『حـَلـٓیڣؖ❥』
بدون شرح... 😂😂😂 #براندازیناتمام #حلیف #اسࢪا @Hlifmaghar313
همونطور که در جریان هستید .....
اکثر نقاط کشور برف باریده😅 ...
بنابر این براندازی کنسل شد ...
برید سراغ وعده بعدی .....😂😂
#اسࢪا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
مديونید فکر کنید به خاطر زینب دو قسمت گذاشتم😂
😭😂 گریه کنم که نمیتونم بخونم؟
اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
" شبتون حسینی رفقا ...
حلال کنین مارو⛓
لبیک یا حسین ..
#یاعلی
دعایم کن همیشه در ، پناه این حرم باشم
که عمری غیر از اینجا هرکجا رفتم پشیمانم...
سلامی میدهیم به ارباب ....
💚 السلام علی الحسین
💜و علی علی ابن الحسین
🧡و علی اولاد الحسین
💛و علی اصحاب الحسین
#امام_حسین
#السلامعلیکیااباعبدالله♥️
#حلیف
#اسࢪا
∞♥∞
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#اللهمعجللولیڪالفرج
ــــ ــــ گام برداشتن در جادھ ی عشق هزینه
میخواهد؛ هزینه هایی که انسان را عاشق و
بعد شھید میکند . . .
شھید مھدے باکرے
#شهدا
#کلام_شهید
#حلیف
#اسࢪا
•••••-------*☆🧡☆*-------•••••
@Hlifmaghar313
•••••-------*☆🧡☆*-------•••••
#برای_آرمان
لَا يَوْمَ كَيَوْمِكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ
قربانِ آن آقا که انگشتر ندارد...💔
#شهید_آرمان_علیوردی
#ایران_تسلیت 🇮🇷💔
#حلیف
#اسࢪا
VID_20221204_231234_864_out.mp3
10.3M
●━━━━━━───────
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
🎧 پادکست زیر آسمان اکباتان🥀|…
✍ نویسنده : ف.سادات(طوبی)
🎙 گوینده : خانم نعمتی
……………………
بمناسبت چهلم شهید مظلوم مدافع امنیت شهید آرمان علیوردی 😭
#آرمان_دهه_هشتادیا #تولیدی_کامل
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
『حـَلـٓیڣؖ❥』
●━━━━━━─────── ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ 🎧 پادکست زیر آسمان اکباتان🥀|… ✍ نویسنده : ف.سادات(طوبی)
پیشنهاد ویژه دانلود رفقا......
#اسࢪا
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت یازدهم»»
تهران-نهاد امنیتی
محمد درِ اتاقش را باز کرد و با یه پوشه قرمز رنگ وارد اتاقش شد و نشست. تا نشست تلفنش زنگ خورد.
محمد: جانم سعید!
سعید: سلام قربان. موردی هست که اگه خودتون چک کنید فکر کنم بهتر باشه.
محمد: هستم. بفرست.
پنجره ای در سیستم محمد ظاهر شد. با زدن کد تایید، پنجره باز شد و محمد شروع به مطالعه فایل کرد. و دو سه تا عکسی که ضمیمه اش بود را بررسی کرد.
محمد: سعید هستی؟
سعید: درخدمتم.
محمد: این همین بابا دکه داره است؟ اسمش آذر بود؟
سعید: خودشه قربان! عکسها مربوط به یکی از دوره های آموزشی روابط عمومی و جذب در خود ترکیه است. در این دوره که سالی سه چهار بار برگزار میشه، هر بار، یکی از افسران سازمان سیا آخرش میاد برای توجیه اینا.
محمد: خوبه. دیگه کاریش نداریم. آذر و اون یکی اسمش چی بود؟
سعید: آبتین.
محمد: آره . همون. از اون چه خبر؟
سعید: سطح دسترسیش از آذر بالاتره. در نصف بیشتر ملاقات های هتل اوتانتیک، از آبتین برای توجیه شکارهاشون استفاده میکنند.
محمد: آهان. همین. به بچه ها بگو رو همین کار کنند. از کمپ چه خبر؟
سعید: مجید بهتر میدونه. وصلتون میکنم به مجید.
مجید: سلام قربان. امر!
محمد: سلام. از کمپ چه خبر؟
مجید: از بابک خبر ندارم اما از کمپ بی خبر هم نیستم.
محمد: از اون دختره؟
مجید: بله. کارش شروع کرده.
محمد: تونسته با رابطشون در کمپ ارتباط بگیره؟
مجید: روز دوم این کارو کرد.
محمد: باریک الله. به چه اسمی؟
مجید: سوزان!
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
سوزان که دختری حدودا بیست و هفت هشت ساله و باریک و قد بلند بود، در حال بافتن موهای یه دختر عرب بود. همین جور که داشت موهاشو میبافت، باهاش صحبت هم میکرد:
سوزان: دختر به این ماهی چرا باید پناهنده بشه؟
دختره: واسه بابام. نمیتونه بدون ما برگرده ایران. ما باید بریم پیشش و فکر کنیم ببینیم چطوری میشه برگردیم؟
سوزان: مگه کجاست؟ ترکیه است؟
دختره: گفته ترکیه هستم.
سوزان: یه کم راست بشین و سرتو آویزون بگیر تا قشنگ موهات آویزون بشه. یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
دختره: بگو سوزان جون. دروغم چیه؟
سوزان: بابات چرا نمیتونه برگرده ایران؟
دختره: دوستاش. اونا اجازه نمیدن.
سوزان: یه کم سرتو تکون بده تا بقیه موهات بیفته رو دستام. گفتی بچه کجایی؟
دختره: آبادان.
سوزان: آهان. اوکی. مامانت چرا اینقدر میخوابه؟ شبا دیدم نمیخوابه. ولی روزا همش خوابه!
دختره: چه میدونم. همش دعا میکنه که بابام سرش به سنگ خورده باشه و ما رو قاطی حماقتاش نکنه.
سوزان: آخی. عزیزم. چرا؟
دختره دستای سوزانو گرفت. سوزان از بافتن متوقف شد. دختره یه نگاه احتیاط آمیز به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد، صورتشو به گوش سوزان نزدیکتر کرد و آروم گفت: میگن بابام داعشی شده. به خاطر همین نمیتونه بیاد پیش ما و مجبوریم ما بریم پیشش.
سوزان: عجب. مگه به این راحتیه؟
دختره: نمیدونم. تو کسی سراغ نداری بتونه یه کاری کنه که بابامو زودتر ببینیم؟ کسی. آشنایی. دوستی.
بابک شروع کرد و از همان روز به شناسایی و آنالیز رفتارهای آدم های دور و برش پرداخت. قرار شده بود افراد بزن بهادر و ضد آخوند با رگه هایی از شاه دوستی و سلطنت طلبی به تیبو معرفی کند. به خاطر همین گوشی همراهش را برداشت و صفحه ای برای خود باز کرد و شروع به نوشتن اسامی و مشخصات برخی افراد کرد.
چیزی به ذهنش رسید و برای اینکه تیبو و ساز و کارش را تست بزند، تصمیم گرفت که از معرفی افراد ایرانی شروع نکند و برای بار اول از یک نفر پاکستانی شروع کرد.
فهمید که در اتاق 11 هست و آنجا برای خودش کبکبه و دبدبه ای راه انداخته. به اتاق 11 رفت و دید همه جمع شده اند و این پاکستانی که اسمش «قاهر» بود در حال ادب کردن دو نفر جوانی هست که در اتاق 10 زندگی میکردند.
قاهر با داد میگفت: محکم تر بزنین تو گوش همدیگه. صد تا. بشمار.
جوان اولی میدانست که اگر نزند توسط آدم های قاهر کتک بدی میخورد، به خاطر همین شروع به زدن کرد. نفر مقابلش هم شروع کرد و پس از هر سیلی که میخورد، یکی به صورت مقابلش میزد و مردم هم میشمردند.
جمعیت: 22 ، 23 ، ...
بابک با بغل دستی اش که پیرمردی افغانی بود دقایقی گفتگو کرد.
بابک: اینا چرا دارن همدیگه رو میزنن؟
پیرمرد: قاهر خان گفته!
بابک: قاهر خان همین سیبیلیه است؟
پیرمرد: بله. یواش تر حرف بزن. میشنوه ها.
بابک: حالا چیکار کردن اینا؟
پیرمرد: میگن قاهر گفته غذاشونو بدن به یکی از نوچه های قاهر اما اینا ندادن و الان هم دارن تاوان پس میدن.
بابک: عجب! نکبت چرا اینقدر فارسی قشنگ حرف میزنه؟ مگه پاکستانی نیست؟
پیرمرد: منم فارسیم خوبه. باید ایرانی باشم؟
بابک: چه میدونم والا. حساب کتاب دنیا به هم ریخته. عزت زیاد.
بابک به محض اینکه از اون اتاق و جمعیت فاصله گرفت، گشت و گشت تا اینکه یک ساعت بعدش تیبو را پیدا کرد. تیبو و بابک شروع کردن به قدم زدن و صحبت کردن.
بابک: تیبو خان یه نفر پیدا کردم اصل جنسه!
تیبو: چه زود! خوبه. کیه؟
بابک: یه عوضی که جا زده پاکستانیه اما ایرانیه.
تیبو: پس چرا جا زده که پاکستانیه؟
بابک: نمیدونم ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست. خیلی به چیزی که گفتین میخوره.
تیبو: بیشتر برام بگو.
بابک: امروز یه گعده ای گرفته بود، نمیدونی چه غوغایی کرد!
تیبو: چطور؟
بابک: زد دهن مهن دو تا جوون را سرویس کرد. ملت هم داشت مثل بید میلرزید و کسی جیکش درنمیومد.
تیبو: آفرین! چرا تا حالابه چشم خودم نیومده؟
بابک: خلاصه همه جوره به چیزی که گفتین میخوره.
تیبو: گفتی اتاق چنده؟
بابک: اتاق 11 ، فکر کنم با نوچه هاش اومده.
تیبو: دیگه بهتر. چند نفرن؟
بابک: باید باشن سه چهار نفر غیر از خودش!
تیبو: عالیه. حله. برو بعدی را شناسایی کن.
بابک: چی میشه حالا؟
تیبو: به تو چه؟ نگفتم سوالای الکی نپرس. فقط مطمئنی ایرانیه؟
بابک: آره تیبو خان. واسه رد گم کنی زده تو نخ پاکستان بازی!
بابک اینو گفت و از تیبو جدا شد. کم کم داشت شب میشد و برای روز اول، شکار خوبی بود. به خاطر همین به خودش استراحت داد و رفت گرفت خوابید.
فردا حوالی ظهر از خواب بیدار شد. خیلی ضعف کرده بود و تصمیم گرفت بزنه بیرون ببینه چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه؟
از قضا باید از جلوی اتاق 11 رد میشد. دید سوت و کوره و مردم دارن استراحت میکنن. بابک همون پیرمرد دیروزی را اونجا دید.
بابک: قاهر خانتون دیگه معرکه نداره؟
پیرمرد: نیست!
بابک(با تعجب): ینی چی نیست؟
پیرمرد: خودش و نوچه هاش نیستن. دمِ صبح یه نفر اومد دنبالشون و وسایلشون جمع کردن و رفتند.
بابک: مامورای ترکیه؟ پلیس؟
پیرمرد: نه. آدم ترکیه نبود. با دستبند و مامور و این چیزا نیومد. من همین جا دراز کشیده بودم. اول قاهرو کشوند تو حیاط و باهاش حرف زد. بعدشم قاهر اومد دنبال نوچه هاش و با هم رفتند.
بابک: باشه. راحت باش.
بابک که از حرف های پیرمرد خیلی تعجب کرده بود، به فکر فرو رفت. تستش جواب داد و دید هر کسیو که معرفی کنه، همون شب تیبو شکارش میکنه و تمام!
فکر دیگری به ذهنش رسید. لبخندی زد و گوشی همراهش را درآورد و کلیه اسم هایی که نوشته بود حذف کرد و تصمیم جدّی و تازه ای گرفت.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
『حـَلـٓیڣؖ❥』
الـٰا یــا ایـهاالسـاقی بگــو یــارم نمی آیــد دگـــر اهــل حرم میرو و علــمدارم نمــی آیـد . . . !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتـی امـٰا بـدان
میمـٰانی تا ابـــد
در ذهـــن و خاطـرم
ســـردار عشـق . . .
- ۲۹ روز ..
تا پرواز مسافر ۱و۲۰
#روز_شمار_وصال
#حاج_قاسم_سلیمانی
#حلیف
مـٰا همپیـــمان ره عشقیـــم!
@HLIFMAGHAR313
😁اینم از پیروز و احتمال ازدواجش😂💔
😂 دیگه چه خبر از براندازی؟
#اهم
#جابر
#پیروز_داماد
#سیاسی
@HLIFMAGHAR313
∞♥∞
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#اللهمعجللولیڪالفرج