eitaa logo
دفترچه خاطرات گمشده :)
1.3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
665 ویدیو
0 فایل
مدتِ بسیاری در ژرفای بازگشت خاطرات سبز و قارچی اش بود که از یاد برده بود میتواند خاطره ی جدیدی بسازد ؛ صدایی درون مغزم زمزمه میکند " به دنبال معنای گمشده ی زندگی " راه ارتباطی با من در تریتون : @HToooo
مشاهده در ایتا
دانلود
برگه ای قدیمیِ کاهی با نوشته های زندگی
هاله ای از نور پدیدار شد و به چمن های سرد ؛ روح بخشید :>
دختری همیشه پا به  دنیای درون ذهنش میگذاشت و داستان های عجیب و غریبی درست میکرد! اول نوشتن برایش سخت بود و  وقت زیادی میبرد تا بتونه دنیا رو قشنگ تصور کنه ! سعی کرد همه این هارو توی دفترچه خاطراتی بنویسه و ذخیره کنه .. کم کم بعضی از افراد خواستن داستان هایی که مینویسه و عکسایی که چسب میزنه به کتاب رو ببینند با مرور زمان تعداد این افراد مشتاق زیاد تر شد اون ها انتقاداتی میکردن ایرادایی میگرفتن و کمکش میکردن تا داستان های قشنگ تری بنویسه برای اینکه خاطرات قشنگی رو درست کنه تمام دلگریمه اون دختر افرادی بودن که دفترچه رو میخوندن اون ها باعث پیشرفت اون میشدن دلیلی برای بهتر شدن دخترک هستن حال یک سال میگذر از درست شدن این دفترچه . دفترچه خاطراتی که اون درست کرده بود با تمام ایراد ها یا خوبی هایی که داشت یک ساله شده . یک سال تمام افراد مهربون کمکش کردن و همیشه پشت اون بودن . نامه ای از طرف اون دختر برای این افراد : "ممنون که تمام مدت اینجارو قشنگ کردید و پیش من موندید اگه الان اینجا وجود داره به خاطر اینه که شما اینجا هستین چون شما اینجارو زیبا کردین نمیدونم اگه نبودین چطور میتونستم اینجا بمونم ^^ خب راستش اگه بخوام خودمو نویسنده ی دفترچه خاطراتم بدونم شما برام خیلی مهمتر هستین چون یه نویسنده موقعی معنا پیدا میکنه که یکی داستانشو بخونه :)
هاله ای از نور پدیدار شد و به چمن های سرد ؛ روح بخشید :>
و آسمانی سرمه ای که انگار نقاش؛ چند قطره رنگ بنفش رو اشتباهی روی بومش چکیده و همین باعث زیبایی خاص این نقاشی شده اشتباهی زیبا فقط از برخی شب ها پیش میاد شبتون خوش :)
هاله ای از نور پدیدار شد و به چمن های سرد ؛ روح بخشید :>
هاله ای از نور پدیدار شد و به چمن های سرد ؛ روح بخشید :>
یادت باشه که زیاد نزدیک ستاره ها نشی ؛)
هاله ای از نور پدیدار شد و به چمن های سرد ؛ روح بخشید :>
دفترچه خاطرات گمشده :)
سولینا-خب بچه ها به نظرم گردشو دیگه ول کنید . بغل ابشار غذا بخوریم ؟ زیر انداز دست کیه  ؟      یرین
همه مشغول خوردن و حرف زدن اینا بودن منم ساکت نشسته بودم که دیدم از بغلم یه اردک فرح بخش ناز رد میشه . سریع ذوق کردم و برگشتم به سمتش -الیس الیس اینو ببین. بالحن شوخی *: همزادته -عهه وا     الیس خم شد روبه جلو و از نزدیک اردکو دید اردک رو دست من بود اما تا دیدم خم شده دادم بهش -وای خدا خیلی خوشگلهه  یهو ویلی از اون سمت میگه :- عه حرف اردک شد الیس بیا برات عروسک اردکرو بافتم * الیس ذوق میکنه -وای ویلی مچکرم این خیلی فرح بخشه من میگم - وای ویلی منم میخواممم -لورا برای تو هم درست کردم تا دیدم برگشتی یدونه اسب فرح بخش درست کردم -یس یسسسس خوبههه . منو الیس رفتیمو ویلی رو بغل کردیم اون عروسکا خیلی قشنگن خداا. غذا خیلی خوش مزه شده بود از مد کلی تشکر کردم بعد غذا دوباره یکم چرخیدیدم و بغل ادم قارچیا عکس گرفتیم ؛ وای نورمن همش سعی میکرد اونارو بترسونه و میرابل و ارونا هم تو عکس ادای بامزه ای در میوردن ولی بالخره تونستیم یه عکس درست حسابی بگیریم ‌. دیگه میخواستیم برگردیم ، برای ادم قارچیا دست تکون دادم بعد همه باهم از اون دیوارِ درختی رد شدیم و حرکت کردیم من دوربین ویلی رو قرض گرفتم ، البته با قول اینکه کلی عکس بگیرم ازش گرفتم و خب کلی عکس از این طبیعت قشنگ هم گرفتم خیلی خوب بود که همون لحظه چاپ میشد ؛)  عکس از یه گل بنفش هم گرفتم ولی گذاشتم برای ویلی بمونه اخه بقیه عکسایی که گرفتمو برای خودم برداشتم ! یکم که راه رفتیم به درشکه و اسبا رسیدیم سوار شدیم با سرعت خیلی خیلی زیادی حرکت کردیم .... اسبای لویی  و رو بهش پس دادیم و ازش تشکر کردیم و بهش قول دادیم دفعه ی بعد با اون بریم . رسیدیم روستا و الان وقت برگشتنه منه. همه دوباره دم اون چاه جمع شدیم و فکر کنم همه بازم نگران بودیم یعنی همیشه نگارنیم که شاید با رفتن من دیگه هیچی یادم نیاد . -بچه ها امروز خیلی خیلی خیلی خوش گذشت . رو به مد میکنم -مد غذات خیلی خوشمزه شده بود کلی تشکرر.. لبخند زدن .. از چاه رد شدم و سالم به دنیای خودمون رسیدم part : 26
هاله ای از نور پدیدار شد و به چمن های سرد ؛ روح بخشید :>
وای تو پینترست نام کاربریتون + core بکنید وایبتونو میاره و برای من کلی قارچ و چمن و گیاه سبز اورد- شما چی ؟ ؛))
دفترچه خاطرات گمشده :)
به یه گردش دوستانه تو جنگل نیاز دارم
به سرعت توی کل جنگل دوییدم سر راه دوباره به کتابخونه هاول رسیدم . صدایی درون من : امم بذار یه سرم به هاول بزنیم اون خیلی تنهاست. *خورشید اهسته اهسته رفت و وقتی به کتابخونه هاول رسیدم دیگه تاریک بود * رفتم داخل .  هاول مثل همیشه داشت کتاب میخوند وقتی درو باز کرد نگاهی عمیق بهم انداخت منم با انرژی گفتم سلامممم- سرشو به منظور سلام تکون داد واقعا نمیتونم بفهمم چرا انقدر ساکتههه از جاش بلند شد بدون هیچی رفت و دوتا قهوه اورد خیلی کوتاه و اهسته گفت بشین .  منم خیلی امروز شاد بودم بره ۶مین همینجوری را میرفتم و میچرخیدم . نشستم و باهم قهوه خوردیم -میخوام چند تا کتاب دیگه بردارم هیچی نگفت ولی صورتش نشون میداد که خب مثل همیشه هیچ مشکلی نداشت و شاید خوشحالم میشد دوباره بلند شدم یه جورایی هم داشتم میدویدم هم میپریدم* رفتم سمت یکی از قفسه ها و بین اونا یه چیزی دیدم ، یه بوم نقاشی که روش نقاشیه ادم قارچیا بود . *گیج شدن رنگش تازه بود یعنی هاول اونو کشیده ولی من به هاول چیزی از ادم قارچیا نگفته بودم! یعنی هرکسی که اون رو کشیده از اون دنیا هم خبر داره ؟ یا همینجوری با ذهنش ساخته ؟ قطعا اگه یه ادم عادی که تاحالا به تریتون سفر نکرده این رو ببینه فکر میکنه چه نقاشی عجیبیه و چه خلاقیت جالبی هنرمند به کار برده ، ولی من اونارو دیدم، ادم قارچیارو .. جیغ زدم - هاول سریع و بدون هیچ ری اکشنی اومد و دید جلوی بوم وایسادم هیچی نگفت -هاول تو تو ..        با حالت صورت و سرش انگار داشت میگفت هرچی فکر میکنی درسته -هاول تو اینو کشیدی ؟   با  تکون دادن سرش گفت اره      -تو.. تو ..     نمیدونستم چی باید بگم ولی خودش گفت  -اره منم میتونم به اونجا بیام        نمیدونم چرا بهم نگفته ؟ اون همه چیز رو به من میگه با اینکه حالا اتفاق زیادی براش نمیوفته ولی هم من همه چیز اون رو میدونم هم اون برای من رو میدونه .. - چرا بهم نگفتیی        - ازم نپرسیدی حتی وقتی دنبال اونجا میگشتممم      حرفم رو قطع میکنه -تو باید خودت اونجارو پیدا کنی مثل وقتی که توی بچگی پیدا کردی من نباید کمکت کنم چون این یه قانونه . حتی نباید چیزی بگم میدونی  ؟ خب برای منم سخت بود که نظاهر کنم چیزی نمیدونم      *اولین بار بود که هاول انقدر پشت سر هم حرف زده بود و تاحالا هم نگفته چیزی براش سخت یا ازار دهنده بوده حتی مرگ خانوادش .. در کتابخونه باز شد مادرمو دیدم که شالی روی شونشه با صدایی که انگار خیالش راحته گفت : لوراا پس اینجا وقتتو میگذرونی درست مثل قبل از اینکه .. حرفشو ادامه نداد ولی فهمید چی میخواست بگه قبل از اینکه توی جنگل یدار شم و هیچی یادم نیاد. خداراشکر میکنم که چند روز پیش که من رفتم پیش بچه ها یه شب کامل موندم نیومده بود اینجا وگرنه بهم دیگه اعتماد نمیکرد . البته اگه الان اینجا نبودم طبیعی بود جون گفتم میخوام برم وقت بگذرونم نگفتم میرم پیش هاول ولی خب اون موقع هاول گفت پیش منه . -ولی دیر وقته . هاول من یه غذای خوشمزه درست کردم بیا باهم شام بخوریم . هاول مثل همیشه خیلی کوتاه و اهسته -نه ممنون   -قرار نیست جواب بدی میای یا نه هاول چون مجبوری بیای مامانم جوری اینو گفت که انگار اگه هاول نیاد قراره یه بلایی چیزی سرش بیاره . هاول با ما اومد و توی کل راه با هم حرف نزدیم .    مامان یکم تعجب کرد ولی خب چیزی نگفت ، از حالتش معلوم بود که میخواست جو رو تغییر بده اما نمیتونست چون من هیچ کاری نمیکردم، حتی هاول به حرف های مامان جواب میداد اما من اصلا .  به خونه رسیدیم  مامان سریع رفت اشپزخونه -لورا میشه میزو بچینی ؟    از اشپزخونه وسایل اینارو اوردم باهم غذا خوردیم و تنها کسی که حرف میزد مامانم بود اخر شب هاول رفت . اون شب نمیتونستم بخوابم  برای همین فقط به ماه و ستاره نگاه کردم  با کلی سوال که از ماه میپرسیدم قبلا هم گفتم بعضی شب ها با ماه دردل میکنم و امشب همون شب بود . -چرا نباید به من می گفت ؟ قانون چی  ؟ یعنی واقعا داشته اذییت میشده  ؟ اگه اینطور بوده حتی نباید با من به سمت چاه میومد ؟ چون تقریبا اون راه رو نشون میداد. وای همه اینا خیلی خیلی گیجم میکنه اونم فقط به خاطر اینکه این همه سوال به خاطر هاوله! هاول! part : 27
هاله ای از نور پدیدار شد و به چمن های سرد ؛ روح بخشید :>
دفترچه خاطرات گمشده :)
همه مشغول خوردن و حرف زدن اینا بودن منم ساکت نشسته بودم که دیدم از بغلم یه اردک فرح بخش ناز رد میشه
صبحی دوباره ، نور خورشید به شیشه پنجره ی اتاقم تابید . از پنجره ی باز نسیمی خنک وارد محوطه اتاق شد . اصن نفهمیدم دیشب کی خوابم برد و خب معلوم هم نمیشه چون من همیشه صورتم پف میکنه اونم خیلی خیلی زیاد چشمام پف میکنن ، لبام پف میکنن و فرقی هم نمیکنه کی بخوابم البته اگه گریم کنم چشمام سه برابر میشن ولی خب دیشب که گریه نکردم ؟ فقط زیادی فکر کردم بلند میشم . تختم رو مرتب کردم دیشب با خودم فکر کردم که امروز رو همش به موضوع هاول فکر نکنم و راحت باشم ؟ مثلا امروز رو روزی با حال هنر نام گذاری کنم  . یه روز به رنگ سبز  فسفوری روی بوم نقاشی! موهامو شونه زدم و اماده بودم که برم سمت نقاشی کردن اما یکدفعه مادرم صدام زد -لورا هنوز بیدار نشدی ؟ - چرا بیدارم  چیزی نگفت مطمعنم منتظر بود برم بیرون خب هنر که با یک صبحونه خوردن به خطر نمیوفته ؛) رفتم بیرون میخوام امروز متفاوت باشه یکم به هیچی فکر نکنم برای صبحونه یک پنکیک خوشمزه درست کنم شاید با یه قهوه ؛ اصن میخوام برم بیرون کنار رود های پر از اب باشکوه صبحونه بخورم ولی حیف که یه رود با اینجا خیلی فاصله داره . ولی اصن توی حیاط صبحونه میخوریم شاید با دوستام بریم، البته که من در این دنیا هیچ دوستی ندارم .‌.. ام بیخیال با مامانم میرم . با اشتیاق پنک کیک رو درست کردم . مامانم : همیشه خیلی پر انرژی هستیا ولی امروز خیلی شادتری  - مامان بیا امروز متفاوت باشه - مثلا چطوری ؟ -فقط همراهیم کن  . شاید بتونم خودم رو شاد کنم یعنی با اتفاق ها ، اشیاها، گل و گیاه ها ، طبیعت و نقاشی یا هر چیزه دیگه من رو میتونن شاد کن اما آدم های این دنیا ؟ هرگز!  *شاید جز هاول و مادرم . part :28
هاله ای از نور پدیدار شد و به چمن های سرد ؛ روح بخشید :>
همیشه به زبان کره ای علاقه داشتم ولی الان حس میکنم ژاپنی رو هم خیلی دوست دارم ( ولی از کره ای خیلی سخت تره ؛ *خطشون)
یه جاده سرسبز و خلوت که با دوچرخه مسیرش رو طی کنم.