📝 داستانِ کوتاه «مهمانی»
🌸 تهیه شده در تحریریه کانال حُسنی
🎁 تقدیم به پیشگاه ملکوتی نگین انبیا ، آقا رسول الله (ص)
قسمت 1⃣
- ببخشید ! شنیدم که شما پارچه یَمَنی دارید ، میشه ببینمشون ؟
فروشنده با بی حوصلگی سر خود را بلند کرد و قیافه صاحب صدا را برانداز کرد : دو زن میانسال ، یکی قد بلند و دیگری با قامتی متوسط . صدا از آنِ زن قدبلند بود . لباس شان نشان می داد که وضع مالی خوبی ندارند .
- همونه که جلو گذاشتم . همین چندتا فقط مونده . ولی فکر نمی کنم شما گداها بتونید پول یک وجب آن را هم بپردازید ❗️
چهره زن قدبلند در هم رفت . آهسته چیزی درب گوش زن همراهش گفت و لحظه ای بعد هر دو رفتند .
پارچه فروش با عبایش کمی خود را باد زد و با نفرت گفت :
«مجبور بودید زندگی تون را رها کنید و به شهر ما بیایید و گدا بشید ؟ هم ما را بدبخت کردید و هم خودتان را ! گداهای بی همه چیز ! »
- لا اله الا الله !
همسایه اش بود .
- هان ؟ چیه ؟ باز هم حرف بدی زدم خرما فروش ؟
- اولا که اینها گدا نیستند و «مهاجر» هستند . ثانیا چرا پشت سر زنان مردم حرف می زنی و بهشون توهین می کنی ؟ ثالثا بنده اسم دارم : « حارث» . همسایه چند ساله تو در بازار مدینه !
- « مهاجر» ... « انصار» ... ، اینها مزخرفاتی ه که محمد به خورد مردم مدینه داد تا به زور همشهری های رونده شده ش رو بپذیرند !
- مالک ! از خدا بترس و مواظب حرف زدنت باش❗️
«حارث» جمله ی آخر را کمی با چاشنی تهدید گفت. مالک کمی جا خورد و زیر لب غرولندی کرد و به باد زدن خود با عبا ادامه داد .
بازار مدینه خیلی شلوغ بود و هوا هم به شدت گرم. مردم در رفت و آمد بودند . روزهای پایانی ماه شعبان بود .
حارث بعد از اینکه دو نفر از مشتری هایش را رد کرد ، آمد و در کنار مالک نشست .
- میشه بگی تو با محمد چه مشکلی داری ؟
- چه مشکلی دارم ؟ بهتره بپرسی چه مشکلی ندارم ! ببین من کلّاً آبم با این آدم توی یه جوب نمیره . نمی تونم حرف ها و کارها و افکارش رو تحمل کنم . مشکل دارم باهاش.
- میشه بفرمایید چه مشکلی ؟
- بله که میگم ! همین که ....
هنوز جمله مالک کامل نشده بود که ناگهان صدای غیرمنتظره ای در فضا پیچید ...
📌 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعدی : سه شنبه ساعت ۱۷ در کانال حُسنی
#داستان
#داستان_روزانه
#داستان_کوتاه_مهمانی
📲 https://eitaa.com/joinchat/1337982996C304685a6a5
🆔 @hosna_ch
📝 داستانِ کوتاه «مهمانی»
🌸 تهیه شده در تحریریه کانال حُسنی
🎁 تقدیم به پیشگاه ملکوتی نگین انبیا ، آقا رسول الله (ص)
قسمت 2️⃣
« الله اکبر الله اکبر....»
صدای اذان بلال همه را میخکوب کرد و بازار مدینه در کمتر از لحظه ای غرق سکوت شد .
همه با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند و با نگاه از هم می پرسیدند « چی شده ؟»
دهان مالک باز مانده بود . تا آمده بود جواب حارث را بدهد ، صدای اذان بلال بلند شده بود .
حارث با نگرانی و تعجب پرسید :
« اذان ؟ آن هم این موقع ؟! هنوز خیلی تا ظهر مانده ! این اذان برای نماز نیست ! حتما مطلب مهمی پیش آمده که پیامبر خواسته مردم به مسجد بروند . تو می دونی چه شده مالک ؟»
- نه ! من از کجا بدونم ؟ علاقه ای هم ندارم بدانم ! لابد دوباره یا آیه ای برش نازل شده یا چه می دونم دشمنی حمله کرده و مردم باید بروند جلوی دشمن رو بگیرند و یا .... بالاخره یکی از همین چیزهاست دیگه !
حارث متعجب و نگران در خود فرو رفت . بعد از چند لحظه بلندشد تا به مسجد برود .
- بلند شو به مسجد بریم ببینیم پیامبر چه کارمون داره ؟
- حارث ! من میگم از این مرد خوشم نمیاد و اونوقت تو میگی بلند شو بریم ببینیم چی میگه ؟ ولمون کن تو رو هر کی دوست داری .... من به زور و از ترس آبروم شهادتین گفتم وگرنه قبول ندارم که این مرد پیامبر خدا باشه !
- حالا بلند شو بیا بریم ! ممکنه چیز مهمی باشه ... مگه نمیگی از ترس آبروت شهادتین گفتی ؟ الان هم اگه نیای در حالی که بازار خالی از جمعیت میشه همه می فهمند که تو نرفتی ببینه پیامبر چی میگه ! حالا خود دانی !
مالک با عصبانیت عبا را به یک طرف پرت کرد و گفت « لعنت به این زندگی ! همه ش مجبوری کاری رو بکنی که دوست نداری ! صبر بکن پول هام و پارچه هام رو جمع کنم تا با هم بریم !»
این را گفت و با عصبانیت شروع به انداختن سکه ها در کیسه کرد . بازار داشت خلوت و خلوت تر می شد . همه مردم به سمت مسجد راه افتاده بودند .
- نمیخواد وسایلت رو جمع کنی ! بذار همینجا تا بریم و برگردیم ! طول نمی کشه.
مالک با ادا و لحنی مسخره و عصبانی گفت : « که دزد بیاد همه شون رو ببره و بدبختم کنه ؟! هان ؟ »
- اینجا دیگه کسی دزدی نمی کنه ! اون « یثرب » بود که دزدهاش امان همه رو بریده بودند ، اما اینجا الان « مدینه النبی » ه دیگه و کسی توش دزدی نمی کنه !
مالک با تروشرویی گفت : « چطور اونوقت ؟»
حارث نفس عمیقی کشید و گفت : « چون دزدها یا به دست محمد توبه کردند و آدم شدند و یا اگر هنوز توبه نکردند ، دیگه جرات ندارند دزدی کنند . چون می دونند که مجازات میشن !»
مالک با بی حوصلگی کیسه سکه ها را بر روی زمین کوبید و گفت : « بریم بابا ! هر چی میخواد بشه بشه دیگه !»
حارث لبخند کمرنگی زد و هر دو با هم به سمت مسجد راه افتادند . بازار تقریبا خالی شده بود و آنها جزو نفرات آخر بودند ...
📌 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعدی : چهارشنبه ساعت ۱۷ در کانال حُسنی
#داستان
#داستان_روزانه
#داستان_کوتاه_مهمانی
📲 https://eitaa.com/joinchat/1337982996C304685a6a5
🆔 @hosna_ch
موسسه فرهنگی حُسنیٰ
📝 داستانِ کوتاه «مهمانی» 🌸 تهیه شده در تحریریه کانال حُسنی 🎁 تقدیم به پیشگاه ملکوتی نگین انبیا ،
👆👆
📝 داستانِ کوتاه «مهمانی»
قسمت3⃣
🌸 تهیه شده در تحریریه کانال حُسنی
🎁 تقدیم به پیشگاه ملکوتی نگین انبیا ، آقا رسول الله (ص)
#داستان
#داستان_روزانه
#داستان_کوتاه_مهمانی
🆔 @hosna_ch