآنــכویــے🐊
و ڪامــلا مذهبـــے😌🌱
بیـــا بخــون پشیمــون نمیـــشے✌️🏻💚😉
اگــه پشیمــــوݩ شدے ݪــــف بــــכه🥺
بـــے صـــدا ڪنــے هــم بد نیس😌🤞🏻🌿
به هـــࢪ حــاڵ بیـآ ڪه منتظریـــم🧡
به כوسٺــات هم معــࢪفے ڪن🤝💞
♡ @romangondoii
♡ @romangondoii
سݪـــــام ࢪفیـق👋🏻💟
خیلـے نمیخـوام وقـٺ بگیـࢪم😌💙
میخوام یڪ ڪاناݪ بہت معࢪفـے کنـم ڪه ࢪمان میزاره مشٺــے😎🌱
ࢪمانایـے جذاب با ژانـࢪ هـای مخٺـلف😃♥️
بیا بخـون خوشټ نیومـכ ݪف بده🥺🤍
اگہ خوشت اومد به כوستـآٺ هݦ معࢪفے ڪڹ🤝🧍♀💛
بفـــࢪما اینـم ݪینڪ↯♡
@romangondoii |↫🧡🌱
@romangondoii |↫🧡🌱
@romangondoii |↫🧡🌱
بپر تو کانال مشتی😎😍
+اومدی؟!
_بلههههه😌💚
+خوشاومدی ، قدمٺ ࢪو جفت چشـآم👀💜
×من نیومدم😒
+بیا دیگه ضرر میکنی هاااا🥺
×باشه حالا سه سر میزنم😉🌿
+ممنونم گل گلی🌻🍓
به دوستات معرفیمون کن💫🍩💝
هدایت شده از خبرگزاری تسنیم
📺 فیلمهای سینمایی امروز تلویزیون
🔻«سربازان کوچک» ساعت ۷:۵۰ از شبکه دو
🔻«صخره مرجانی ۲» ساعت ۹ از شبکه پنج
🔻«۵ هم خون» ساعت ۱۰ از شبکه افق
🔻«روسری آبی» ساعت ۱۱ از شبکه سلامت
🔻«سربلند» ساعت ۱۳ از شبکه نمایش
🔻«امید» ساعت ۱۳:۳۰ از شبکه پنج
🔻«کوچه صفا» ساعت ۱۳:۳۰ از شبکه شما
🔻«محافظ» ساعت ۱۵ از شبکه نمایش
🔻«بازمانده» ساعت ۱۴ از شبکه کودک
🔻«قاچاقچی» ساعت ۱۴:۳۰ از شبکه سه
🔻«شکارچی شنبه» ساعت ۱۶ از شبکه یک
🔻«بازگشت به حیفا» ساعت ۱۷ از شبکه نمایش
🔻«ذهن سفید» ساعت ۱۸ از شبکه امید
🔻«حبیب» ساعت ۱۸:۳۰ از شبکه افق
🔻«تنها میان امواج» ساعت ۱۹ از شبکه نمایش
🔻«نفر دهم» ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه چهار
🔻«روز سوم» ساعت ۲۱ از شبکه نمایش
🔻«مارک فلت: مردی که کاخ سفید را به خاک سیاه نشاند»، ساعت ۲۳ از شبکه نمایش
@TasnimNews
سلام عزیزان صبح به خیر. ⛅️🌤☀️
امروز چون روز جمعه هست اگه برسم یه پارت و اگه نرسم یه پارتک میزارم 💕🌾🌻
(روزتون آناناسی 🍍🍍🍍)👉🏻👉🏻😜😂
#سرباز_مهدی_عج
هدایت شده از ˼پَنـٰــــاھ|𝒶𝓃𝒶ℎ℘⸀
مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن...💔
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن...
زمان خواندن وصیت نامهام گریه نکن...
فقط زمانی گریه کن که:🚶🏿♂
مردان ما غیرت را فراموش میکنند و زنان عفت را...
وقتی جامعهی ما را بیغیرتی و بیحجابی گرفت؛مادرم گریه کن که اسلام در خطر است....💔
#وصیتنامه_شهید_سعید_زقاقی
Jannat
شات🙂⚡️
سکانسی با دوز شادی بالا😂😁✨
💕🌸_____
⇨⛓💛⇦
📓✨ #فرمانده
#گاندو
⇦به ما بپیوندید 💛✨
🦋🌱 @GandoNottostop
شات😄✨
استاد رسول و دهقان فداکار😎😁
💕🌸_____
⇨⛓💛⇦
📓✨ #فرمانده
#گاندو
⇦به ما بپیوندید 💛✨
🦋🌱 @GandoNottostop