『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_چهار #رسول € تمام مکالمات و حرکات شما ضبط و
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_پنج
#رسول
چند روز بعد.....
دو روزه که فقط از طریق تلفن با خونه در ارتباطم...
کل ساعتی که خوابیدم توی این دو روز...
روی هم...
۴ ساعت...
کارمون به سخت ترین درجه رسیده..
$ سعید..
¥ بگو رسول..
$ فایلی رو که مسعود فرستاده رو برام ایمیل کن..
¥ چشم . الان ارسال میشه..
$ سعید این چیه؟؟؟
¥ چی چیه؟؟؟😐
$ من گفتم فایل مسعود رو بفرست...
این که مربوط به ما نیست..
¥ رسول کجایی؟؟؟؟
$ آخه راکس جونیفر..
¥ رسول بی خوابی بهت فشار آورده هاااا...
بچه جون خوب راکس جونیفر با رئوف در ارتباطه دیگه!!!!
رسول ... پاشو.. پاشو برو خونه... بسه دیگه..
$ چی میگی تو سعید.. آه...
€ بچه ها... چیشد؟؟؟
$ آقا نزدیک شدیم..
€ رسول من رو ساعت حساب باز کرده بودم...
تو دوروزه که داری روی ردیابی یه موبایل کار میکنی 😐!!
¥ آقا به نظرم باید نیرو جایگزین کنیم..
€ عه!
¥ آخه نیروی خسته.. بی جون... به چه دردی میخوره..
€ آره.. حتما!!
$ حتما؟؟😕 آقا این سعید یه چیزی میگه..
شما باور کردی..
محض اطلاع من خیلی هم جلو رفتم..
و به چیز های بسیار عالی رسیدم😎
€ ما منتظریم استاد رسول
$ ن دیگه ... من که دارم میرم.. نیروی جدید توضیح میده😏))):
€ رسول لوس نشو 😐 توضیح بده!!
$ آقا شهرزاد رئوف خیلی زرنگه!!
هیچ ردی هم از خودش نزاشته..
اما . . . من چیزی پیدا کردم که نشون میده ما از اون زرنگ تریم!!
€ چی پیدا کردی رسول؟؟؟
$ شهرزاد رئوف تمام ملاقات های محرمانش رو ضبط و توی یه ایمیل ناشناس که به نام خودش نیست ثبت میکرده....
حالا ...
و تنها شخصی که به اون ایمیل پیام داده ..
کسی نبوده جز....
علیرضا!!
همون کسی که ظاهرا همسر ویشکا شهسواری بود..
خط شهرزاد رئوف که از بین رفته...
اما.... من از طریق ردیابی خط علیرضا به یه نقطه مشخص نزدیک به مرز رسیدم...
علیرضا هم جزو زندانی ها نیست...
پس به احتمال خیلی زیاد...
اونا باهمن....
سعید و محمد ماتشون برده بود.....
حتی فکرش رو هم نمیکردن من چنین چیزی کشف کرده باشم....
€ رسول....رسول تو معرکه ای... ببین چی پیدا کردی!!!!!!!
$ فقط...راجب راکس.. مسعود مطمئنه؟؟؟
¥ دیگه اصلا نیازی ب مسعود نیست😅...
گوشیم زنگ خورد...
$ با اجازه...
الو ... سلام رها...
٪ کجایی رسول؟؟؟
$ تالار عروسی..
٪ چی😳
$ اومدم عروسی...
٪ رسول چی میگی...
$ این چه سوالیه آخه دختر..
٪ صد بار گفتم به من نگو دختر😐بدم میاد...
بابا رسول خجالت بکش..
من و تو دیگه پنج ساله که نیستیم..
نا سلامتی من وارد ۲۰ شدمااا😐
$ خیلی خوب... امرتون؟؟؟
٪ کی میرسی بریم خرید...
$ خرید !؟ رها خرید؟؟
٪ بله...
$ آخه...
٪ گفته باشم.. من تو عروسیم کسیو با لباس کهنه راه نمیدم...
$ پس منم نمیام... فعلا..
٪ عههههه رسول؟؟؟؟😕
$ 😂 بچه آخه من کلی کار دارم...
٪ تو الان ۳ روزه که نیومدی خونه!!!
$ خوب شیفتم دیگه...
٪ چجوریه که داوود ۲ ساعت نشده برمیگرده خونه!!
اون وقت تو ۳ روزه شیفتی...
€ رسول!!!!
$ گوشی....
بعله؟؟؟
€ میری خونه!
$ آقا...
€ حرف نباشه... یه نگاه تو آینه به خودت کردی...؟
$ چشم...
الو رها.... دارم میام خونه...
٪ فدات.. منتظریم...
$ میخوان برن خرید... آخه من حوصله بازار ندارم....
€ رسول... 😄 بعضی چیزا دیگه تکرار نمیشن...
$ چشم... الان میرم🙂...
خسته و کوفته...
تا رسیدم دیدم یه ماشین داره بوق میزه...
¤ بپر بالا استاد رسول😃
علی و داوود جلو...
رها عقب😑
$ رها نمیشه من معاف شم... خسته ام!!
٪ نگاه کن صورتشو... رسول ناهار مهمون داوودیم...
نمیای..
تا گفت پریدم بالا...
$ بریم
٪ گشنه😒😐😂
$ ببین... اگه علی ناهار میداد.. یا هرکس دیگه نیومدم... اما برای کندن از ایشون... در هر جا و مکان و زمانی حاضرم.....
بریم😂
..................................................
مغازه هی نبود که نایستیم...
دلم واسه داوود میسوخت...
رها هرچی که میدید میخرید😫😂...
تا اینکه رسیدیم به مزون لباس عروس...
به هم نگاه کردن و خندیدن😍😂
من و علی هم شکار لحظه ها..
نا محسوس عکس میگرفتیم از خنده و حرف ها شون.....
بالاخره بعد از کلی خرید....
😍به قسمت دلخواه من و علی رسیدیم....
رستوراانن😁😂
" چی میل دارید؟؟؟
$ شیشلیک!
¤ گرون ترین غذاتون😍😂
٪ 😐علی...
¤ چیه.. بابا یه بار ما مهمون ایشونیم هاااا
پ.ن 😂😂😂اینا رو...
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
خیلی هم عالی......
خودتون رو برسونید....
چشم چشم.....
چاره ای نیست.....
چجوری به رها بگیم!!!
واقعا چاره دیگه ای نیست.....
هر لحظه!!!
میگفت:
برای من رفع مشکل و حاجتِ دوستانم
از یک ماه اعتکاف توی مسجد
بهتر و محبوب تره.
امام حسن ما اینجوری بود💚
#خط_شکن
شمیم نجابت ✨
✍ روشن فکران غرب ،
آزادی زن 🧕را نمی خواهند .
بلکہ آزادی رسیدن بہ زن 🧕را می خواهند .
#پویش_حجاب_فاطمے✨
#خط_شکن
در آغاز سرما خود را بپوشانید و در پایانش
از آن استقبال کنید، زیرا با بدنها همان می
کند کھ با برگ درختان انجام میدهد، در
آغازش میسوزاند و در پایانش میرویاند.
- امامعلی؏ ؛ نھجالبلاغھ -
♡🌱↷ #خط_شکن
#خاطرات_شهدایی 🕊
در عملیات کربلای دو
محمود کاوه ، فرمانده لشکر ، کار عجیبی کرد .
نیرو های خط شکن را که جلو فرستاد ، آمد و نمازی دو رکعتی را اقامه کرد .
بعد از نماز گفت :
" این نماز را فقط به دو دلیل خواندم .
اول برای پیروزی بچه های خط شکن و بعد .. "
یکی از بچه ها پرسید :
" و بعد چه .. ؟ "
گفت : " دلم میخواد اگر خدا لایقم بداند ، این نماز ، آخرین نمازم باشد .. "
و خدا لایقش دانست ..
محمود کاوه در همان عملیات شهید شد
شهید محمود کاوه
منبع: نرم افزار خادم شهدا (خاطرات کوتاه شهدا)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی زیباست......
به زیبایی عطر گل یاس در سرمای پاییز🍂
که نشان می دهد: خدا حواسش به همه چی هست....
حتی به اون گل کوچولوی یاس که تو سرما عطرش رو حفظ کنه😇✨
هم اکنون🕙 از زیر کرسی🧡
با عطر چند تا گل یاس....
#خط_شکن
Reza Narimani - Be Khoone Bargardim.mp3
7.3M
خــونه آغوشِ حسینِ؏ مگه نه؟!🥀
#شبزیارتےارباب💔
♡ #خط_شکن 🌱↷
『
#بیاد_پدر
📸فرزندان شهید مدافع حرم حاج #نادر_حمید در روز ۱۳ آبان ۱۴۰۰
🔻۱۳ آبان در روزشمار انقلاب اسلامی نه یک روز که خود به تنهایی یک تاریخ و انقلاب دیگر است.
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از کانال رسمی میثم مطیعی
Shab20Safar1400[05].mp3
3.88M
🎙اگه یه کبوتر بودم... (شور)
🔺بانوای: حاج میثم مطیعی
👈 متن شعر:
Meysammotiee.ir/post/1186
🏴 شب بیستم #صفر١۴٠٠
☑️ @MeysamMotiee
✨رفقا دارم به جایی میرم که ممکنه ن اینترنت داشته باشم نه انتن....
اگه زود برگشتم که هیچ...
اگه دیر شد فردا ناشناسا رو جواب میدم...
رمان هم جبران میکنم😉🕊
کانال رو دست رفقای ادمین میسپارم...
😂✨(انگار دارم میرم اون دنیا/:)
فعلا😂😁✨
#فرمانده
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#خبر_فوری🚨 براندازان برای قیام ۱۴ آبان پادشاه را برگرداندند. ایشان سوار بر اسب آبی سلطنتی در راه طح
😂🌿اه... پس جمهوری اسلامی کی تموم میشهههههه)))))::
بابا براندازا بیایین دیگه ..
خسته شدیم😐😂😂😂😂😂
////:
#فرمانده
#سم
#کابوس_هامونن /: 😂
#کاملا_بیخودی
سلام امام زمانم 💚
🌼«صبحم» شروع می شود
✨«آقا به نامتـان »
🌼«روزی من» همه جـا
✨«ذکـر نـامتـان»
🌼صبح علی الطلوع
✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
🌼مـن دلخـوشـم بـه
✨«جـواب سلامتـان» ...!!❤️
السلام علیڪ یا اباصالحَ المهـدی
اللهم عجل لولیک الفرج 🌼
التماس دعای فرج 🤝
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
💍❣💍❣💍❣
#خط_شکن
❪👩🏻🎓📚❫
-
• رمز درس خواندن🧐⁉️
الان برای شروع دیر نیست؟😪
نه #اصلا دیر نیست! ولی به شرطی که از زمانِ باقی مونده به خوبی استفاده کنی دوستِ من😇💙
- بخون موفق میشی :)
•٠
#خط_شکن
❪👨🏻🎓📚❫
-
• رمز درس خواندن🧐⁉️
عصبانیت و هیجانِ زیاد دشمنان تمرکز هستند و باعث هدایت مغز به سمت افکار پرت میشوند🌱
- آرامش خودتو حفظ کن :)
•٠
#خط_شکن
🎧 #قسمت_هجدهم
🕊 #هرچی_تو_بخوای
_______
یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه.
همه رفته بودن...
وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم:
_میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟
سرش پایین بود.گفت:
_بفرمایید
گفتم:
_شما میخواین برین سوریه؟
تعجب کرد...
برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت:
_شما از کجا میدونید؟😔
-اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا...
پرید وسط حرفم و گفت:
_حانیه هم میدونه؟
-من به کسی چیزی نگفتم.
خیلی جدی گفت:
_خوبه.به هیچکس نگید.✋
بعد رفت بیرون....
متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁
ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت #نکنه.👌
پنج فروردین اردو تموم شد.
فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود.
معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم.
روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما.
حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️
مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن.
صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬
منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇
یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت:
_نظرت درمورد امین چیه؟😊
همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم:
_تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁
حانیه گفت:
_چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍
بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن.
ریحانه بالبخند گفت:
_حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕
حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت:
_اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍
حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒
این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐
الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم:
_داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
♥️•↷↭-----------------
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
#ولایتاعـتبارمـاشهادتافـتخارمـا
🎧 #قسمت_نوزدهم
🕊#هرچی_تو_بخوای
_____________
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊روزها میگذشت و من مشغول مطالعه و ذکر و نماز و ورزش و درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم.
تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕
نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕
یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود😥👞
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
♥️•↷↭-----------------
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
#ولایتاعـتبارمـاشهادتافـتخارمـا