eitaa logo
هلندستان
74 دنبال‌کننده
57 عکس
20 ویدیو
0 فایل
گوشه ای از تجربیات زندگی در هلند که کمتر گفته میشه... کمی فراتر از گل های معروف هلندی 🌹 ارتباط با ادمین: @Safineh14 آدرس کانال: @Holland_2021
مشاهده در ایتا
دانلود
هلندستان
🍃 دوست اتریشی و شب قدر 🍃 ✨ شب نوزدهم ماه مبارک رمضان (همین چند روز پیش) به دوست اتریشی ام پیام دادم که دوباره ماه مبارک رمضان شده و به یادت افتاده ام. می‌خواستم مثل پارسال با واتس آپ یادآوری کنم امشب شب قدر است که کار پیش آمد و فراموش کردم. چند دقیقه بعد خودش پیام داد: "می‌دانم ماه رمضان است، بعضی از شاگردانم هم روزه می‌گیرند. لطفا به من بگو آن شب ویژه ای که فرشته ها در آن نازل می‌شوند کی هست؟ در این شب من هم حس خاصی دارم!" وقتی گفتم امشب اولین شب قدر است، تشکر کرد و نوشت: "امشب به دعای شب قدر گوش می‌دهم." (پارسال برایش کلیپ دعای جوشن کبیر با زیرنویس انگلیسی را فرستاده بودم و گفته بودم هر قدرش رو که دوست داشتی گوش بده) 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✨ اولین آشنایی ام با او در ماه رمضان چند سال پیش بود که در اتریش در اتوبوس کنارم نشسته بود و انقدر مهربانانه نگاه می‌کرد که نتوانستم با او دوست نشوم. در رشته موسیقی درس می‌خواند. همانجا از او دعوت کردم یک شب در مراسمی که در مرکز شیعیان برگزار می‌شد شرکت کند. با کمال میل پذیرفت... همینکه وارد شد، صدای اذان به گوشش خورد و گفت: "چه موسیقی قشنگی!" نماز جماعت که شروع شد، پشت نمازگزاران نشست، به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و با توجه به صدای نماز و دعاهای بعد از نماز گوش می‌داد. بعد از نماز گفت: "اینجا معنویت خاصی دارد، احساس می‌کنم دعایم شنیده می‌شود." وقتی سفره افطاری ساده پهن شد و همه خیلی صمیمی کنار هم افطار کردند با تعجب گفت: "این بزرگ ترين سفره ای است که تا حالا دیده ام! (با اینکه زیاد هم بزرگ نبود) و چقدر همه مثل یک خانواده مهربان کنار هم هستند"... از آن موقع دیگر ندیدمش و تا امروز فقط با فضای مجازی با هم در ارتباط هستیم. عضویت در کانال: Eitaa.com/Holland_2021
دلم می‌خواست یه بار مفصل درباره صحبت‌هایی که کاملا اتفاقی با بعضی از ایرانیان ساکن هلند داشتم بنویسم ولی فعلا بسنده می‌کنم به مکالمه خیلی کوتاهی که امشب با یه دختر جوان داشتم. در حال رفتن به مراسم شبهای ماه رمضان بودیم که در اتوبوس صدای یک بانوی ایرانی رو شنیدیم... داشت با اضطراب با موبایل صحبت می‌کرد. اواسط صحبتش بغضش ترکید و صحبتهاش با هق هق گریه همراه شد. می‌گفت: "دیشب شب قدر بود و با مادرم در ایران تماس داشتم... مادرم مدام پشت گوشی گریه می‌کرد، حسابی دلش برام تنگ شده..." کمی درددل کرد و وقتی نزدیک ایستگاهی شد که باید پیاده بشه خداحافظی کرد. یه چیزی تو دلم گفت بذار تا دیر نشده برم پیشش و دعوتش کنم بیاد مراسم. از روی صندلی بلند شدم رفتم جلو و با لبخند سلام کردم و گفتم ما داریم میریم مراسم، می‌خواید بیاید با هم بریم؟ از اینکه یه ایرانی دیده بود خوشحال شد و تشکر کرد و گفت: "راستش الان از سر کار برگشتم و خیلی خسته ام ولی دوست دارم یه شب بیام." می‌خواستم آدرس جلسه رو نشونش بدم که رسید به ایستگاه مقصدش. ولی انقدر مشتاق بود بدونه که گفت ایستگاه بعدی پیاده میشه و  ازم خواست شماره اش رو ذخیره کنم و آدرس رو براش بفرستم! گفت حدود پنج ساله تنها اومده هلند و بخاطر شرایط زندگی در هلند خیلی داره اذیت میشه؛ از دلتنگی و تنهایی مادرش که گفت دوباره اشکش سرازیر شد. پرسیدیم خب چرا زود به زود ایران نمیری؟ گفت: "تا ترکیه بیشتر نمیتونم برم چون غیرقانونی اومدم...دو سال پیش هم پدرم در ایران بخاطر سرطان از دنیا رفته و تحمل این مساله خیلی برام سخته😔" گفتم ما از یه شهر دیگه میایم چون واقعا به این مراسم نیاز داریم. گفت اتفاقا منم ساکن شهر نزدیک شما هستم ولی چون کارم اینجاست و رفت و آمد خیلی سخته الان مجبورم شب خونه دوستم بمونم! داشتیم صحبت می‌کردیم که به ایستگاه رسید و خداحافظی کرد. قرار شد یه شب تماس بگیره و با هم بریم مراسم... با لبخند خداحافظی کردم ولی همینکه پیاده شد، دلم پر از غم شد! غم شنیدن داستان‌ پرغصه زندگی کسانی که بخاطر اطلاعات غلط، خودشون رو به آب و آتیش زدن که هر طور شده برسن به بهشت آرزوهاشون! و وقتی میان و غربت رو با همه مشکلات "واقعیش" زندگی میکنن، فقط افسرده و پشیمون میشن! که چرا فکر میکردن اینجا بهشت آماله و چرا یه جوری پل‌های پشت سرشون رو خراب کردن که خیلی سخت میتونن درستش کنن...       @Holland_2021