#روضه های مکتوب
#روضه شب پنجم
تا چشم به جهان گشوده، به جای پدر، عمو را دیده است و غرق دریای محبت عمو. وابستگی عبدالله به عمو و فراق ناگزیر، همواره امام را دلمشغول کرده بود و در کارزار کربلا پیوسته از خواهر می خواست تا چشم از عبدالله برندارد.
غربت عمو برای عبدالله سخت بود و قلب کوچک او را پر از غصه می کرد. تا عمو را در حلقه ی گرگ ها و کفتارها تنها و بی یاور دید، بی تاب شد و دست از دست عمه ربود و خود را به عمو رساند.
شمشیر ابجر تن بی دفاع حسین را نشانه رفته بود که ناگاه سپری مانع شد؛ دستی فدای سری شد و صدای بریدن آن در دشت پیچید و صدایی دیگر که می گفت: ای مادر!
عمو تمام توانش را در جان رنجورش جمع کرده و دردانه ی برادر را به سینه می چسباند و صبر بر بلا می خواهد و برای آرامش بی تابی های عبدالله، مژده وصال به رسول خوبی ها و پدر نادیده می دهد.
ناگاه آن نابکار کودک کش، حرمله را می گویم، تیری به گلوی عبدالله می زند و او را در آغوش عمویش به سوی پدرانش پرواز می دهد!
اما دیگر کسی نیست که جسم بی جان عبدالله را به خیمه ها باز گرداند؛ شمر و سینه، اسب و نعل تازه...
برداشت آزاد از کتاب «لهوف علی قتلی الطفوف» ص 123 و ک
#روضه های مکتوب
#روضه شب نهم
ای اهل حرم! میر و علمدار نیامد...
يا من راى العباس كر على جماهير النقد
و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد
انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد
ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد
لو كان سيفك فى يديك لما دنى منه احد- (منتهى الآمال،ج 1/ص386)
پرسيده بود كه پسر من،عباس شجاع و دلاور من، چگونه شهيد شد؟
مى گفت كه پسرش به اين آسانى كشته نمي شد. از ديگران پرسيده بود كه پسر من را چگونه كشتند؟ به او گفته بودند كه اول دستهايش را قطع كردند و بعد به چه وضعى او را كشتند. آن وقت در اين مورد مرثيه اى گفت.
مى گفت:اى چشمى كه در كربلا بودى! اى انسانى كه در صحنه كربلا بودى! آن زمانى كه پسرم عباس را ديدى كه بر جماعت شغالان حمله كرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوى پسر من فرار مى كردند. پسران على پشت سرش ايستاده بودند و مانند شير بعد از شير، پشت پسرم را داشتند. واى بر من! به من گفته اند كه بر شير بچه تو عمود آهنين فرود آوردند. عباس جانم،پسر جانم! من خودم مى دانم كه اگر تو دست در بدن مى داشتى، احدى جرات نزديك شدن به تو را نداشت...
منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، ج 1، ص 386
#روضه های مکتوب
#روضه شام غریبان
♦️شتاب کن زینب جان! هم الآن هوا تاریک می شود و پیدا کردن بچه ها در این بیابان، ناممکن. مقصد را آن دورترین سیاهی بیابان قرار بده و در مسیر از افتادگان و درماندگان و زمین گیران بخواه که خود را به خیمه برسانند تا از شب و بیابان و دشمن در امان بماند.
_بلند شو عزیزکم! هوا دارد تاریک می شود.
_ خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟
_گریه نکن دخترکم! دشمنان شاد می شوند. صبور باش، سفارش پدرت را از یاد مبر!
_سکینه جان! زیر بال این دو کودک را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.
_مرد که گریه نمی کند، جگر گوشه ام! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستی کن. مبادا دشمن اشک تو را ببیند.
_ عمه جان! این چه جای خوابیدن است؟...
تا سکینه همین اطراف را وارسی کند، تو می توانی سری به اعماق بیابان بزنی و از آن شبح نگران کننده خبری بگیری.
هرچه نزدیک تر می شوی، پاهایت سست تر می شود و خستگی ات افزونتر. دختری است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است. آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمی توانی از هم بشناسی....نیازی نیست که سرت را بر روی سینه اش بگذاری تا سکون قلبش را دریابی. وحشت و تشنگی دست به دست هم داده اند و این نهال نازک نورسته را سوزانده اند....
چه شبی است امشب زینب!