♥️🌿 بیا ..
بیا یارت میشم ..
هوا دارت میشم ..
گرفتارت میشم ..
علی ابن مهزیارت میشم ..
_صبح آدینتون امام زمانی_
#صبحانه
#حلیف
#امام_زمان
#فرمانده
@Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅خدایا من خودم از دست خودم عصبانیم :(😂💔
_ طریقه صحبت با خدا ...
نکته اخلاقی---> با خدا راحت باشید ... کتابی حرف نزنین💕😜
#طنز_اخلاقی
#حلیف
#فرمانده
@Hlifmaghar313
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این پرچم را انقدر بلند باشد ..
که همه بفهمند خانه خانه شهیده !
💠این خون مقدسی که مخلصانه برای خدا .. ریخته شد ..
و هیچ دوربینی اورا نمی دید ...
#شهدا
#حاج_قاسم
#حلیف
#فرمانده
@Hlifmaghar313
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_نود_سوم
_ همینجا باش تا برم باند بیارم ...
دستت خونریزی داره ..
حدیث نتونست تحمل کنه...
جلو رفت و گفت:
- لطفا..!
بزارید من پانسمان میکنم..!
- باشه..
پس با ما بیاید..
سرش رو به علامت تایید تکون داد و همراهشون به اتاقی که به این موارد اختصاص داده شده بود رفتند...
کمال روی تخت نشست..
هر چند دردش رو بروز نمی داد اما چهرهاش بیانگر همه چیز بود..
علیرضا و مهدی از اتاق بیرون رفتند..
مشغول پانسمان شد...
مرتضی با دقت تمام طوری شلیک کرده بود که گلوله کمترین آسیب رو برسونه و وارد بدن نشه..
سعی می کرد سرش رو بالا نیاره تا کمال چشمان پر از اشکش رو نبینه..
اما کمال حواسش جمع تر از اونی بود که متوجه حال حدیث نشه..
با دست راستش چونه حدیث رو گرفت و سرش رو بالا آورد..
آروم گفت..:
- حدیث..!!
منو نگاه کن!!
تو حالت خوب نیست..
برو بیرون میگم علیرضا بیاد..
- نه..نه..
خودم میکنم..
- یه قولی به من داده بودی...
- یادمه عمو..
ولی باور کنین خیلی سخته..
چطور چشمم رو ای
کمال حرفش رو قطع کرد..
- تازه با هم صحبت کردیم..!
- میدونم..
باید بیشتر از اینا حواسم باشه..
ولی قرار نبود این اتفاقات بیافته..!
- خیلی وقت ها زندگی اونطور که ما پیشبینی کردیم پیش نمیره..!
حدیث قطره اشکی روی گونه اش غلتید دیگه چیزی نگفت..
-----------------------------------------
مهدی از در اتاق خارج شد ...
با دیدن سلما عصبانی شد ..
سرش رو پایین انداخت تا بی توجه از کنارش رد شه ..
اما انگار سلما مهدی رو زیر نظر داشت ...
_ عماد...
حالت خوبه ؟!
وقتی شنیدم چی شده خیلی نگرانت شدم ...
بلند بلند فحش نثار خالد کرد ...
مهدی بی توجه از کنارش رد شد ..
اما سلما دست بردار نبود ...
_ وایستا ... وایستا تا برات یه دست لباس تمیز بیارم ...
لباس هات خاکیه ...
_ نیازی نیست ..
_ از اینجا خوشت نمیاد ؟!
چرا ناراحتی ؟!
من دوست ندارم اینجوری ببینمت عماد..
بگو چرا ناراحتی..
همین لحظه بود که حدیث از اتاق بیرون اومد..
با دیدن مهدی و سلما سریع به سمتشون پا کج کرد..
علیرضا بهش گفته بود که سلما کیه و میدونست الان اینکار های اون چقدر مهدی رو عذاب میده..
مهدی رو صدا کرد..
- ببخشید.. آقا عماد..
مهدی با شنیدن صدای حدیث سریع به سمتش برگشت و چند قدم فاصله ای که بینشون بود رو پر کرد..
بعد از چند دقیقه ای که صحبت کردند مهدی رفت..
تو تمام این مدت سلما گوشه ای ایستاده بود و با حرص و عصبانیت بهشون نگاه میکرد...
اونهمه تلاش کرده بود تا عماد شده چند کلمه باهاش صحبت کنه و بهش اهمیت بده...
اما هربار با بدترین شکل پسش میزد..
ولی تا صدای راحیل رو شنید سریع به سمتش رفت...
اکثر مواقع هم کنار راحیل و ساره بود..
این ها افکاری بود که سلما به شدت ازش ناراحت و عصبی بود و نمیتونست این بی محلی ها رو تحمل کنه...
بدتر از اون اهمیتی که عماد به راحیل و ساره میداد داشت دیوانه اش میکرد..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
نویسنده: فاطمه رستگار...
┄•●❥ @Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
هدایت شده از بسیج ولایت
توئین
📍همین که در فاصله کمتر از یک سال، از وحشت ناگهانی صبح جمعه رسیدیم به حضور میدانی و آرامشبخش رئیسجمهور در صبح جمعه، یعنی قطار #تغییر_به_نفع_مردم روی ریل درست حرکت میکنه...
🔻بازم میگم.. فرق میکنه به کی رای بدیم
#شما_هم_به_بسیج_ولایت_بپیوندید
╭┅───🇮🇷✊🇮🇷┅╮
https://eitaa.com/Basijvelayat1
╰┅──────┅
هدایت شده از «•بــیــســیمجــٰات•»
سلام من کتاب دکل رو یه چند وقت هست که از سایت خریدم نصف کتاب رو خوندم اما دیگه بقیه شو وقت نکردم که بخونم اما خوشحالم که وقتی خوندمش ازش یادداشت برداری کردم و واقعا کتاب دکل کتاب باحالیه!
😍🌿خیلی هم عالی ...
پس پیشنهاد به بقیه هم میکنی؟!
به به ...
منم خیلی پسندیدم ..
حتما حتما حتما ..
تاکید میکنم ..
حتما اگر میتونید داشته باشیدش!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله♥
حریـمباصفایٺمنبـعالعشـق
نسیمڪربلایٺمقطعالعشـق
سحــرآرامبامنزیرلبگفٺ
سـلامٌهےحتےمطلـعالعشـق..
💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#صبحتونبابرکت✨
#سلاماربابدلم🌱
♡』
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود
سلام آرزویِ زمین و زمان
السلام علیک یااباصالح المهدی
#اللهمعجللولیڪالفرج💚🌱
هدایت شده از اشک خونه😭🥺
🗓 امروز ۲۱ مرداد ماهِ .
⏰ و باز هم ساعت ۳ بعد از ظهره
هوا به شدت گرمه و طبق معمول من به همراه دوستم پیاده داریم از بیرون برمیگردیم🚶🏿♂
من بازم تشنهام شده ،🚰💦
میرم برای خودم آب بخرم ولی نمیتونم! چرا ؟!
چون قیمت آب شده 4000 تومن ولی من فقط 2000 تومن دارم!!!دوستم این 2000 تومن رو از من میگیره و میره یه آب میخره و میاد
بعد خوردن آب ازش میپرسم که قیمت آب 4000 تومنه ،
تو چجوری با 2000 تومن برای من آب خریدی؟
دوستم در جواب میگه :
من 2000 تومن رو از تو گرفتم و از جیب خودم هم 2000 تومن گذاشتم و یک بطری آب برای تو خریدم!
دم معرفت اش گرم✌️🏻
من رو به دوستم میگم برسیم خونه 2000 تومن بهت میدم
ولی دوستم میگه نیازی نیست و من نمیگیرم!
⇦ از اون به بعد ما هر سری میریم بیرون من بطری آب 4000 تومنی رو به همون قیمت قبل میخرم😂 ➤
2000 تومن میدم به دوستم و بقیه پول آب رو دوستم از جیب خودش میزاره
🌿 BOSHREHAFI