eitaa logo
موسسه فرهنگی ‏حُسنیٰ
794 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
365 ویدیو
33 فایل
خدا به شهید سلیمانی هر دو «حُسنی» را داد... کانال رسمی موسسه فرهنگی تربیتی ‏حُسنی وابسته به مسجد حضرت جوادالائمه علیه السلام پادادشهر اهواز ویژه دختران و بانوان ادمین پاسخ گویی به سوالات @ya_emamreza8
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 داستانِ کوتاه «مهمانی» 🌸 تهیه شده در تحریریه کانال حُسنی 🎁 تقدیم به پیشگاه ملکوتی نگین انبیا ، آقا رسول الله (ص) قسمت 1⃣ - ببخشید ! شنیدم که شما پارچه یَمَنی دارید ، میشه ببینمشون ؟ فروشنده با بی حوصلگی سر خود را بلند کرد و قیافه صاحب صدا را برانداز کرد : دو زن میانسال ، یکی قد بلند و دیگری با قامتی متوسط . صدا از آنِ زن قدبلند بود . لباس شان نشان می داد که وضع مالی خوبی ندارند . - همونه که جلو گذاشتم . همین چندتا فقط مونده . ولی فکر نمی کنم شما گداها بتونید پول یک وجب آن را هم بپردازید ❗️ چهره زن قدبلند در هم رفت . آهسته چیزی درب گوش زن همراهش گفت و لحظه ای بعد هر دو رفتند . پارچه فروش با عبایش کمی خود را باد زد و با نفرت گفت : «مجبور بودید زندگی تون را رها کنید و به شهر ما بیایید و گدا بشید ؟ هم ما را بدبخت کردید و هم خودتان را ! گداهای بی همه چیز ! » - لا اله الا الله ! همسایه اش بود . - هان ؟ چیه ؟ باز هم حرف بدی زدم خرما فروش ؟ - اولا که اینها گدا نیستند و «مهاجر» هستند . ثانیا چرا پشت سر زنان مردم حرف می زنی و بهشون توهین می کنی ؟ ثالثا بنده اسم دارم : « حارث» . همسایه چند ساله تو در بازار مدینه ! - « مهاجر» ... « انصار» ... ، اینها مزخرفاتی ه که محمد به خورد مردم مدینه داد تا به زور همشهری های رونده شده ش رو بپذیرند ! - مالک ! از خدا بترس و مواظب حرف زدنت باش❗️ «حارث» جمله ی آخر را کمی با چاشنی تهدید گفت. مالک کمی جا خورد و زیر لب غرولندی کرد و به باد زدن خود با عبا ادامه داد . بازار مدینه خیلی شلوغ بود و هوا هم به شدت گرم. مردم در رفت و آمد بودند . روزهای پایانی ماه شعبان بود . حارث بعد از اینکه دو نفر از مشتری هایش را رد کرد ، آمد و در کنار مالک نشست . - میشه بگی تو با محمد چه مشکلی داری ؟ - چه مشکلی دارم ؟ بهتره بپرسی چه مشکلی ندارم ! ببین من کلّاً آبم با این آدم توی یه جوب نمیره . نمی تونم حرف ها و کارها و افکارش رو تحمل کنم . مشکل دارم باهاش. - میشه بفرمایید چه مشکلی ؟ - بله که میگم ! همین که .... هنوز جمله مالک کامل نشده بود که ناگهان صدای غیرمنتظره ای در فضا پیچید ... 📌 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعدی : سه شنبه ساعت ۱۷ در کانال حُسنی 📲 https://eitaa.com/joinchat/1337982996C304685a6a5 🆔 @hosna_ch
📝 داستانِ کوتاه «مهمانی» 🌸 تهیه شده در تحریریه کانال حُسنی 🎁 تقدیم به پیشگاه ملکوتی نگین انبیا ، آقا رسول الله (ص) قسمت 2️⃣ « الله اکبر الله اکبر....» صدای اذان بلال همه را میخکوب کرد و بازار مدینه در کمتر از لحظه ای غرق سکوت شد . همه با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند و با نگاه از هم می پرسیدند « چی شده ؟» دهان مالک باز مانده بود . تا آمده بود جواب حارث را بدهد ، صدای اذان بلال بلند شده بود . حارث با نگرانی و تعجب پرسید : « اذان ؟ آن هم این موقع ؟! هنوز خیلی تا ظهر مانده ! این اذان برای نماز نیست ! حتما مطلب مهمی پیش آمده که پیامبر خواسته مردم به مسجد بروند . تو می دونی چه شده مالک ؟» - نه ! من از کجا بدونم ؟ علاقه ای هم ندارم بدانم ! لابد دوباره یا آیه ای برش نازل شده یا چه می دونم دشمنی حمله کرده و مردم باید بروند جلوی دشمن رو بگیرند و یا .... بالاخره یکی از همین چیزهاست دیگه ! حارث متعجب و نگران در خود فرو رفت . بعد از چند لحظه بلندشد تا به مسجد برود . - بلند شو به مسجد بریم ببینیم پیامبر چه کارمون داره ؟ - حارث ! من میگم از این مرد خوشم نمیاد و اونوقت تو میگی بلند شو بریم ببینیم چی میگه ؟ ولمون کن تو رو هر کی دوست داری .... من به زور و از ترس آبروم شهادتین گفتم وگرنه قبول ندارم که این مرد پیامبر خدا باشه ! - حالا بلند شو بیا بریم ! ممکنه چیز مهمی باشه ... مگه نمیگی از ترس آبروت شهادتین گفتی ؟ الان هم اگه نیای در حالی که بازار خالی از جمعیت میشه همه می فهمند که تو نرفتی ببینه پیامبر چی میگه ! حالا خود دانی ! مالک با عصبانیت عبا را به یک طرف پرت کرد و گفت « لعنت به این زندگی ! همه ش مجبوری کاری رو بکنی که دوست نداری ! صبر بکن پول هام و پارچه هام رو جمع کنم تا با هم بریم !» این را گفت و با عصبانیت شروع به انداختن سکه ها در کیسه کرد . بازار داشت خلوت و خلوت تر می شد . همه مردم به سمت مسجد راه افتاده بودند . - نمیخواد وسایلت رو جمع کنی ! بذار همینجا تا بریم و برگردیم ! طول نمی کشه. مالک با ادا و لحنی مسخره و عصبانی گفت : « که دزد بیاد همه شون رو ببره و بدبختم کنه ؟! هان ؟ » - اینجا دیگه کسی دزدی نمی کنه ! اون « یثرب » بود که دزدهاش امان همه رو بریده بودند ، اما اینجا الان « مدینه النبی » ه دیگه و کسی توش دزدی نمی کنه ! مالک با تروشرویی گفت : « چطور اونوقت ؟» حارث نفس عمیقی کشید و گفت : « چون دزدها یا به دست محمد توبه کردند و آدم شدند و یا اگر هنوز توبه نکردند ، دیگه جرات ندارند دزدی کنند . چون می دونند که مجازات میشن !» مالک با بی حوصلگی کیسه سکه ها را بر روی زمین کوبید و گفت : « بریم بابا ! هر چی میخواد بشه بشه دیگه !» حارث لبخند کمرنگی زد و هر دو با هم به سمت مسجد راه افتادند . بازار تقریبا خالی شده بود و آنها جزو نفرات آخر بودند ... 📌 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعدی : چهارشنبه ساعت ۱۷ در کانال حُسنی 📲 https://eitaa.com/joinchat/1337982996C304685a6a5 🆔 @hosna_ch
موسسه فرهنگی ‏حُسنیٰ
📝 داستانِ کوتاه «مهمانی» 🌸 تهیه شده در تحریریه کانال حُسنی 🎁 تقدیم به پیشگاه ملکوتی نگین انبیا ،
👆👆 📝 داستانِ کوتاه «مهمانی» قسمت3⃣ 🌸 تهیه شده در تحریریه کانال حُسنی 🎁 تقدیم به پیشگاه ملکوتی نگین انبیا ، آقا رسول الله (ص) 🆔 @hosna_ch