🔹اندر احوالات کریستف کلمب
🔹مرد کوتاه قد ایتالیایی، هفت سال در دربار پرتغال سرگردان بود و هیچ کسی ماجراجویی او را گردن نمی گرفت تا این که بختش باز شد. دولت اسلامی آندلس سقوط کرد و دربار پادشاهی اسپانیا برای چشم و هم چشمی با پرتغالیا به او رخصت داد !
پادشاهی جدید اسپانیا پول خاصی نداشت و چند یهودی خرپول حاضر شدند اسپانسر جناب کریستف کلمب شوند تا ارض مقدس را برای آن ها پیدا کند!
کلمب اولش گیج زد!!! بعد رسیدن به اولین خشکی ، به کوبا گفت هند و سلسله کوه های سیرا مادره مکزیک را با هیمالیا اشتباه گرفت! تازه شانس آورد که دو ماه سرخ پوست ها مهمانش کردند و حسابی کلمب و همراهانش را تر و خشک نمودند و از تشنگی وگرسنگی نجاتش دادند(البته کلمب در دو سفر بعدی از خجالتشان درآمد و نسل سرخ پوستای کوبا را تقریبا نابود کرد)ولی دربار اسپانیا هیچ وقت زیر بار نرفت که جایی که کلمب می گوید هند هست تا این که همه چی به نام بازرگان ایتالیایی که در سفر سوم کلمب با او همراه بود تمام شد؛ جناب آقای آمریکو وسپوچی !!!!
🔻....سه سوته تاریخ رو می لقمونیم...
@Hs_Land
🔹سام(بابای زال) بعد شنیدن ولادت رستم، به سیستان میره و با دیدن بچه کِیفش کوک میشه و به زال و رودابه تبریک میگه و بعد یه ماه تلپ شدن ، موقع رفتن گرز خفنش رو هدیه میده به رستم کوچولو!!!
🔹رستم در ادامه حیاتش ، به رشدش ادامه میده ( رشد در بازوهاش خ خفن تر از جاهای دیگه ش بوده ) و همزمان آموزش های جنگی و چریکی رو زیر نظر پدرزال میبینه تا تبدیل به یه پهلوان درست و حسابی بشه!
🔹یه شب که همه سر ایستگاه خودشون بودن ، سر و صدا های وحشتناک ، آرامش ساکنان قلعه زال رو به هم زد !
داستان ازین قرار بود که فیل سفید ارتش زال رم کرده بود و هر کی رو سر راهش میدید صاف میکرد ! چند تا سرباز رو هم کشت!
رستم که وضعیت رو میبینه گرز یادگاری بابا سام رو میگیره و در یک حرکت زیگزاگی ، میزنه تو سر فیل و اون رو از مدار زندگی خارج میکنه !
🔹زال که این حرکت رستم رو میبینه دلشاد میشه و بهش یه ماموریت استراتژیک میده ! بهش میگه بر و بچ رو جمع کن و برو انتقام جدمون ، حاجی نریمان رو بگیر! رستم هم که کله ش باد داشت لبیک میگه و با بر و بچ میزنه به جاده!
🔹قاتلین نریمان در یه قلعه گولاخ در پشت کوه سپند بودن و رستم برای نفوذ به قلعه، لباس تاجران رو می پوشه و با بار نمک با همراهانش وارد قلعه میشه(از قرار معلوم اهالی این قلعه همه چی داشتن به جز نمک)
🔹رستم و بچه ها تا شب، هر چی نمک داشتن رو در بازار آب کردن و شب هنگام که همه رفته بودن جیش بوس لالا، به کاخ حاکم قلعه حمله کردن و تو جیک ثانیه فتحش کردند! رستم بعد فتح قلعه، به بابازال نامه میزنه و خبر فتح رو میده و میگه هرچی شتر و اسب و قاطر داری بفرست تا غنیمتای جنگی و طلا ها رو بار بزنیم بفرستیم برات، زال هم هرچی داشت میفرسته و بورس سیستان حسابی سبز میشه!!!!
🔹همزمان با گرد وخاک رستم، منوچهر شاه که صد و بیست رو رد کرده بود همه بزرگای مملکت رو جمع میکنه و فاز خداحافظی میگیره و پسرش نوذر رو جانشین اعلام میکنه و بعد کلی وصیت و پند و اندرز ، غزل خداحافظی رو میخونه و الفاتحه !!!!
🔻....سه سوته تاریخ رو می لقمونیم...
@Hs_Land
جالوت را کلوخی از پا انداخت و نمرود را پشهای.
موسی را تکه چوبی در نیل نجات داد و محمد را تار عنکبوتی در ثور.
امداد الهی گاهی کلوخ و پشه را آلت قتّاله میکند و چوب و تار را آب حیات.
خدا گردنکشی را با پشیزی تحقیر میکند و اولوالعزمی را به ارزنی گرامی میدارد.
رجال الله، مسلّح به آلات قتّالهی الهیاند و مؤیّد به آب حیات ربّانی.
گنبد آهنین برای پهپاد حزبالله تار عنکبوت میشود تا سربازان صهیون تار و مار شوند.
ایهاالناس!
اسرائیل رفتنی است، چه با سطل آب، چه با انتفاضهی سنگ.
تا خانه ربّی دارد، ابابیل حریف فیل است. این سنت خداست؛ پابرهنهی بیابانپروری که طعم شِعب ابیطالب را چشیده، مزّهی حصر دریایی را به غاصب سرزمینهای اشغالی میچشاند.
این خون کودکان غزه نیست که بر زمین میریزد؛ آبی است که به خوابگاه مورچگان میرود و ضیافتِ تکاوران کودککش را «شام آخر» میکند.
در دایرهی هستی، جفت و جور کردن پشیز و ارزن کار خداست، اما نصر الهی تنها از آنِ کسانی است که باریکهی غزه را مثل تنگهی اُحد رها نکنند.
فتح قبلهی اول تنها در گِرو پشت کردن به قبلهی دنیا (ینگه دنیا) است. کور خواندهاند غاصبان خودخواندهی درمانده؛ «نهر تا بحر» مِلک طلق بندگان مستضعف است، نه «ارض موعود» راندگان مستکبر.
«النّصر بالرّعب» نصیب کسانی است که نترسند و نترسانند. باذن الله، پیروز این نزاع تمدنی جبههی مقاومت است. رمز نصرت فئهی قلیله بر فئهی کثیره، خدایی شدن است.
@BlackBoox
هدایت شده از هور
(پایگاه انتشار تولیدات انقلابی)
base.apk
حجم:
8.8M
اپلیکیشن #نهجالبلاغه
اختصاصی #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#ما_نهج_البلاغه_میخوانیم
📤 @mahdavi_arfae
✅"هور" پایگاه انتشارتولیدات دیجیتالی هنرمندان انقلاب اسلامی
🔘 @Hoor_Art
تاریخاتور
🔹به زودی ناگفته ها و پشت پرده ترور عماد مغنیه
با عرض معذرت نسبت به عدم فعالیت کانال در هفته گذشته ، پرونده حاج عماد انشالله تا جمعه آماده خواهد شد و ادامه فعالیت های کانال تا هفته آینده به حالت عادی باز خواهد گشت ❤️
🔹مقاله جالب و جذاب محمد آقای صرفی در دیماه ۱۴۰۰ که موجب تحسین رهبر انقلاب شد.👇
ستاره قاسم در کهکشان راه خمینی
🔹چقدر خوب است که کودکان وقتی به دنیا میآیند کسی نمیداند سرنوشت چه تقدیری برای آنان رقم زده و تاریخ برای شانه نحیف برخی از این کودکانگریان، چه مأموریتی گرانسنگ تدارک دیده است. آری! اینگونه بود که دست فرعون بهرغم تمام دست و پا زدنهایش، به فرزند عمران و یوکابد نرسید و موسی دودمان طاغوت عصر خود را در نیل بر باد داد. و آن زمانی بود که از چشم دنیااندیشان و ظاهربینان کار مؤمنان به پایان رسیده بود؛ در پیش، امواج خروشان نیل بود و از پس، لشکر جرّار فرعون. اما تقدیر الهی چیز دیگری بود. پس فرمان آمد که ای موسی! عصای خود را بر دریا بزن ... و شد آنچه ناشدنی مینمود.
🔹تابستان سال 1953 برای «دوایت آیزنهاور» سی و چهارمین رئیسجمهور آمریکا شیرین بود. ماموران سازمان CIA در تهران به فرستادگان و مزدوران بریتانیایی که دیگر کبیر نبود پیوستند و عملیات آژاکس را با موفقیت به سرانجام رساندند. دولت وقت با کودتا سرنگون شد و شاه لرزان و فراری دوباره بر تخت نشست. «آلن دالس» رئیس CIA اگر از آینده چیزی میدانست بدون شک پنج سال بعد، تیمی از ماموران خود را بار دیگر راهی ایران میکرد اما این بار نه به مقصد تهران بلکه به «قناتملک»، روستایی در دل کویر مرکزی ایران. به خانه ساده و محقر مشهدی حسن.
🔹اما نه آیزنهاور و دالس میدانستند و نه حتی مشهدی حسن و فاطمه که آن کودکی که روز اول فروردین سال 1337 پا به زمین گذاشته و گریه میکند، چه آیندهای و مأموریتی در پیش دارد. فرزند سوم خانه بود و نامش را گذاشتند قاسم. انتخابی بهجا و نامی نیکو بود. این طفل شیرخوار و روستازاده گمنام، مأموریت داشت چیزهایی را قسمت کند. از این باب همه ما قاسم هستیم چرا که در زندگی چیزهایی را با دیگران و بین دیگران قسمت میکنیم. اما قرار بود او از همه ما و قاسمها، قاسمتر باشد.
🔹دنیا معرکههای عجیب و غریب و شگفتیهای فرامحاسباتی کم ندارد. نقاطی به ظاهر بسیار دور و بیربط در گوشه و کنار کرهخاکی هستند که هیچ دستگاه محاسباتی و عقل و حتی خیالی نمیتواند میان آنها خطی برقرار سازد. وقتی مامور ساواک سال 1342 با ریشخند از آقا روحالله پرسید یارانت کجا هستند، آن مرد خدا که دلش از خورشید هم گرمتر و چشمهایش از برق آسمان گیراتر بود، با دلی آرام و قلبی مطمئن پاسخ داد؛ سربازان من در گهوارهها هستند. یحتمل مأمور مفلوک سازمان اطلاعات و امنیت کشور، پوزخندی زده و در دل یا زیر لب گفته باشد عجب آخوند خوشخیالی و چه خیالات خامی! نمیتوان به واکنش آن مأمور چندان خرده گرفت.
🔹آن روز قاسم سلیمانی پنج ساله بود، مهدی باکری و اسماعیل دقایقی 9 ساله، حسن باقری و ابراهیم همت هشت ساله، حسین خرازی شش ساله، احمد کاظمی، مهدی زینالدین و حسن تهرانیمقدم 4 ساله، محمود کاوه و علی هاشمی 2 ساله. کودکانی دور از هم، هر کدام در شهری و روستایی. آن ستارههای دور از هم در کهکشان راه خمینی. آنقدر دور که هیچ منجمی نمیتوانست پیشبینی کند روزی که چندان دور نیست این ستارهها در یک مدار قرار خواهند گرفت و چشم آسمان از نورشان روشن خواهد شد.
🔹تازه این کودکان فرماندهان سپاه خمینی کبیر بودند و بسیاری از سربازان آنان حتی هنوز پای بر زمین، این «سیاره رنج» نگذاشته بودند. گفتیم فرمانده و سرباز! بگذار همینجا تکلیف این دو کلمه را روشن کنیم. میدانی چرا فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران که نامش لرزه بر اندام دشمنان میانداخت خود را همیشه سرباز میدانست و مینامید و وصیت کرد بر سنگ مزارش بنویسند سرباز قاسم سلیمانی؟ همان سربازی که چند روز پیش یک رسانه آمریکایی با کینهای عمیق نوشت سلیمانی شبه نظامیان عراق، لبنان و یمن (افغانستان و پاکستان و سوریه و فلسطین را جاانداخته) را به یک اتحاد راهبردی متصل و نیروی قدس را به نوعی ناتو تبدیل کرد.
🔹در روزگاری که آدمها به دنبال نام هستند و برای خود لقب میسازند و میتراشند و برای محکمکاری سفارش میدهند، مردی که سرنوشت منطقه و بلکه جهان را تغییر داد، به او لقب «فرمانده سایهها»، «خردکننده داعش» و «قویترین مرد خاورمیانه» داده بودند و فرماندهان ارتش آمریکا به او حسادت میکردند، خود را سرباز میداند.
🔹ریشه ماجرا به همان پیرمرد طوفانی برمیگردد که بر صندلی ساده حسینیه جماران مینشست و آرام سخن میگفت و دنیا را به لرزه درمیآورد. قاسم شاگرد مکتب حضرت روحالله بود. همان که بنیانگذار انقلابش میخواندند، مرد قرن، سیاستمدار عصر، تغییردهنده جهان و تاریخ و... البته که همه اینها بود اما وقتی یکی از مریدانش فریاد زد؛ «ما همه سرباز توئیم خمینی، گوش به فرمان توئیم خمینی»، باز ساده اما از روی عقیده و منطبق با عمل خویش گفت؛ «نه من سرباز توام و نه تو سرباز من. همه سرباز خداییم انشاءالله.»
🔹آدمهای خوب کم نیستند و کم ندیدهایم. شاید ما هم آدمهای خوبی باشیم چرا که گاهی کارهای خوبی میکنیم. بخشی از شادی و وقت و توانایی و پول خود را با عدهای قسمت میکنیم. شاید برخی خوبتر باشند و از قوه قهریه خود نیز برای خوب بودن و خوبی کردن استفاده کنند. مثلاً وقتی میبینند به کسی دارد ظلم میشود، سینه سپر کنند و وارد معرکه شوند. مأموریت قاسم تقسیم کردن بود. آرامش و امنیت و شادی و لبخند و در کنارش ترس و وحشت و اضطراب. آنچه قاسم را از دیگر خوبان سوا میکرد، آن بود که او اهل قناعت نبود. بله! قناعت همیشه هم چیز خوبی نیست. اگر در تقسیم خوبیها به دایره تنگ و حقیری در اطراف خود قناعت کنی، چنین میشود. قاسم آرامش و امنیت و لبخند را برای همه انسانهای روی زمین میخواست نه فقط برای اهالی قناتملک و کرمانیها و ایرانیها. برای او فرقی نداشت که این زن و مرد و کودک چه زبانی دارند، چه آیینی و خطوط جغرافیا آنان را چگونه تقسیم کرده است. امنیت و آرامش و لبخند حق همه بود و وحشت و اضطراب حق همه آنهایی که آن حق را از دیگران سلب کرده بودند. اینجاست که قاسم را میتوان در دو شمایل دید. شمایلی نرمتر از حریر و دلنازکتر از کودکان که گویی هنوز کودکی پنج ساله در قناتملک است. همانقدر دل کوچکی دارد. از ته دل میخندد و مثل ابربهارگریه میکند. و شمایلی دژم و غضبناک که گویی خدای جبار و منتقم به او مأموریت داده است تا بندگان طاغی و خونریزش را به دست او هلاک کرده و راهی دوزخ سازد.
🔹خیابانهای شلوغ و تاریک ما برای نام تو حقیر و کوچکاند. روزی ستارهای بزرگ و پرنور کشف میشود و نام تو را بر آن خواهند گذاشت. بلندمردا! نامت بلند باد که آب و آتش در چشمان تو به هم میرسید و خوشا بحال آنانکه در روزگار رجعت بار دیگر آن چشمهای پرفروغ را میبینند و میانشان نور تقسیم خواهیکرد.