eitaa logo
علی صفرپور | تربیت‌و‌تشکیلات
4.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
185 ویدیو
9 فایل
اگر با دقت به همه پست‌ها توجه کنی👌 به لطف خدا تشکیلاتی تربیتی، هدفمند و نـیــروســاز خواهی ساخت. بیشتر بشناسید👇 https://eitaa.com/HonarMJD/1069 🔸ادمین(پاسخ به سوالات): @admin_honarmjd 🔸تعیینِ وقت‌ِ حضوری برای سخنرانی،تدریس و مشاوره: @Rezerv_honarmjd
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکمی هم جیگرمون حال بیاد❤️😊 و البته با یقین بیشتر به مسیرمون ادامه بدیم . کوتاهه . ببین و بفرست🌺 . . به ما بپیوندید👇 @Honarmjd
. وقتی چالش بادکنک‌هارو🎈 براشون مطرح کردم همه‌شون ساکت شدن😂 تو عکس‌هم آخرش موفق شدم نذارم واسم ش.ا.خ بذارن😄 . این‌جا طرح نیروساز و بلند مدت در یکی از مجموعه‌های قرارگاه می‌باشد . شما این طرح و این قرارگاه رو واسه مجموعه‌ت لازمش نداری؟ . اگر بله که، به آیدی رزرو بگو تا بیام توضیحشو بدم واست🙌 . @Rezerv_honarmjd . در مسیر حق توقف ممنوعه🚫 دست مولا بر سرتون✋🤲 . به ما بپیوندید👇 @Honarmjd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گرگ‌ها به اردو زدند ...😱😨 . . سال ۹۲ بود ایام فرورودین یا اردیبهشت، به بچه ها قول داده بودم قبل از امتحانات بریم اردو .
اردو هم ویژه افرادی بود که درسهاشون و برنامه‌هاشونو منظم انجام داده بودن . جایی برای اردوی شبانه روزی نداشتیم تا اینکه راننده مینی بوس🚎 که اتفاقا خیلی باهم رفیق بودیم خودش پیشنهاد داد بریم باغش در روستای ... نزدیک مشهد. خیلی خوشحال شدیم و لوازم اردو رو فراهم کردیم و ساعتهای 🕒 ظهر، بعد از ناهار حرکت کردیم .
.۳ ❇️❤️پیشنهاد دوستانه: تا میتونید ساعت شروع اردوهای شب‌خواب رو از صبح زود🌝 بذارید تا از فرصت استفاده کنید اینطوری شب🌚 همه میخوابن 😆 .
.۴ خلاصه رفتیم و نزدیک باغش مارو پیاده کرد و گفت مستقیم برین باغ من دیده میشه... رفتیم اونجا دیدیم به به عجب باغی😍 نه دیوار داره، نه سطح هموار😂 نه آب داره و نه برق و نه ... . رفتیم دنبال هیزم و آب ...🤦🏻‍♂ کم کم داشت شب میشد ... .
.۵ وقت نماز شد خواستیم نماز جماعت بخونیم وسط نماز (از بس که حضور قلب داشتم😄) متوجه شدم از رو به رو حدود ۵۰ متر جلوتر صدای دعوای چند تا حیوون میاد... .
.۶ به محض اینکه سلام دادم یهو نوجوونا اومدن دستو بالمو گرفتن و گفتن: حااااااجی گرگ🤦‍♂😱😱 من که شک داشتم اون حیوونا گرگ باشن😏😐 یک مقداری آرومشون کردم اون حیوونا رفتن گذشت و وقت شام شد بعد از شام یکمی بازی کردیم و بعدش حدود ساعت ۲ شب تصمیم گرفتیم بخوابیم .
.۷ کلا ۱۴ نفر بودیم دوتا چادر ۴ نفره منو یکی از بچه ها که سنش از بقیه بیشتر بود بیرون چادرها خوابیدیم .
.۸ آخر شب شد خیلی سرد بود 🥶 یهو حس کردم روی سرم و بیرون پتو صدای دست و پنجه میاد که داره خاک هارو میزنه کنار😑 .
.۹ اینقدر ترسیدم که نگو🤐 ولی اصلا نخواستم عکس العمل نشون بدم تا کناریم و بچه‌ها بیدار نشن😦 (بعدا فهمیدم که همه شون بیدار بودن و تو چادر نشسته بودن ولی حتی جیک شون هم درنمیومد😄) .
.۱۰ خلاصه با شنیدن این صدا یکمی پتو رو زدم کنار دیدم بععععله🤦‍♂🤦‍♂ پنجه یک حیوان درنده کنار سرم داره تکون میخوره😭 .
.۱۱ ناخودآگاه تن و بدنم شروع کرد به لرزیدن😥😬😵‍💫 .
.۱۲ یهو کسی که کنارم خواب بود یواشکی گفت: 《حاجی خیلی میترسم ... _یکمی هم‌ هِق هِق کرد و اشکش در اومد_ ... حاجی اینجا هیچکس نیست به دادمون برسه 😢😫... گرگا تیکه تیکه مون میکنن😓》 .
.۱۳ حالا منو بگو... حسابی از حرفاش ترسیدم مسئولیت ۱۴ تا جوون و نوجوون با من بود خیلی نگران😢 بودم .
.۱۴ اما یهویی یه جمله به زبونم‌اومد و به رفیق کناریم‌ گفتم: «محمدامین نترس، گریه نکن ، مگه میشه اینقدر تو هیئت واسه اهل بیت گریه کردیم‌ و سینه زدیم بعد مادرشون‌ الان که بهشون‌ نیاز داریم ولمون کنن؟!؟ به حضرت زهرا توسل کن منم دست به دامن مادر میشم حتما حل میشه...» اون وقت دوتامون خیلی یواش گریه کردیم😢😥 .
.۱۵ اما یهو از داخل چادر یه صدایی اومد😨 که : 《من پیتزا🍕 میخوام》 🤬😩😂😂😂 .
.۱۶ _حالا فرداش کاشف به عمل اومد که آقا سیدامیرحسین یکی از همراهان ما که اتفاقا اون موقع سنش از بقیه کمتر بود گاهی شبا تو خواب حرف میزد_ یکی نبود بگه: بابا پدرت خوب مادرت خوب الان گرگا بیرون میخورنمون تو داری میگی پیتزا میخوام😳😳😂😜 .
.۱۷ بگذریم خلاصه گریه و توسل به مادر سادات ادامه پیدا کرد که یهو شنیدیم صدای زوزه گرگها که از قبل مثل یک حلقه دایره مارو محاصره کرده و نزدیک و نزدیک تر میشن ... .
.۱۸ من و محمد امین بیرون داشتیم گریه میکردیم و توسل ... .
.۱۹ یهو دیدیم صدای دعوای چند تا حیوون با هم داره میاد انگار میگفتی باهم درگیر شده بودن😳 . یکمی‌گذشت دیدیم کلا صدای زوزه ها قطع شد🤷‍♂😳🤦‍♂ .
.۲۰ یه اتفاقی افتاد که حتی فکرشم نمیکردیم😢😌 . سرمونو از پتو آوردیم بیرون یهو دوباره ترسیدیم😨 .
.۲۱ دیدیم یک سگ سفید مهربون اومده پشت چادر ما نشسته ...😣 .
.۲۲ اومد کنارمون نشست و تا آخر اردو همراهمون بود حتی کوه رفتیم میومد دنبالمون خواستیم سوار مینی بوس بشیم تا خود جاده میومد دنبالمون انگار مامور شده بود حواسش به ما باشه ... .