eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
https://abzarek.ir/service-p/msg/67102 به نظرتون مثل داوود و رها رفتن بیرون😂!؟ یا واقعا چیزی شده!!.؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استوری وحید رهبانی😄✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پشت صحنه تولد وحید رهبانی🦋😐😂✨ کپی حرام کپی ممنوع😐 به جان خودم فیلتری😐✨ @GandoNottostop @GandoNottostop
gan.novel.do یک او! پارت ۸۱ *مهرداد* عقب عقب دوییدم که به رسول تیر نزنه... وقتی دید وای نمیستم یه گلوله زد ب پام ک پام شل شد و خودمو رسول خوردیم زمین:) به سمت رسول رفتو اسلحه رو گرفت سمتش ...هولش دادم.... با دیدن رسوله بی جون رو زمینو مهردادی که با شارلوت درگیره...خشک شدم...نمیتونستم برم اون سمت درگیری شلوووغ بود... با تموم توانم دوییدم سمتشون... از مهرداد خون میرفت...پاش داغون شده بود...ولی داش از رسول دفاع میکرد...🙃💔 اسلحه افتاده بود رو زمین... نمیتونستم برم سمتشون... یدفه صدای تیر همه جارو پر کرد ... مهرداد افتاد رو زمین...💔 تموم تنم لرزید..🙃 -مهرداااد🥺 از مهرداد خون بود بود ک میرفت.😭 ولی باز نگاهش به رسول بود🙂💔 شارلوت اسلحه رو به سمت رسول گرفت😑 هدفش فقط رسول بود...! مهرداد تن بی جونشو کشید رو رسول ... شارلوت کلافه شده بود... تن بی حال مهرداد و کشید کنار:) مهرداد دیگه جون دفاع نداشت... ولی چشماش ترس و فریاد میزد💔 شارلوت به سمت رسول نشونه گرفت... تموم تنم از استرس میلرزید... ولی... ولی... اسلحه اش خالی بود...😃 با خشم به اسلحه اش نگاه کرد که رسیدم بهشون و شارلوتو از پشت زدم...😄 افتادد...🙂 به سمت مهرداد رفتم... گریه هام امونمو برید...😭 📣مهرداادددددد...💔 مهرداد بی جون با دست خونیش... دست رسولو گرفت و گذاشت تو دستم...🙂 +داوود... اینم رسولت...مرا..قبش باش:) پ.ن:مهرداد🙃
gan.novel.do یک او! پارت ۸۲ *داوود * طولی نکشید که با چشمای بسته ی مهرداد رو به روشدم... دوتا داداش کنار هم تو چ خوابی رفته بودن:) فقط کاش... داوودشونو تنها نزارن💔 📣مهرداد😭رسول😭توروخدا بیدار شییییین😭 *محمد * چشم چشمو نمیدید...نمیدونستم چ خبره...رسول و مهرداد و داوود کجااان اصلاااا؟! طولی نکشید که سر تا سر محوطه ای توش بودیم تحت محاصره ی نیروهای ما قرار گرفت و نفس راحتی کشیدم..‌‌. همه دست گیر شدن اما... با ساکت شدن هیاهو...صدای گریه ی آشنایی ب گوشم خورد:) چقدر شبیه صدای داووده... اطراف و که گشتم با دیدن داوود بالاسر مهرداد و رسول خشک شدم🥲 مهرداددد...چه بلایی سرش اووومده💔 📣داووووود...چیشدههههه.... +آقا توروخدا😭توروخدا بگین بیان ببرنشووون😭دووم نمیارن آقااا😭آقا مهرداد رسولو سپرد ب مننننن😭آقا مهرداد داره از دست میرههه😭آقا رسول پاشه مهرداد نباشه دق میکننهه💔😭اقا مهرداد خودشووو فدای رسووول کرده😭 یا خدا...خدایااا...خودت رحم کن:) یکم اونور تر شارلوت زخمی روی زمین بود...ولی بهوش بود...چقدر ازش تنفر دارممم... 📣داوود آروم باش الان میبرنشون🙃جفتشون خوب میشن نگران نباش🥺 پوزخندی ک رو لبای شارلوت بود اعصابمو خورد کرده بود! به روی خودم نیاوردم و بچه های آمبولانس و هدایت کردم ب سمت بچه ها... کاش خوب شن...کاااش:) ولی دوتا داداش...چقد کنار هم قشنگن:) بغصی ک همش چنگ میزد به گلومو نا دیده گرفتم...الان وقتش نیس! شارلوت دوباره به گریه های داوودو التماسش به خدا با تمسخر نگاه کرد..‌‌. +اون پسره رو نمیدونم...اما رسول عمرا خوب شه😂اون ترومبوسیتوپنی ایمنی داره😂😂 با شنیدن حرفی ک از دهن شارلوت دراومد مات به داوود نگاه کردم... دروغ میگه حتماااا دروغ میگه💔 دلم میخواست شارلوتو همونجااا بکشمم....باعث بانیه همه ی ایناااا اووونه🥲 پ.ن:بیماریشو میدونس شارلوت پس:)
gan.novel.do یک او! پارت ۸۳ (ده روز بعد ) *داوود * مثل تموم این ده روز به سمت بیمارستان رفتم... بیمارستانی که دوتا از عزیزترینام توش داشتن با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکردن:) ده روزه بیهوشن... جفتشون:) رسول که سطح هوشیاریش به شدت پایین بود... مهردادم بخاطر خونریزیه زیاد...هنوز بهوش نیومده:) هنوز هضم نکردم بیماریه رسولو..‌. بیماریی که ریشه تو بیماریه بچگیش داشته و با شکنجه ها باعث به وجود اومدنش شده:) دیگه صبرم طاق شده... چی میشد بهوش میومدن؟:)💔 پشت شیشه آی سیو واستادم...کنار همن...خوش بحالتون🥲 خوب داوودو تنها گذاشتینا بی معرفتااا... با اومدن پرستار به سمتم تعجب کردم... +سلام آقا...چشمتون روشن... تعجب کردم...چیشده یعنی؟ 📣سلام خانم چیشده؟! +آقایی که تیر خورده بودن...بهوش اومدن البته بهشون آرامبخش زدیم که خوابن... اون یکی هم خداروشکر سطح هوشیاریش خیلی بالا اومده...انگار بهوش اومدن برادرشو حس کرده🙃دکتر گفت اگه افت هوشیاری نداشته باشه...دو سه روزه بهوش میاد... باور نمیکردممم...یعنی واقعاا مهرداد بهوش اومدهههه؟ خدایاااا شکرتتتتت🥲😍 رسول...رسول...بالاخره بعد ده روز وضعیتش برگشته🥺 خدایااا شکرتتتت...😍 گوشیمو برداشتم که به آقا محمد خبر بدم... 📣سلام آقاااا مژده بدیییین... (پنج روز بعد) *محمد * 📣داوود بجنب دیر شده هااااا +آقا صبر کنین یدقههه اومدمممم... هادی:آقا ماام بیایم دیگه.... نگاهی به چهره مظلوم هادی و سعید و فرشید کردم که آماده شده بودن😅 📣از دست شماها...آدمو تو عمل انجام شده میزارید؟ سعید:خب آقا ماام دلمون تنگ شده بره اون دوتا دیوونههه... حق داشتن... تو این چند روز این سه نفر بهشون خیلی ظلم شده🤦🏻‍♀️ 📣برید سوار ماشین شید تا بریم دنبالشووون...البته که آقا رسول حالا حالا تشریف نمیارن ولی خب! به بیمارستات رسیدیم...هنوز باورم نمیشد رسول بالاخره چشاشو وا کرده... پ.ن:هق:)