eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
هر کھ خـوش دارد عمرش دراز و روزی‌اش بسیار شود، بھ پدر و مادرش نیکی کند.👵🏻🧡' ↵ پیامبراکرم‹ص›
بهترین زمانِ مطالعه !⏰ + در هر ساعت از روز چه دروسی مطالعه کنم؟🤔
خداوند ‹ بخشندھ مهربان › است. در خزانھ‌اش آنچھ آرزویِ انسان است، دارد. در هر بَخشِش چیزی از خزانھ کم نخواهد شد !📦🌱 + خدا و نعمت‌هایش، همه از جنس بی نهایت هستند :)
الزاماً هركي دوربين ميخره عكاس نيست .. الزاماً هركي مينويسه نويسنده نيست .. الزاماً هركي بوم نقاشي داره نقاش نيست .. الزاما هر کی کاربر مجازی خوبیه انسان خوبی نیس .. الزاماً هركي آدمِ، انسان نيست ..!
"شہـــید محمود رضا بیضایی": 🌱°•از گُناه ڪہ گذشتے ، از جونــت هم میگذرے ...! 🌱°•
😊🌿•° تمـام رنـگ‌های دنیـا🌎 روسیـاه میشوند وقـتی سیـاهی چادرم قـدعلـم میکند😊 قـدیمی‌ها خوب گفـته‌اند بالاتـراز سیاهی رنگی نیسـت... این مشکی زیبا آرام من است :))✌️❤️ 💎 😊
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. این کلِ داستـان آفرینش است !📜 این داستان را جـدی بگیرید. غیر از خدا هیچکس نیست، هر چھ هست، برای او و بھ خاطر اوست.✨ با خیالی آرام خودت را رهـا کن از هر فکری که همه چیز دستِ خداست🙇🏻‍♀🧡'
اعمال‌قبل‌از‌خواب👆🏻🌸 شبتون‌رؤیاۍ‌حرم❤️ التماس‌دعا✋🏻 ♡
هدایت شده از خبرگزاری تسنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر شهید بشیم، زنده می‌شویم 🔹حکایت توبه‌ای که به واسطه شهادت «حاج قاسم» اتفاق افتاد tn.ai/2611278 @TasnimNews
✨سلام رفقای جان💜 صبحتون به خیر و سلامتی❤️😅 😎این هفته هفته‌ی بسیج😄🌹✨ خدمت همه بسیجی هامون تبریک میگیم😄🖤 ولایت اعتبار ما ، شهادت افتخار ما... زیر سایه ولایت باشید... ایشالا پایان هرکس که آرزوی شهادت دارد.. شهادت باشد!! ایشالا شهید بزیستیم.... و ..... شهید بمیریم... گرچه همه این ها بازی با کلمات است... چون.. شهدا.. نمیمیرند✨💜❤️ السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین🌿🌸
😁✨امروز میخوام براتون راجب ۲ شخصیت محمد حرف بزنم😁❤️ 😉🌷اعتقاد
😂البته بعد از کلاس ریاضی
هدایت شده از /PM/\ÇØĐM\
•♡• مآ زندہ‌ بر آنیم ڪه آرام نگیریم، موجیم ڪه آسودگی مآ عدم ماسٺ...!🌊💪🏻 🧡|⇦ 😎 - - - - - - - - - - - - •🖇•ʙᴏʀʜᴀɴ¹⁸⁰
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از سر کار برگشتم و داشتم با مقداد از خیابان رد میشدم ، مقداد جلو تر از من رفت و در ماشین رو زد . به وسط خیابان که رسیدم یه ماشین از پشت کوبید بهم و بعد تاریکی مطلق ... با دیدن نیما که سه متر پرت شد هوا و افتاد وسط خیابان قلبم برای چند دقیقه وایساد و چهره نرگس خانم اومد جلوی چشمم ! چه بلایی سر اون صورت خندان میومد اگه بعد اون همه سختی الان برادرش رو هم از دست میداد ! به سمت نیما دویدم . اون ماشین فرار کرد و جمعیت همه دور نیما جمع شده بودن . رفتم نزدیک و بلندش کردم. بعد از ۳ دقیقه آمبولانس اومد و نیما رو برد بیمارستان دی. منم تنها کاری که می تونستم انجام بدم این بود که .... به خونواده اش خبر بدم . با هزار تا این دل و اون دل بالاخره زنگ رو زدم . روز پنجم بود که خونه بودم . بی حوصله منتظر رسیدن نیما بودم که زنگ رو زدن . با ذوق طرف آیفون رفتم و با دیدن چهره اون پسره مقداد پنچر شدم. نرگس:بله ؟ مقداد:سلام ....نرگس خانم حال شما خوبه ؟ نرگس: ممنون مقداد:میشه.....چند لحظه ..... بیاید دم در ؟ نرگس:باشه آیفون رو گرفتم و چادرم رو پوشیدم . به این فکر میکردم که چقدر قشنگ حرف میزنه ! بازم بین حرف زدنش مکث میکرد . با لبخند در رو باز کردم و با دیدن لباس خونی آقا مقداد گفتم نرگس:سلام ، چی شده !😶 مقداد:سلام .... نرگس خانم آماده بشید ..... بریم. نرگس:کجا ! مقداد: تعریف میکنم .....براتون شما حاضر کنید ، منتظرم. نرگس:ب.باشه رفتم داخل و سریع حاضر شدم ، تو دلم میگفتم یه اتفاقی افتاده که لباس آقا مقداد خونی و .... از داخل کمد نیما یه پیراهن برداشتم و رفتم دم در . نرگس:من که نمیدونم چی شده ولی این رو بگیرید بپوشید ، لباستون.... مقداد:ممنون . بعد رفت داخل خونه و منم بیرون منتظر بودم . بعد ۲ دقیقه اومد بیرون و از در ماشین یه نایلون بیرون اورد و لباس خونیش رو داخلش گذاشت. سوار شدیم و حرکت کرد. نرگس:نمی خواهید بگید چی شده و کجا میریم !؟ مقداد:راستش....نیما.....تصادف کرده . نرگس:چی !!!!!!! مقداد:حالش خوب بود فقط .... بردنش بیمارستان دی منم اومدم دنبال شما....هرچی باشه برادرتونه . نرگس:یا ابوالفضل یه بار از مون گرفتیش دوباره تکرار نشه !!! صدای گریه نرگس خانم شده بود آوای ماشین . دلم داشت کباب میشد . نمیدونم چطوری رسیدم به بیمارستان . نرگس خانم به سمت در پرواز میکرد و منم بدو بدو خودم رو بهش رسوندم . به سمت پذیرش رفتیم. اتاقش رو خواستیم و پرستار گفت اتاق عمل هستن . ۳ ساعت بعد در اتاق عمل نشسته بودیم و خیره به در . نرگس خانم مثل مرده ها شده بود . رفتم دوتا ساندویچ مخصوص گرفتم و برگشتم و گفتم مقداد:نگران نباشید خوب میشه ، این رو بگیرد فکر کنم فشارتون افتاده باشه ! نرگس:نمیخواهم ممنون. مقداد: نمیشه که ! ببیند ... چی میگن ایرانیا .... ام ....اها .... من به برادرتون قول دادم مواظب شما باشم ....اینو بخورید . نرگس:دست شما درد نکنه . به زور چند گاز از ساندویچ خورد و منم که اصلا میل نداشتم !!! بعد از ۴ ساعت بالاخره دکتر اومد بیرون . دکتر:همراه بیمار ؟ مقداد:ما هستیم . دکتر: عمل خوبی بود ولی هوشیاری بیمار پایینه ، امکان ملاقات نیست چون ممکنه بره تو کما . مقداد:ممنون آقای دکتر . بعدش رفت . نرگس خانم روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن . گوشی نیما رو از جیبم بیرون اوردم و داخل مخاطبین اضطراری به دنبال شماره اون یکی خواهرش گشتم. نوشته بود عزیز داداش(نرگس بانو) عزیز داداش(نرجس بانو) شماره نرجس خانم رو گرفتم و بعد از چند بوق جواب داد.... پ.ن:چم..نیما💔✨ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: یا حسین این چه بلائی بود به زنش چی بگیم ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
@nashenasnatgandostap 😁✨جهت خواندن ناشناس و گپ های ما و شما😍✨
🌸🌸🌿 اولین باری که جرقه نوشتن یه رمان به ذهنم خورد .. روی حصیر .. رو به آسمون دراز کشیده بودم.. توی این فکر بودم که اسم رمان رو چی بزارم🧐 یه کبوتر توی آسمون پرواز کرد... یه کبوتر تنها... پرواز... پرواز... *پرواز تا امنیت!!!* اولین پارتش مثل یه سکانس فیلمی از جلوی چشمم عبور کرد... خندم گرفت😅 اولش رمان نوشتن فقط یه سرگرمی بود برام... رمان هم یه چیزی بود.. مثل همه رمان های دیگه.. حدود ۳۰ تا ۴۰ پارتش رو .. توی حدود ۲۰.. ۳۰ روز نوشتم... کم کم تصمیم گرفتم بزارم توی کانال🌸✨ توی همون پارت های اول استقبال خوبی ازش شد..😍✨ راضی بودم... در حال خوندنش بودم... که یه سوال اومد تو ذهنم... این همه رمان توی پیامرسان های مختلف... تمام این چیزا رو از ذهن خودت میاری... اما چه فایده؟! اصلا چه فرقی داره با بقیه رمان ها...؟! ببینم🤨 آخرش که چی؟! نکنه تو هم میخوای مثل بقیه نویسنده ها از وسط کار خسته بشی و ول کنی... ن... بقیه مسخره تو نیستن!! باید تا تهش بری)): تلاش من شروع شد🙂 دنبال تفاوت و نوآوری بودم! دنبال انسان های پاک توی ذهنم گشتم... که توی رمانم باشن.. حالا چیزی که برای من ... فقط یه سرگرمی بود... برام شده بود یه هدف🤓 تعریف از خود نباشه.. از حق نگذریم... خیلی واسش تلاش کردم.. شبانه روز در موردش فکر کردم... راجب به خیلی مسائلش .. از خیلی ها پرسیدم... نمیخواستم بدون اطلاع از چیزی... کاری انجام بدم... واقعا برام شده بود یه پرونده... از خیلی کتاب های شهدا کمک گرفتم... کتاب های مربوط به ... سایت های اینترنتی هم که خوراک هر روزم بود... تحقیق راجب شنود و جی پی اس... ای پی وسایل.. ای دی... خیلی از حرف هایی رو که روی دلم مونده بود رو... میشد توی پارت هایی که محمد حرف می‌زد پیدا کرد... سعی کردم محمد رو به کارکتر توی فیلم نزدیک کنم...
حالا وقت اون رسیده بود که راجب پایانش فکر کنم... شاید از اسمش پیدا بود .. که پایانش ساده نخواهد بود... توی اولین انتخابم... تیر ذهنم به سمت داوود شلیک شد🙃 حتی در قسمت هایی از رمان هم حرف هایی از شهدا رو توی حرف های داوود جا دادم.. اما داوود داستان واقعا کیس شهادت بود؟؟ واقعا جذابیت شهادت رو در رمان بالا میبرد؟؟ واقعا در دل مخاطب جا میگرفت.. نشانه را که درست گرفتم.. تیر اسلحه به سمت شخصیت محبوب رمان ...رسول رفت... به شهدا علاقه داشتم.. میخواستم داستان رنگ و بوی شهادت بگیرد‌... رمان های زیادی خوانده بودم.. اما پایان هیچ کدامشان شهادت .. یا حد اقل شهادت محبوب ترین کاراکتر هایش نبود... میخواستم داغ یک شهید را در رمان جای دهم.. شاید به خاطر این مسئله چند روزی ناراحت هستید.. اما باید بگویم.. قریب به ۱ ماه است که به این موضوع فکر کرده ام... و هر شب برایش اشک ریخته ام... شما رمان را می‌خواندید.. شاید تصور کوتاهی هم داشتید... اما من عینا تمام اتفاقات را در ذهنم چندین بار میدیم... نویسنده چندانی..نیستم.. اما خوب میدانم.. خیلی سخت است کاراکتری را که خودت به وجود آورده ای.. با دست های خودت شهیدش کنی🙂🌿🤍 میخواستم داغ خانواده های شهدا را نشان دهم... باید رها عزادار میشد... تا داغ خواهران شهدا را درک کنید.. باید اشک محمد در می‌آمد.. تا بدانید..‌ چقدر سخت است.. رفیق و همکارت.. شهید شود... باید داغ رسول بر دل داوود زبانه می‌کشید... تا سختی بار خاطرات شهدا در ذهنم خانواده هایشان را حس کنیم... خیلی نگران بودم.. که نظر مخاطب چی میشود؟؟ از همان روز اول با خودم شرط کردم که تا پایان رمان کسی از نویسنده بودنم .. خبر داردنشود.. حتی خانواده ام هم نمی‌دانند.. به مجهولیت... علاقه خاصی دارم.. اما میخواستم مجهول باشم.. تا راحت تر پذیرای انتقادات و جو نظری باشم!!... بتوانم نوشته خودم را هزاران بار باز بینی کنم... مخاطب نوشته خودم باشم.. و خودم را انتقاد یا تحسین کنم‌.. بله.. همانطور که بعضی هایتان درست حدس زدید... من .. فرمانده.. با اسم مستعار زینب و باسن ۱۵ سال.. نویسنده رمان .. *پرواز تا امنیت* هستم🖤🌿
https://harfeto.timefriend.net/16374826654794 ناشناس من ... پذیرای حرف های شماست😄🌿 😂❤️درضمن... تبریک به خانم 😅🕊 توضیحات بشتر در این باره را عصر خواهم داد😁🌿
😂🌿مطمئنم و و دیگر دوستان زنده ام نخواهند گذاشت.... حالا فهمیدی چرا انقدر تو گروه ادمینا .. ازتون نظر میپرسیدم... 😂✨خط شکن همیشه میگفت.. این رمان بی هدفه😁😂🌿 منم.😂✨❤️ خودمم😎😁😂....
امیـدوارم اون چیزی کھ الان خیلی نگرانشی فردا یھ آخیش حل شدھ عمیق باشھ گوشه‌یِ دلت :)💛 + بدونِ کمک خدا که نمیتونی؛ پس بهش ایمان بیار !🚌✨
برایِ خوشبختی باید توکل بھ خدا داشت، به وسعتِ عالم تفکرِ مثبت داشت، به تعداد هر فکر تدبیرِ مناسب داشت و بھ تعداد هر اقدام صبر و تحمل داشت !💆🏻‍♀🌿
خداوند سرچشمه زیبایی‌ها و خوبی‌هاست، انسان به میزانی که زیبایی‌ها و خوبی‌ها را کسب کند، بھ خدا نزدیک می‌شود :)🧡'
خدایا تنها تو را می‌پرستیم، و تنها از تو کمک می‌خواهیم !🙇🏻‍♀🌼 ↵ فاتحه/۵
پاسخِ اشتباه، بھ سوال آسان ! ذهن در مواجھ با سوالاتِ آسان تمرکزش رو از دست میدھ؛ شما طوری رفتار کنید کھ انگار با مسئله‌یِ مهمی روبه‌رو شدید.🕵🏻‍♀📋'
اَلعَبد_اِنشاءاللّه🦋: 🖤🍃 من آرامش را در یافتم، وقتی خواستم و نشد، طلب کردم و بدست نیاوردم.... آرام شدم! وقتی خداوند دست‌هایم را گرفت و با هم قدم زدیم و حکمتش را نشانم داد.🙃 آری، با خدا باید بسیار قدم زد.... :)
❪🌿🌛❫ در شگفتم از کسی که دنبالِ گمشده‌اش می‌ گردد اما خود را گم کرده و به فکر یافتنِ آن نیست!😊🧡 - مولاعلی راه گُم کردم، چه باشَد گر به ‌راه آری مرا، رحمتی بَر من کنی و در پَناه آری مرا.. - اوحدی‌مراغه‌ای
❪🌿☕️❫ - «وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِی..» و من تو را برایِ خودم ساختم «و پرورش دادم.»🌱 - طه/۴۱ خرید و فروشِ خداوند با بنده‌‌اش این است که، او را از وی میگیرد و خودش را به او میدهد. عجب تجارتی!🤭🧡 - حسن‌زاده‌آملی -