eitaa logo
هوش انقلابی
179 دنبال‌کننده
853 عکس
702 ویدیو
0 فایل
بِسـمِ‌اللـٰھ(:🌿! ‌ 『اللـهـم الـرزقنـا تـوفیق الشهاده فـی سبیلکـــ بین یدی مـولانـا صاحب الـزمـان[عج] ‹♥️⃟☝️› ꔷ͜ꔷ』 ‌ ✅ تاریـخ‌تاسیـس‌مجموعـہ↢۱۴۰۰/۵/۲۸ ‌ ↫ڪـپےبــاذڪـرصلواتـــــ🍃📿 ‌‌ ☏ راه‌ارتباطےباتیم‌ماهان↶ @Hoosh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
📚| 📝|نذرچشمانت توی شهر سوریه اصلا سرت را بالا نمیگرفتی. روز هایی که برای تهیه مایحتاج به شهر حلب می‌رفتید مدام سرت را پایین می انداختی. نمیخواستی چشمت به دختر های بی حجاب سوری بیفتد. آن ها هم که اکثرا بی حجاب بودند. هر چقدر هم آقاتقی شوخی کرده و گفته بود: بابا کله رو بیار بالا. اینا همشون اینجورین. تو باز هم سرت را بالا نمیگرفتی. یک بار هم داخل یک مغازه رفتی برای خرید وسایل نظامی. اما چشم بر هم زدنی برگشته و گفته بودی: اینجا چیزی که به درد ما بخوره نداره. اما حرفت باور کردنی نبود. مگر میشد هیچ وسیله ی بدرد بخوری نداشته باشد. تو بخاطر دختری که داخل مغازه بود برگشته بودی. چشمانت نذر کس دیگری بود. تهران، حلب یا دمشق برایت فرقی نداشت. چقدر حضرت صاحب الزمان برایت نزدیک و در دسترس بود... 📡 @Hoosh_Enghelabi"🇮🇷.͜.
📚| 📝|خنده های زیبای تو تو زودتر از دوستانت به وطن بازگشتی تو برگشته بودی و آنجا هیچ کس حال خوشی نداشت همه به یاد خنده هایت گریه می کردند همان خنده های معروف .اصلا همان موقع هم که کنارشان بودی دلشان تنگ می شد برای خنده هایت . همه همیشه کاری می کردند تا توبخندی .مثل شخصیت های کارتونی صدایت می زدند : «دهقان جونم » و تو از ته دل میخندیدی😂 و بقیه هم همراه تو لبشان به خنده باز می شد از دیدن خنده های از ته دل تو همان خنده ای که می دانم روی لبت مانده و آنجا که تو هستی مگر غیر از این می تواند باشد ؟ خبر داری آقا تقی هنوز لباس های آن شب را نگه داشته ؟ همان لباس هایی که خون شما رویش ریخته شده روز مراسم شما، لباس را برای آخرین بار پوشید با همان اسلحه و سرو روی خاکی و به هم ریخته . با همان صورت مصیبت زده . مانده بود سر دو راهی دوستانت را بردند بهشت زهرا و تو تک و تنها رفتی چیذر . اسباب دردسر شدی . حالا باید یک پایشان چیذر باشد و یک پایشان بهشت زهرا مثل همان روز که نیمی رفتند بهشت زهرا و نیمی آمدند چیذر . 📚| بخش هایی از کتاب یک‌روز بعدازحیرانی 📡 @Hoosh_Enghelabi"🇮🇷.͜.
📚| 📝|کجا میخوای بری ...شب پنج محرم سال 92 رو یادم میاد حاج محمود روضه رو شروع کرد.. لحظه ی آخره... عمو داره میره... عمه یه کاری کن... منو نمیبره... کجا میخوای بری... چرا منو نمیبری... اون لحظه که محمد شال مشکی رو سرش بود و از گریه منفجر شد تو ذهنم ثبت شد... . لحظه ای که پیکرش رو گذاشتن پایین با خودم زمزمه میکردم،کجا میخوای بری... 📝|نقل شده از دوست بزرگوار شهید 📡 @Hoosh_Enghelabi"🇮🇷.͜.
📚| 📝|عهد اوایل شیطنت های دبیرستانش من رو از رفاقت باهاش میترسوند.. من اونموقع نسبت بهش خیلی آروم تر بودم... و فکر میکردم اینکه بخوام صمیمیتم رو باهاش علنی کنم من رو از چشم مدیر و معاون و مشاور مدرسه میندازه.. واسه همین بیشتر ارتباطمون بیرون مدرسه بود چه دورانی بود!! وقتایی که بیرون مدرسه با هم گشت و گذار داشتیم شبها تا اخر وقت به هم پیامک میدادیم ولی تو مدرسه انگار نه انگار که رفیقیم.. ولی بعد از مدتی وقتی مرام و معرفت و پاک بودنش رو درک کردم خیلی قضیه فرق کرد.. دیگه اواخر دوران دبیرستان بود و با خودم میگفتم آیا ارتباطمون بعد از فارق التحصیلی هم ادامه داره؟؟ تا اینکه وقتی فهمیدیم با هم دانشگاهی و هم رشته ای هستیم جور دیگه واسه رفاقتمون برنامه ریختیم.. عید غدیر 92 بود که عهد بستیم هرجا هستیم با هم باشیم... (بماند که یکبار عهد شکنی کرد و رفت و ... دیگه برنگشت..) روز ثبت نام دانشگاه محمد خیلی ذوق داشت.. یادم نمیره اون روزی رو که 8 صبح قرار داشتیم و من تا 10 خواب بودم.. محمد کارهای ثبت نام اولیه ش رو انجام داده بود و تا ساعت 11نشسته بود سر قرار دم مترو بهارستان منتظر من.. بدون اینکه حتی بهم زنگ بزنه😐 وقتی دیدمش اول فکر کردم تازه اومده نگو به خاطر من فقط منتظر مونده.. من رو برد کافی نت برای ثبت نام اینترنتی.. شناسنامه و مدارکم رو گرفت خودش شروع کرد به تکمیل مراحل ثبت نام... شاید نشنیده باشید که محمد حافظه خیلی خوبی داشت و بعد از اون جریان واسه همیشه شماره شناسنامه و کد پستی تلفن منزل و حتی کد سریال شناسنامه من رو حفظ بود... حتی از اون سال تمام انتخاب واحد های من رو محمد اول وقت برام انجام میداد که با هم تو یک کلاس باشیم😄 ترمای بعد از رفتنت خیلی دیر انتخاب واحد کردم... و خیلی کلاس ها رو غیبت خوردم... و خیلی روز ها رو بدون تو.... 📝|نقل شده از دوست بزرگوارشهید 📡 @Hoosh_Enghelabi"🇮🇷.͜.