┅✧❁ یک «نامه»
در امتداد شش «روایت» ❁✧┅
✅ یک. «تو هم این نوری را که مشرق و مغرب را پر کرده میبینی؟ تو هم میبینی کاخهای سرزمین فارس و قصرهای امپراطوری روم را؟»
چشمهای روشن «آمنه»، طوری نورانی شده بود که همسر ابوطالب را ــ که برای کمک به ولادت #محمّد آمده بود ــ از جا کَند و به نزد شوهرش فرستاد و چند لحظه بعد، «فاطمهی بنت اسد» داشت با شگفتی همین چیزهایی را برای ابوطالب تعریف میکرد که #آمنه دیده بود و از تولّدِ مردی دم میزد که تاریخ را در مینوردد و ابرقدرتهای مادّی جهان را خُرد میکند و تمدنهای کفر را به زمین گرم میکوبد.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
✅ دو. مرد عرب با اینکه داشت با «عباس بن عبدالمطلب» معامله میکرد، نمیتوانست چشم از مرد و زن و نوجوانی که رو به کعبه خم میشدند و بعد به خاک میافتادند، بردارد و صدایش درآمد: «این دیگر کیست و این دیگر چه دینی است؟» و عموی پیامبر در وضعیتی که هنوز دعوت برادرزادهاش علنی نشده بود، در دو جمله، دین پسرعمویش را معرفی کرد: «این #محمدبنعبدالله است. میپندارد خدا او را فرستاده و گمان میکند که گنجها و خزائن کسری و قیصر بر او گشوده خواهد شد.»
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
✅ سه. دیگر «انذر عشیرتک الاقربین» نازل شده و باید بزرگان قریش را جمع میکرد تا نهضتش را برای اولین بار علنی کند: «من شما را به دو کلمه؛ توحید خدا و نبوت خودم دعوت میکنم که اگر بپذیرید، فرمانروایان زمین خواهید شد و امّتهای عرب و عجم فرمانبرداریِ شما را خواهند کرد.»
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
✅ چهار. سکوت شبهنگامِ «عقبه» را فقط صدای #محمد و بزرگان مدینه میشکست و کار به جایی رسیده بود که نمایندگان اوس و خزرج داشتند همه شروط محمد را میپذیرفتند. همانجا بود که «عباس بن نضله» از جایش بلند شد و با صدایی آرام ــ طوری که کسی نشنود و خبر این ملاقات پنهانی به اهل مکه نرسد ــ گفت: «ای گروه اوس و خزرج! میفهمید که دارید چه میکنید؟ پیمانی که با محمد میبندید معنایی ندارد جز اینکه با فرمانروایان تمام جهان بجنگید.» بزرگان مدینه هم به او پرخاش کردند: «تو را چه به صحبتکردن؟ جان ما به جان توست یا رسولالله؛ هر شرطی که میخواهی بگذار!»
✔️ ادامه ...👇👇👇
✅ @HossiniehAndisheh