『حـَلـٓیڣؖ❥』
حاجی ..
حاجی ...
امشب دلا به یادت گرفته ...
میخوام یه چند کلمه خودمونی باهات حرف بزنم ..
با همون لحجه کرمانی خودمون ...
اینجوری فکر کنم بهتر صدامو میشنوی ...
_ حاجی .. کجایی ببینی چق خیابونا کرمون خود عکسات ور ما تلخن !
حاجی .. کجایی ببینی موزه دفاع مقدسی ک تو خودت ور ما ساختی .. حال شده پر از عکسا خودت ...
حاجی ..
کجایی ببینی رفیقات تو بیت الزهرا چتو وشت بغض میکنن !
هعی ... حاجی ...
حسینیه ثارالله..
موزه دفاع مقدس ..
منطقه شبیه سازی شده جبهه ..
میدون بسیج ..
بیت الزهرا ..
همه اینا رو تو وشمون ساختی ...
بدون تو کا خیلی ور ما تلخن...
کاش برگردی ...
دلتنگی شوخی نیست 🙂🖤
#فرمانده
ضریح حضرت رقیه ..
اهدایی شده به حاج قاسم ...
السلام علیک یا بنت الحسین
#فرمانده
🌿چه عشق بازی میکردن با این قلکاشون...
خدا قلب اینجوری به آدم بده که اینجوری واسه کشورش بتپه ...
#فرمانده
_ رفقای من ... امشب دعا کنید حاج قاسم به همه مون نگاه کنه ....
آخ ..
چقدر دلتنگ خنده هاشم ...
دلتنگ راه رفتناش...
دلتنگ اون وقتی که اخبار استان نشونش میداد و سرپا حرفایی که توی کنگره شهدا میزد رو گوش میدادیم...
شبتون شهدایی رفقا ...
حلال کنین ..
یاحق❤️
#فرمانده
بچهها! اگه آدم بشید، گریه کنید، توسل کنید، مراقبت کنید؛ میرسیم به نقطه ظهور؛ میرسیم به نقطه امام زمان علیهالسلام.🙃
چون آقا لَنگِ آدما نیست که بیان، آقا یه جا وایساده میگه بیا! ما باید بِکِشونیم خودمونو برسونیم به اون بالای قلّه.⛰
#حاجحسینیکتا
#مَحیصا
@hlifmaghar313
تمام غصه های دنیا را میتوان
با یک جمله تحمل کرد
خدایا می دانم که می بینی :)🚶♂💔
------🌦------
#مَحیصا
•. ⇲@hlifmaghar313
السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام...
❣ سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، زمستان دلها را بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو.
#اللھمعجللولیڪالفرج
#خط_شکن
#بدونتعارف!
کمترژستشهداروبگیرید
توگلـزارشهدا 💔 :/
برایشهادتبهژستتنگاهنمیکننرفیق
بهدلتـ نگاهمیکننـ ...! 👀
میبینن تویـ دلتـ چهـ میگذرهـ🚶🏿♂🕳
#حالاهیبروعکسبگیر
#مَحیصا
@hlifmaghar313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_هشتاد گوشی مرتضی زنگ
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هشتاد_یک
کمال علیرضا و مهدی رو برای توجیح بیشتر صدا کرد ..
بعد از توضیحات مهدی بیرون رفت ..
علیرضا خواست به سمت در بره که کمال صداش کرد..
_ علیرضا ..
_ جانم ..
_ فعلا از این قضیه به حدیث چیزی نگو ...
_ چرا ؟!
_ چون .. به احتمال زیاد قرار نیست جزو نیرو های عملیاتی باشه...
احتمالا پشتیبانی ..
_ اما اگه بفهمه خیلی دلخور میشه ...
_ علیرضا !
تو بهتر از من میدونی ..
حدیث نه از لحاظ روحی ..
نه از لحاظ جسمی آمادگی این عملیات رو نداره ..
حدیث امانت عماره ...
من همیشه حدیث رو دختر واقعی خودم دونستم ...
هنوزم همینه ..
اما یه واقعیت بزرگ تو زندگی حدیث ..
اونم اینه که ...
حدیث آخرین قولیه که به عمار دادم ...
تمام نیرو هایی که اینجا هستن ..
برام عین برادر و خواهر و پسر و دخترامن..
تو بهتر از هرکسی میدونی ..
همونقدر به بچه ها اهمیت میدم که ..
به خونوادم اهمیت میدم !
من خیلی سعی کردم هیچ کدوم از خانم ها رو سمت داعش نبرم ..
اما نمیشه !
اگه این عملیات انجام نشه ..
یه ایران درگیر داعش میشه ..
اگه امروز بچه های من با داعش رو به رو نشن ..
فردا باید تو همین خاک زیر سلطه اش باشن ..
اما ..
حدیث یه فرق اساسی با همه دخترام داره ...
اونم اینه که امانت عماره ...
اگه امانت عمار نبود ...
حتی اگه خودش هم نمیخواست بیاد ..
میفرستادمش ..
_ باشه ... فقط حدیث باهوش تر از اینه که خبر دار نشه !
_ علیرضا...
_ چشم..
_ برو خونه استراحت کن ..
خیلی کار داریم ..
همین امروز فردا باید راه بیوفتیم ..
زیاد وقت نداریم !
-----------------------------------------------------
علیرضا کلید انداخت و وارد خونه شد ...
کفش هاش رو روی جا کفشی گذاشت ...
وارد هال شد ..
به سمت اتاقش میرفت که
با دیدن سرم تو دست حدیث جا خورد ..
با تعجب به سمت حدیث که روی مبل خوابیده بود رفت ...
،آروم گفت ...
_ حدیث .. ؟!؟!؟!
محمد حسین سراسیمه از اشپزخونه بیرون اومد ...
_ هیسسسس ... دیشب تا صبح از شدت تب و لرز خواب نرفت..
تازه خوابیده..
قیافه داغون محمد حسین خبر میداد که خواب سراغ اونم نرفته ...
_ تو چرا اینقدر بهم ریخته ای ؟!
این چه سر و وضعیه ؟!
صبحونه خوردی ؟!
_ حدیث کل شب رو نتونست بخوابه..
منم نمی تونستم بخوابم دیگه...
گوشی علیرضا زنگ خورد ...
با دیدن اسم خاله چشاش برق زد ..
سریع جواب داد ..
_ الووو .. خاله سلام.... خوبی ؟!
_ سلام علیرضا ... من خوبم ... تو خوبی ؟!
_ بله .. بایدم خوب باشین .. مگه میشه آدم تو حرم امام رضا ... اونم با یه مهربونی مثل مامان من بد باشه ؟!
_ نه والا ...
_ زیارت قبول ... مامان خوبه ؟!
_ جای شما خالی .. خوبیم خداروشکر ...
_ هوا چطوره خاله ؟! هوا ؟!
_ هوا .. سرده .. یکم هوا سرد شده ..
شما چه خبر ؟!
حدیث خوبه ؟!
گوشیش خاموش بود .. هرچی زنگ زدم ..
_ آره خاله .. اونم بهتره نگرانش نباشید ...
محمدحسین: علیرضا چی داری میگییی ؟!
خاله خبر ندارههه...
نگو ..
_ مگه حدیث چیزیش شده ...
_ نه خاله ... میگم که بهتره .. خداروشکر سرمش تموم شده ...
- علیرضا ... نگو .. نگو .. خاله دیشب زنگ زد بهش نگفتم ... آخ .. علیرضااااا
_ ای وای... چی شده ؟!
حالش بد شده ؟!
_ نه خاله ... اصلا نگران نباش ..
_ حدیث که فقط سرما خورده بود .. سرم واسه چی ؟!؟؟؟
_ عه .. من نمیدونم خاله ... اتفاقا محمدحسین اینجا کارتون داره ...
- علیرضا من کی گفتم کار دارم با خالهههه؟!!
_ آره آره... خودش میگه .. گوشی ..
علیرضا گوشی رو به طرف محمد حسین گرفت ..
- یعنی تو خونه نباشی آرامش بر خونه حاکمه ..
همین که تو میای زلزلس..
علیرضا به حالت تمسخر لبخندی زد ...
محمد حسین گلوش رو صاف کرد و خیلی عادی شروع کرد ..
_ الو .. خاله سلام .. خوبی ؟!
_ سلام خاله .. حدیث .. حدیث چیشده ؟!
سرم واسه چی ؟!
چیزی شده ؟!
_ نه خاله .. سرمچیه ..
علیرضا داره شوخی میکنه ...
_ محمدحسین .. اگه حدیث طوریش شده به من بگو ... اینجوری بیشتر نگرانم هااا ..
_ نه بابا .. خاله ... اصلا چیزی نیست ...
اتفاقا حالش خوبه ..
همینجا خوابه ...
_ بیدارش کن باهاش حرف بزنم ...
_ خاله من باهاتون تماس میگیرم ..
_ زود زنگ بزنی ها ... منتظرم ..
_ چشم .. چشم ...
خدا بگم چیکارت نکنه علیرضا ..
_ حالا چیزی نشد که ..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
چه جنگ باشد...
و چه نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد....
باب جهاد اصغر بسته شد...
باب جهاد اکبر (مبارزه با نفس) که بسته نیست.،!
#سید_مرتضی_آوینی
#خط_شکن
برای ما...
کربلا پیش از آنکه یک شهر باشد،
یک افق است..
که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم...
نه یک بار نه دو بار...
به تعداد شهدایمان!
#سید_مرتضی_آوینی
#خط_شکن
همانگونہ کھ دانہ را در خاک
سرد مرده میرویاند و درختۍ
پر بار میگرداند، روز قیامت
ما را زندگۍ میبخشد خداوندِ
بھار🌿'
#مَحیصا
@hlifmaghar313
بهدخترشمیگفت:وقتیگرههاۍ
بزرگبهڪارتونافتادازخانمفاطِمهزهرا
ڪمڪ بخواید،گرههاۍڪوچڪ
روهمازشھدابخوایدبراتونبازڪنند✨
شهیدحسینهمدانۍ
#مَحیصا
@hlifmaghar313
تالار عروسی!
عروسیمان رنگ و بوی خاصی داشت.
مسئول تالار به آقا مرتضی گفت:عروسی مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی متفاوت بود.
برگه هایی را که در آن احادیث و جملات بزرگان نوشته بودیم، بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن که عدهای به ما گفتند ان جملات، راه زندگیمان را عوض کرد🚶🏿♂
برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی
تاثیر گذار باشد...❗️👀
--شهیدمدافعحرممرتضیزارع
#مَحیصا
@hlifmaghar313
اینکهماگناهمیکنیماشتباهمیکنیم
یکیدیگهاشکمیریزهوطلببخششمیکنه
جایشرموخجالتندارهآیا🚶🏾♂❗️
#امام_زمان
#مَحیصا
@hlifmaghar313
#تلنگر
#پندانه
دوکلام حرف حساب ....
استادمگفت:
وابستہخدابشید.
گفتم:
چجوری؟
گفت:
چجورےوابستہیہنفرمیشۍ؟
گفتم:
وقتےزیادباهاشحرفمیزنم
زیادمیرم،میام..
تویہجملہگفت:
رفتوآمدتوبا خدا زیادڪن..🙃🌿💫
#مَحیصا
@hlifmaghar313
ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت میگفت:طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند بی دلیل از کسی چیزی نخواه و عزت نفس داشته باش.
میگفت:این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین، بیشتر بخاطر اینه که کسی گذشت نداره.
بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره.
آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره.
#مَحیصا
@hlifmaghar313
باچـٰادࢪهممیشھدلبریڪرد
امّامشتریشفرقمۍڪنھ :/
پسخودتونرومدیوںصاحٻچـٰادࢪنڪنید🖐🏼🚶🏿♂️!
#مَحیصا
@hlifmaghar313
https://harfeto.timefriend.net/16481960866719
اگر قرار بود یک اتفاق یا واقعیت رو باور نکنید یا حذف کنید ؟!
و یه نکته دیگه هم که دوست دارم امروز جواب بدید ...
_ راجع به شعار سال !؟
هر مطلبی که میدونید بفرمایید
#فرماند