دفترچه خاطرات گمشده :)
صبحی دوباره ، نور خورشید به شیشه پنجره ی اتاقم تابید . از پنجره ی باز نسیمی خنک وارد محوطه اتاق شد .
پنکیکم درست شد یکم شیر قهوه هم درست میکنم و شیر قهوه رو داخل لیوان مخصوصم که خودم درست کردم و طرح روش قورباغس میریزم . اب میوه برای مامانم یادم نمیره
بلوبری هم کنار پنکیک حال میده ! یه زیر انداز سفید قرمز چارخونه ای برداشتم
-ماماننن زود باششش -باشه دخترم نظرت چیه بریم پیش هاول صبحونه رو بخوریم ؟
یاد دیشب افتادم اینکه همه چی رو میدونسته و نگفته
دلم نمیخواد هی خیال بافی کنم و به این موضوع فکر کنم پس پیشنهاد رو رد میکنم . -مامان فکر کردم شاید امروز یه صبحانه ی مادر و دختری داشته باشیم ؟
مامان همیشه به فکر هاول هست و روزایی که مدرسه ندارم صبحونه ها پیش اون میریم .
راستش بیشتر ما پیش اون میریم تا اون پیش ما ؛ اخه برای اون سخته کتابخونه به اون بزرگیو ول کنه و بیاد و البته ادمای این شهر خیلی با اون هم بد رفتاری میکنن
- باشه پس حالا که پیش هاول نمیریم لازم نیست بریم یه جای دور میتونیم تو حیاط باشیم ؟
یکم صبر کردم صورتم نشون میداد که از این پیشنهاد راضی نیستم برای همین مامانم گفت -خب میخوای بریم جنگل ؟
-نه اونجا که خیلی دوره -پس چیکار کنیم ؟
لحظه فکری توی ذهنم اشکار شد
-بریم پشت خونه اون قمستی که پر درخت و بوته ی گله -باشه بریم
قدم ها روی چمن اغاز شد به پشت خونه رسیدیم درختای کاجی که بغل هم بودن و نمیذاشتن اون طرف رو بیینیم
وای بوته ی گلی که بغلمون بود چقدر دوست داشتنی بود
درختای اونجا جوری بودن که میتونستم باهاشون کلی داستان با موضوع های متفاوت بنویسم و براشون یه عنوان هیجان انگیز بذارم . مادرم با ارنج بهم زد و گفت بیا زیر انداز رو پهن کنیم .
زیر انداز چارخونه ای قرمز و سفید رو گذاشتیم و صبحانه رو روش چیدیم و شروع کردیم .
نسیمی خنک میوزید و افتاب که از بین درختای کاج مثل هاله ای پدیدار شده بود مارو گرم نگه میداشت
"هاله نور از پشت درختان کاج پدیدار شد و به چمن های سرد روح بخشید ؟ " شاید الان داره به منو مامانم روح میبخشه ؛)
صبحونه رو خوردیم و به خونه برگشتیم من سریع وسایل رو جمع کردم و رفتم توی اتاقم گفتم که امروز روزِ هنره شاید بخوام نقاشی رسم کنم هرچقدرم که بخواد سخت باشه یا طول بکشه نقاشی کردنم خوبه کلاس نقاشی نمیرم اما نقاشی هام خوبه البته درکش برای هرکسی اسون نیست
ولی از رنگ کردن با مداد رنگی متنفرم! بیشتر گواش یا ابرنگ رو ترجیح میدم رنگ روغن ؟ عاشقشم
نمیتونم بگم خیلی از مداد رنگی بدم میاد نه فقط باهاش حال نمیکنم وگرنه اونم خوبه . کارم با مداد رنگی عادیه . اب رنگ و گواش و رنگ روغن هم همینطور ولی من بیشتر سیاه قلم کار میکنم یعنی نیاز نیست بهم انواع قلمو ها با انواع بوم بدی من با یه مداد مشکی ساده کارمو تموم میکنم ولی امروز میخوام از بوم استفاده کنم . بومم رو خودم درست کردم از چند تا تیکه چوب استفاده کردم و اونارو با ابعاد های مختلف بریدم و به هم وصل کردم بعد پارچه ی مخصوص مامانمو بر داشتیم و به چوب ها منگنه کردم .
شبیه بوم عادی نشده ولی کارمو راه میندازه .
بوم رو اماده کردم و روی چوب هایی که بازم خودم اون هارو درست کرده بودم گذاشتم رنگ هارو ترکیب کردم و میخوام با اون رنگ ها به بوم روح طبیعت رو ببخشم .
شروع به کشیدن منظره ای در طبیعت * قلمو ها رو هم از موهای خودم درست کردم .وقتی موهام رو کوتاه میکردم بخشی رو برای اینکار اماده کرده بودم .
من هیچ وقت از موهای بلند خوشم نیومد! برای بقیه چرا ولی برای خودم نه! بچگی موهام بلند بود ولی قبل از این که برم کلاس اول کوتاه کردم و پسرونه زدم . مامانم و ادمای توی روستا اصن درباره موهای پسرونه حرفای خوبی نمیزنن پس برای همین اون اخرین باری بود که پسرونه زدم .
بیشتر اوقات دو تا انگشت با گوشم فاصله داشت و وقتی بلند تر میشد به شونه هام میرسید .
مامانم همیشه دوست داشته موهام بلند باشه و چون خیلی نرم و لخته میگه خیلی ناز میشی :/
ولی من دوست ندارم . تازه من عاشق موهای فرم خیلی خیلی موهای فر قشنگه!
#Raz_Daftarcheh part : 29
دفترچه خاطرات گمشده :)
پنکیکم درست شد یکم شیر قهوه هم درست میکنم و شیر قهوه رو داخل لیوان مخصوصم که خودم درست کردم و طرح رو
نقاشیم تموم شد یه طبیعت عالی بود نمیدونم چرا ولی یاد زمانی افتادم که در جنگل روی زمین افتاده بودم .. وقتی چشمامو باز میکردم اولش فقط ارامش گرفتم و بعد کلی سوال داخل ذهنم اومد و بعد یکمی ترس! *
مدت زمانی گذشت تا بتونم تریتون رو پیدا کنم اما اوضاع بعد پیدا کردن اون تریتون خیلی بهتر شد ..و فکر کنم بعد پیدا کردن دفترچه خاطراتم بهتر هم بشه!
وقتی الیس گفت درباره ی عمل کرد چاه و این ها هم نوشتم مسمم تر شدم برای پیدا کردنش . الان حس میکنم دیکه واقعا باید تلاشمو بالا ببرم و پیداش کنم .
بعد این تعطیلات که بهمون خورده باید چند هفته برم مدرسه و بعد تموم میشه! اون موقع میتونم راحت دنبال دفترچه بگردم . اگه امسال تموم بشه برای سال بعد باید مدرسمو عوض کنم . میرم به کلاس دهم و براش خیلی استرس دارم .
الیس هم با من هم سنه کاش میتونستم موقع مدرسه اون رو هم با خودم ببرم ، واقعا مدرسه برام کسل کنندس مخصوصا اگه با ادم هایی که به خاطر اینکه شبیه اونا نیستی مسخرت میکن توی یک کلاس باشی ! امروز هم مثل ورق زدن برگه سریع گذشت ...
نور خورشید کل اتاقم را احاطه کرده بود .. برای همین من زود بیدار شدم بوی خوراکی ای میومد که معلوم میشد مامان بیدار شده ، مثل همیشه بلند شدم دمپایی های دایناسوریم رو پوشیدم تختمو مرتب کردم موهامو شونه کردم مسواک زدم و بعدش رفتم بیرون. مامان با لحن خیلی مهربون مثل همیشه گفت : صبح بخیر -صبح بخیر مامان من وقتی مدرسه میرم نمیتونم صبح ، صبحونه بخورم کلا از وعده صبحونه زیاد خوشم نمیاد مگر اینکه پنکیک اماده کرده باشم و تو حیاط صبحونه بخوریم ..
برای همین مامانم بیسکویتی که داخلش تکه های شکلات بود رو روی میز گذاشته بود منم برش داشتم و خورم . کیفم رو برداشتم مامانم هم برای تغذیه پیراشکی هایی که از صبح درست کرده بود رو گذاشت و بعدشم خداحافظی و راهی شدن . خیلی دوست داشتم با دوچرخه به مدرسه بروم ولی خب بیشتر از همیشه بهم میخندیدن ولی من حس میکنم اونا با مسخره کردن همه چیز اصن از هیچ چیز لذت نمیبرن تمام احساس های خوشی که من بدست اوردم رو مسخره میدونن و درکش نمیکنم واقعا اونا اصن مفهوم خوشحالی و زندگی رو میدونن ؟ برای همین بهوشن اهمیت نمیدم . میتونم کل شهری که توی تریتونه رو با دوچرخه برم و برای همه دست تکون بدم پس از اینجا میگذرم . وای مدرسه دیده شد درواقع اصن شبیه مدرسه نیست میتونم مثل یه قفس که داخل اموزش میدن اونجارو ببینم تازه اونا درس نجوم رو هم نمیدن! برای همین خودم داخل روزنامه ها و کتابا درموردش مطالعه میکنم شرط میبندم بچه های کلاس حتی ندونن نجوم چیه. زنگای ورزش و هنرم هم که میپیچونن البته بعضی اوقات هم داریمشون ولی خب چه فایده نقاشی از تخته ی کلاس که یه مستطیلیه واقعا جذابه ؟ تازه حتی مطالب داخل رو هم باید داخل نقاشی بذاریم یا مثلا زنگ ورزشی که هیچ کس کاری نمیکنه و همه غیبت میکنن. با اینکه اینجا واقعا مضخرفه و من از درساش متنفرم اما بازم معدلم بیسته . باز هم ، همه اکیپی بودن و من تنها وقتی از بغلشون رد میشدم دم گوش هم یه چیزایی میگفتن حتی بعضیاشون میخندیدن . چند ساعت گذشت و بالخره تونستم از این قفس بیرون بیام رفتم دم خونه کوله ام رو گذاشتم وکیف بیرونیم رو برداشتم داخلش دفترچه ام بود که هاول برام گرفته بود
کاغذش کاهی بود و داخلش پر نقاشی به سبک های مختلفِ کلاسیک، دارک، شلوغ بود
به مامان گفتم میرم پیش هاول و دوچرخه ام رو برداشتم و رفتم سمت کتابخونه.
نسیم خنک به من برخورد میکرد و موهایم رو به پرواز در می اورد . امروز ؟ شاید روزی با وایب ابی و سبز تیره و بارون . دوچرخه ام رو نزدیک کتابخونه رها کردم و رفتم سمت در خوشبختانه اونجا کسی نبود که بخواد دوچرخه رو برداره .. در رو باز کردم و باز هم به بهشت وارد شدم عطر هزاران کتاب به مشامم میرسید ، با کتاب ها میتونستم به دنیای دیگه مثل تریتون سفر کنم
به دنیای درون ذهن نویسنده ی کتاب .
هاول که روی صندلی کنار میز نشسته بود و داشت مطالاعه میکرد سرش رو بالا اورد و با لبخندی ازم پذیرایی کرد بعد مدت ها حالت چهرش عوض شده بود ، منم لبخندی زدم و نخواستم موضوع چند روز پیش رو ادامه بدم پس بهش گفتم چی میخونی ؟ بازم یه کلمه ای جواب داد کوتاه و اهسته کتابای علمی -عالیه -برات نوشیدنی مورد علاقت رو درست کردم. شیر قوه رو جلوم گذاشت یکم مهربون تر شده بود انگار میخواست ببخشید کنه . خب شاید قبول کنم*
منم همراه با او غرق کتاب علمی شدم چند دقیقه بعد به خودم اومدم گفتم میرم پیش بچه ها؛ خداحافظ
دستم رو گرفت ، برگشتم و با تعحب نگاهش کردم ، سریع بلند شد -ببخشید یهو لبخندی روی لبام ظاهر شد سرمو تکون دادم به نشونه اینکه میبخشمش .
لبخند زد و جوابی نداد در رو بستم و سوار دوچرخه شدم و رفتم جنگل ، از چاه رد شدم ، و الان به دنیایی که بهش تعلق دارم راه پیدا کردم
#Raz_Daftarcheh part : 30
از چاه بیرون اومدم زیر درخت سرو کنار خیابونی، خیلی خلوت بود یعنی بقیه کجان ؟ رفتم به اون دست خیابون و شروع به حرکت کردم که یکیشون رو پیدا کنم از کنار میله هایی که دوچرخه های رنگی با سبدای پر گل گذر کردم یهو میرابلو سوار دوچرخه دیدم داشت با دوچرخه تک چرخ میزد نورمن از پشت با سرعت زیاد پیداش شد وزنش رو روی دوچرخه به سمت راست و چپ مینداخت داشت از بغل میرابل رد میشد که یه صدای ترسناک دراورد تا میرابل بترسه، میرابل یکم از جا پرید ولی زیاد نترسید بعدش هردو شروع به خندیدن کردن این اتفاقا تویه پنج ثانیه انجام شد ، حالا بچه ها همه اروم و درست حسابی دوچرخه سواری میکنن ویلی منو میبینه از رو دوچرخه میپره پایین وقتی سولینا میبینه ویلی از دوچرخه پریده پایین میاد به سمت من با صدایی بلند میگه - بچه ها وایسید لوراعه
همه وایسادن نورمن و میرا که از همه جلوتر بودن دور زدنو اومدن این ور ویلی نزدیک شد منم بغلش کردم
-سلام ویل ویلک جون چطوری ؟ -خوبم تو چطوری چه خبرا لوری ؟
-هیچی واقعا ، چی میتونم از اون دنیای داشته باشم ؟
تک تکشونو بغل کردم. وای از دوچرخه هاشون نگم ؛ دوچرخه نورمن مشکی بود انگار نورمن با اسپِرِی سفید رویه دوچرخش طرح اسکلت و استخون کشیده بود .. دوچرخه میرا آبی بود ، برای گلویلو زرد بود ، ویلی هم دوچرخش مشکی و سبز پر رنگ بود ،آدرا با خمیر؛ مجسمه های قورباغه و قارچ و.. درست کرده بود روی دوچرخش گذاشته بود برای الیس و مد سبز روشن بود ارمیتی دوچرخشو با گلای صورتی تزئین کرده بود، هرسیلیا هم سر دوچرخش یدونه مار گذاشته بود ارونا دوچرخشو با ستاره های کوچیک تزئین کرده بود بقیه هم دوچرخه های خفنی داشتن وای کاش منم دوچرخمو از بیرون اون چاه میوردم کاش میشد منم الان باهاشون دوچرخه سواری کنم ؛ هرسیلیا گفت بسته دیگه واینسا ما رو نگاه نکن بیا بهت دوچرخه ی قدیمیتو نشون بدم
*وای ذوق و خوشحالی اکلیلی شدن باهم*
یکم جلوتر رفتیم در یه کاراژ رو باز کردن کاراژ پر گل کاکاتوس بود و یه دوچرخه سبز پسته ای با سبدی پر گل بابونه و پروانه وسط کاراژ بود
وای خدا این چقدر قشنگه رفتم سمت دوچرخه و بغلش کردم
بچه ها زدن زیر خنده
میرا با لحن هیجان انگیز گفت -تا کِی قراره دوچرخه رو بغل کنی یالا بریم مسابقه بدیمممم
نورمن گفت -باشه ولی من میبرم خیلی ذوق داری تا ببازیاا
مد ادامه داد - شما دو تا عین ادم دوچرخه سواری کنید بعد بره هم کری بخونید هر لحظه میترسم میرا سر و ته شه و نورمن از یه طرف ولو زمین شه
نورمن سریع گفت : نمیخواد بترسی داش نورمنتون کارشو بلده هه -
میرا گفت : حالا میبینیم که میبره
هر دوشون نگاه عجیب و جالبی به هم کردن
منم سوار دوچرخه شدم گفتم بریمم همه زدیم بیرون قرار شد تا اخرین چهار راه خیابون بهار مسابقه بدیمم
مسابقه شروع شد نورمن و میرا جوری رکاب میزدن که انگار یه هیو-لایی چیزی دنبالشونه! *البته نورمن انگار خودش دنبال هیولا داره میکنه* میرا میخواست دوباره تک چرخ بزنه که مد گفت قرارمون یادت نره میراا
اون دوتا جلو زدن و بعد از اونا ویلی و سولینا بودن من سعی کردم تند تر رکاب بزنم و سولینا رو عقب بزنم خوشبختانه تونستم ولی خب یکم باهم فاصله داشتیم ویلی یکم سرعتش کم شد و من دیگه بغل ویلی بودم ولی سریع دوباره سرعتشو زیاد کرد که عقب نیوفته
الیس سولینا رو رد کرد داشت به ما نزدیک میشد هرسیلیا سریع رکاب زد به سولینا رسید گلویلو هم بغلشون بود سه تایی داشتن سعی میکردن که یکیشون جلو تر بزنه انقدر درگیر بودن که مدو ادرا هردو جلو زدن
ولی خب هر چقدرم تلاش میکردیم میرا و نورمن یه جور دیگه حرکت میکردن
از هممون جلوتر بودن . داشتیم به چهار راه اخر میرسیدیم
یعنی به هر حال که یا میرا یا نورمن اول میشدن
یکم مونده بود تا ببرن که یه دختر بچه ی کوچولو که رو تلش یه قارچ کوچولو بود و یه عروسک قورباغه دستش بود اومد جلو خیابون نزدیک بود نورمنو و میرا هردو به اون برخورد کنن که نورمن سر دوچرخه رو چپ کرد رفت تو پیادرو
خودشو و دوچرخه باهم چپ شدن و به یه گلدون خوردن خیلی بد خورد ولی نورمن قوی تر از این بود که بغض کنه یا هرچی میرا هم از اون سمت رفت و رفت قاتی باقالیا
ما همه وایسادیم اصن نفهمیدیم اون دختر بچه از کجا پیداش شد نورمن بلند شد با لحن لج اوردی گفت : عاح این از کجا پیداش شددد یکم مونده بود ببرم! میرا میخواست جوابشو بده اما ارمیتی سریع رفت سمت دختر بچه و پرسید حالت خوبه عزیزم چیزیت نشد ؟ یرین سریع به بطری به دختر بچه داد گفت بیا عزیزم یکم اب بخور
نورمن گفت من خوردم زمیناااا میرا هم گفت بد نمیشه بیاین دستمو بگیرید بلندم کنید
اون دوتارو بلند کردیم ولی خب اخرشم نفهمیدیم کی میبرد اما به نظر من اونا دقیقا کنار هم بودن و مساوی میشدن .
#Raz_Daftarcheh part : 31
دفترچه خاطرات گمشده :)
از چاه بیرون اومدم زیر درخت سرو کنار خیابونی، خیلی خلوت بود یعنی بقیه کجان ؟ رفتم به اون دست خیابون
رفتیم و یکم عصرونه خوردیم سر میز نورمن و میرا همش داشتن از مسابقه میگفتن داشت شب میشد که من گفتم باید برم همه باهام اومدن در فلزی چاه رو برداشتم گفتم خداحافظ
اونا هم گفتن به سلامت
از چاه رد شدم و همون حالت همیشگی رو دوباره حس کردم
دوچرخه بغل چاه بود
دوباره به این دنیای معمولی اومدم
سریع رکاب زدم بارون میومد شب شده بود سریع رسیدم به کتابخونه هاول گفتم بذار یکم برم و سریع برگردم که مامانم نگرانم نشه !
رفتم پیش هاول خیس خالی بودم هاول تا منو دید اومد سمت با صدای اروم و کوتاه گفت -خیس خالی شدی !
گفتم اره داره بارون میاد با یه لحنی عجیب گفت -میدونم که داره بارون میاد ،،، یکم مکث،،،، چرا چتر نگرفتی ؟ حالت چهرش مثل همیشه بود و پوکر اما من لجم دراومد ولی با لحن خوب گفتم -رفته بودم تریتون از کجا میدونستم اینجا بارون میاد ؟ از کجا میدونستم باید چتر میوردم ؟ *یه حسی پیدا کردم چون تقریبا اروم جوابشو دادم و انگار مظلوم شده بودم خودم حالم از طرز گفتنم بهم خورد .
هاول هیچ وقت این مدلی حرف نزده بود انگار داشت مسخرم میکرد اما لحنش و قیافش تغییر نمیکرد به هر حال که جوابمو نداد
سریع گفتم - بیخیال اومدم سر بزنم برم
رفتم دم در که دیدم دستمو گرفت برگشتم یه چتر داد دستم -داره بارون میاد
رفتش نشست پشت میزش داشتم نگاهش میکردم گفت -مامانت منتظرته
سریع رفتم خونه.
#Raz_Daftarcheh part : 32
دفترچه خاطرات گمشده :)
رفتیم و یکم عصرونه خوردیم سر میز نورمن و میرا همش داشتن از مسابقه میگفتن داشت شب میشد که من گفتم با
در زدم* مامان در رو باز کرد و من سریع رفتم داخل مامانم خیلی نگران به نظر میرسید -لورا کجا بودی ؟ -گفتم که پیش هاول کمی مکث کردیم چون مامان داشت ژاکتمو ازم میگرفت -این چتر کیه ؟ -هاول چترشو داد تا خیس نشم! -پس چرا لباسات کفشات و حتی موهاتم خیسن ؟ دلم نمیخواد به مامانم دروغ بگم پس واقعیتو میگم امم شایدم کامل همه چی رو توضیح ندم به هر حال مامانم فقط میخواد بدونه که حالم خوبه
-رفته بودم سر اون جایی که بهوش اومدم حس کردم یه چیزایی دارم که گم کردم و تا برسم پیش هاول و چتر بگیرم لباسام خیس شد هر چند وقتی با چترم بودم به خاطر اینکه با دوچرخه میومدم هر از گاهی باد چترو به عقب هل میداد و من خیس میشدم! -باشه اشکال نداره
رفتم و لباسامو عوض کردم اومدم بیرون هنوز داشتم یخ میزدم مامان برام نوشیدنی مورد علاقم شیر قهوه درست کرده بود ولی اندفعه کمی داغ بود تا سرما رو از بدنم بیرون کنه -ممنون مامان
نشستم روی مبل لیوان شیر قهوه رو دستم گرفتم و مشغول خوردن شدم که دیدم مامانم برام پتو میاره
-مامان واقعا نیازی نیست -چرا عزیزم هنوز دستات یخن! بینیتو ببین سرخ شده
مامان من بغل من روی مبل نشست و به من خیره شد
اروم گفت: خوبه هاول چتر داد بهت وگرنه الان دیگه فقط اب بارون بودی!
خنده ای بریده بردیه زدم :هه هه
وقتِ خواب شد رفتم اتاقم امشب خیلی سردم بود روی تخت افتادم و پتو رو روی خودم کشیدم داشتم میلرزیدم شاید پنجره بازه ؟ نگاهی به پنجره بالای سرم نه بستس پس یعنی فقط من لرز کردم
صبح که بیدار شدم از سر درد داشتم میمردم چشمام پف کرده * البته همیشه صورتم بعد خواب پف داره ولی چشمام اندفعه به طرز عجیبی در اومده بود
حس میکردم بی حسم اما بلند شدم به اینه قدی که تقریبا اون طرف اتاق سمت چپ تو گوشه اتاق بود نگاه کردم
اره مثل همیشه مریض شده بودم و چشمام هم عفونت کرده بود اخه نمیدونم چرا هر وقت مریض میشم یا کم خوابی دارم سرم با چشمام درد میگیرن!
گلو دردم داشتم بلند شدم و دست و صورت رو شستم لباسامو عوض کردم مامان از اتاقش اومد بیرون و گفت: وای مریض شدی_؟
نزاشتم حرفش تموم بشه
-اره مثل اینکه مامان شروع کرد به شیر عسل درست کردن و دستمال خیس کردن و گذاشتن روی پیشونیه من و قرص و دارو دادن مامان به خاطر من دو سه روز بافتنی هاش رو کنار گذاشت
اخه مادرم خیاطه و از این راه ها خونرو میگردونه .. هر چند یه باغ هم داریم که چند تا کارگر داخلش کار میکنن و من و مامانم بعضی اوقات به اونجا هم سر میزنیم
البته باید بگم مامانم شیرینی پذیشم خیلی خوبه ! اون یه مامان فوق العاده و باستعداده ..
بعد چند روز بالخره خوب شدم و به مدرسه رفتم از درسا عقب نیوفتادم چون خیلی از درسارو خودم جلوتر میخوندم و سر کلاس های دیگه قایمکی میرفتم و یاد میگرفتم .
بعد مدرسه گفتم میرم و به بچه ها سر میزنم چون بالخره چند روزه نرفتم احتمالا نگران شدن .
بعد مدرسه تویه راه داشتم به حرف های معلم در مورد ازمون های نجوم اخر ترم فکر میکردم
بچه ها تا اینو شنیدن زدن زیر خنده اما برای من مهم بود
ولی خب نمیفهمم مدرسه ای که نجوم رو از تویه درسهای علوم برداشتن چرا تو مسابقه همگانی نجوم ثبت نام کردن
از ما چه انتظاری دارن واقعن ما میخوایم چیکار کنیم؟
اما بچه های کلاس فکر میکنن که خیلی چیزا میدونن !
داشتم همینجور فکر میکردم به خونه رسیدم رفتم داخل و به مامانم این موضوع رو گفتم مامانم در حال دوختن لباس بود اما جوابمو داد گفت : خیلی خوبه به نظرم شرکت کن مطمعنم قبول میشی. لبخندی به مامان زدم و چند دقیقه سکوت حاکم این محوطه شد مامانم که متوجه این سکوت شد گفت: میخوای برو با همکلاسی هات وقت بگذرون .
وای مادر من تو نمیدونی که اونا منو دیونه حساب میکنن ؟ حتی اگه اونا هم بخوان نمیرم پیششون تا تویه مراسم چایی خوردن دخترا و حرف زدن درباره اینکه چنتا لباس صورتی مخملی دارن شکرت کنم ! به هیچ وجه .
مادرم از صورتم این حرفا رو میخونه و میگه -یه شانس به خودتو اونا بده میدونم از وقتی بهوش اومدی زیاد باهاشون حال نکردی و خب شاید یهو باهم دوستای صمیمی شدین
قاطعانه گفتم : ترجیح میدم برم پیش هاول یا برم جنگل
-هر طور که راحتی
#Raz_Daftarcheh part : 33
دفترچه خاطرات گمشده :)
در زدم* مامان در رو باز کرد و من سریع رفتم داخل مامانم خیلی نگران به نظر میرسید -لورا کجا بودی ؟ -گ
رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم
الان وضعیت ظاهریم ؟ یه شروار لی کوتاه با یه پیراهن بزرگ سبز پسته ای که زیرش یه تیشرت سفید که عکس قارچ روشه
تنمه با کلی انگشتر و موهامم که کوتاهه! میشه گفت موهام با کش یه تیکه ی کوچولو میشه اما خب بستنشم خیلی سخته! چون هم کوتاهه و هم لخت ، کش نمیتونه جمعش کنه و بیشتر اوقات موهام بازه
کوله بیرونیم رو برداشتم و زدم بیرون چند قدم دور شده بودم که مامانم در خونه رو باز کرد گفت : چتر هاول یادت نره
اوه یادم رفته بود سریع برگشتم و چتر رو برداشتم بعد از اینکه از تریتون بگرشتم میتونم چتر هاولو بهش بدم
رفتم سمت چاه و بعد تریتون .
حالا دوباره تویه تریتون قدم میزنم دوییدم سمت یه بوستان جنگلی احتمالا بچه ها اونجا بودن . اره درسته اینجان
الیس منو دید و پرید بغلم -وای الیس دلم برات تنگ شده بود دختر -منممم خیلی ترسیدم میخواستم بیام دنبالت .
-نه چیزی نشده بود فقط مریض شده بودم
*خاطراتم با بچه ها بعد اولین ملاقت جدید باهاشون یادم اومد اما اینکه چطور به اینجا راه پیدا کردم یا خاطراتم درمورد دفترچه هنوز یادم نمیاد*
گلویلو گفت : الان بهتری -اره خیلی بهترم
به بچه ها درمورد نجوم گفتم و مد پیشنهاد داد فردا دوباره به اینجا بیام و با بچه بریم رصد خونه !
هرچند همه چیز از اینجا فرق داشت و شاید من فقط هاله ای محو از زمین رو میتونستم ببینم!
به هر حال که سریع رفتم و برگشتم به زمین از جنگل گذشتم و کتابخونه هاول رو دیدم او وقتشه که برم چترشو بدم
اینو گفتم و یهو فکر تویه ذهنم اومد ؛ یادم رفته بود که از بچه ها قضیه هاول رو بپرسممم
مهم نیست فردا میپرسم در زدم و رفتم داخل
هاول اومد جلویه در اما هیچی نگفت داشت کتابارو ورق میزد و به من بی توجهی کرد
-چترت رو اوردم مچکرم از اینکه بهم دادیش
-خوبه چترم رو دادم وگرنه اینجا بر نمیگشتی تا چیزیو پس بدی
منظورشو متوجه نشدم بره همین پرسیدم -چی ؟ منظورت چیه -هیچی خواهش میکنم
-پس من میرم -واقعا ؟
تاحالا انقدر مکالمه با هاول نداشتم بیشتره موقعه ها جوابمو نمیداد یا یه کلمه و اروم حرف میزد
الانم اهسته و سریع حرف میزنه ولی انگار میخواست بپرسه که چرا نیومدی با اینکه اینو میدونم اما دلم میخواد ازم بپرسه و بگم ؛ میخوام روش یکم کار کنم تا باهام بیشتر حرف بزنه. پس جواب میدم
-یعنی چی واقعن ؟ جواب نمیده انگار موفق نشدم راستی میخواستم برای مامانم یه چیزی بگیرم چون اون چند روز خیلی خیلی زحمت کشید .
البته همیشه زیاد زحمت میکشه ولی خب ؛ وقتی این یادم اومدم گفتم -راستی کجای میتونم یه چیز خوب برای مامانم پیدا کنم ؟ تو کدوم بخش ؟
-طبقه سوم راه روی سمت B کتاب های بخش اشپزیه طبقه بیست سوم غرب اینجا هم میتونی درباره ی خیاطی چیزی پیدا کنی .
بعد خودش بلند شد و رفت یه سمت دیگه
* اینو بگم که هاول تنها زندگی میکنه توی این کتابخونه بزرگ
البته کتابخونه بزرگ کلمه مناسبی نیست باید بگم کتابخونه فوق فوق بزرگ اینجا انقدر بزرگه که چندین تا در داره
و بعضی وقتا ممکنه هاولم گمشه ! و مجبور کیلومتر ها قدم بزنی تا به بعضی از کتابا دسترسی پیدا کنی ! *
رفتم سمت پله که برم طبقه ی سوم . قدم گذاشتن روی پله های چوبیو بوی چوب رفتم سمت قسمت B چندین تا قسمت درباره اشپزی بود کتابای داخل قفسه ها قطر هاشون خیلی زیاد بود
خیلی کتاب اشپزی زیاد بود و البته باید بگم این قسمت فقط برای اشپزی غذا ها و شیرینی هایی هست که برای کشور خودمونه اشپزی غذا های کشور های دیگه قسمت D شرقیه !
غذای مربوط به هر کشور یه قسمت جداگانه داره که توش بیش از ده هزار کتابه !
بعد کلی گشتن یه کتاب با جلد صورتی پیدا کردم ؛ از صورتی خوشم نمیاد اصلا ولی خب مامانم از این رنگ خیلی خوشش میاد . روی کتاب نوشته بود تقدیم به بهترین سر اشپز مادر!
به نظرم جالب اومد برای همین نگاهی به صفحه هاش انداختم خیلی خوب به نظر میومد . این رو انتخاب میکنم
رفتم طبقه ی اول هاول برگشته بود یه کاغذ کادوی صورتی دستش بود
-عاعا هاول نمیدوستم اینجا کاغذ کادو هم نگه میداری
لبخندی زد و خیلی کوتاه گفت -بیارش اینجا
کتاب رو دادم دستش اونم کتابو کادو کرد
#Raz_Daftarcheh part : 34
دفترچه خاطرات گمشده :)
رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم الان وضعیت ظاهریم ؟ یه شروار لی کوتاه با یه پیراهن بزرگ سبز پسته ای که
ازش تشکر کردم و بعد رفتم خیلی ذوق دارم که این کتابو بدم به مامانم .
ولی جدا نمیدونستم هاول کاغذ کادو داره *خندیدن همیشه فکر میکردم فقط بین هزاران کتاب داخل کتابخونه غرق شده
هاول از بچگی داخل کتابخونه زندگی کرده
یعنی اگه بهتر بخوام بگم موقع پا گذاشتن هاول به این دنیا مادرش فوت شده و با پدرش زندگی میکرده ؛ هاول عاشق مادرش بوده و برای خوشحالی رو-ح اون هرکاری میکرده . مادر هاول عاشق کتاب بوده و وقتی با پدرهاول اشنا شدن تصمیم گرفتن یه کتابخونه بزرگ درست بکنن و به پسرشون هدیه کنن ؛ کلی طول کشید تا این کتابخونه به این بزرگی درست بشه ، قبل از اینکه تبدیل به کتابخونه بشه یه عمارت خیلی خیلی خیلی بزرگ بوده و داخلش چیزی نبوده صاحب اون عمارت یه پیر مرد مهربون بوده ، وقتی یکی از نوه هاش مریض شده بوده و هیچکس راه درمان و دارویه مناسب پیدا نمیکرده مادر هاول چون خیلی کتاب میخونده میفهمه به چه دارویی نیاز داره و متوجه میشه که از کجا باید اون دارو رو پیدا کنن پس به هالبرت یعنی بابای هاول میگه که بره و اون دارو رو از یه تپه بیاره و به بچه میدن و نوه پیرمرد خوب میشه . اون به عنوان تشکر و هدیه به پدر و مادر هاول اون عمارتو میده که اونجا رو تبدیل به کتابخونه کنن و همه بتونن این اطلاعات علمی و جغرافیایی رو مطالعه کنن .
من واقعا هنوزم نمیدونم چطوری مادر و پدر هاول تونستن انقدر کتاب بگیرن ولی خب بزرگترین کار هاول برای خوشحال کردن مادرش نگهداری از کتابخونس . هالبرت و هاول تا ۶ سال بعد مرگ مادر هاول داخل کتابخونه زندگیه کردن و هالبرت با یه مر-- گ معمولی فوت شد . هاول ۶ ساله اون کتابخونه رو اداره میکرد و منم از اول زندگیم با هاول دوست بودم تا الان که اون ۱۹ سالشه و من ۱۵ . مادر های ما دوست صمیمی بودن و مادرم برای کتاب خوندن به کتابخونه میرفت و من رو هم میبرد منو هاول هم با هم دوست شدیم و کلی کتاب خوندیم . جالبه بگم هاول از همون اولم ساکت بود بهتره بگم تقریبا لال بود تا چند سالگیش فکر میکردن لاله چون خیلی اروم و بی سرو صدا بود حتی جیغم نمیکشید!
به خودم اومد عه تا داشتم خاطرات بچگی هاول رو مرور میکردم به خونه رسیدم ، راستش این اطلاعاتو به زور بدست اوردم چون خیلی کم حرف میزنه البته مامانم هم کمکم کرده و بخشی از اون خاطراتو خودمم میدونستم .
خیلی ذوق دارم پشت در ایستادم و کتاب صورتی که داخل کاغذ کادو صورتی هست رو نگاه میکنم دوباره افکار های بد به سوی در های ذهنم هجوم میاورند نکنه از کتاب خوشش نیاد ؟ یا قبلا خونده باشش اصن شاید ناراحت شه که کتاب اشپزی گرفتم اون بدون کتاب اشپزیش فوق العادست .
نه نمیذارم این افکار به ذهنم پدا پیدا کنن . در رو باز میکنم و میرم داخل ...
#Raz_Daftarcheh part : 35
دفترچه خاطرات گمشده :)
ازش تشکر کردم و بعد رفتم خیلی ذوق دارم که این کتابو بدم به مامانم . ولی جدا نمیدونستم هاول کاغذ کاد
مامان داره به گلدون ها اب میده صدای جیر جیر در رو شنید و گفت : لورا تویی ؟ -بله مامان .
نشستم روی مبل و منظتر بودم کارش تموم شه تا این کادو رو بهش بدم . بالخره کارش تموم شد و برگشت سمت من و کادو رو دید -این چیه ؟ جایزه گرفتی ؟ -مامان ..
نمیدونم چی بگم میخوام با حرفام هم خوشحال کنم پس یکم صبر میکنمو میگم -ممنون از اینکه همیشه بهترین کار هارو برام میکنی ممنونم که از بچگی تا الان نذاشتی احساس بدی داشته باشم ممنونم که منو تحمل میکنی و وقتی مریضم انقدر برام زحمت میکشی برای همه ی زحماتایی که کشیده ممنونم و این کادو رو برات گرفتم تا بدونی خیلی برام ارزش داری هرچند این اصن زحمتای تورو جبران نمیکنه !
مامان همینجور وایساده بود من رو با بغض و لبخند نگاه میکرد بعد من رو به اغوشش دعوت کرد چند ثانیه بعد گفت -ممنونم که انقدر دختر خوبی هستی و کادو رو گرفت -این توش چیه؟ واو کاغذ کادوش چقدر قشنگه -باز کن تا ببینی
کاغذرو با ملایمت باز میکرد تا پاره نشه منم دیگه طاقت نداشتم بره همین گفتم -بیخیال مامان نمیخواد انقدر محتاط باشیی کاغذو کنار زد و کتاب رو دید و عنوان کتاب رو زمزمه کرد -تقدیم به بهترین سر اشپز مادر ؛ واو لورا دخترم ممنونم ازت چقدر قشنگه نمیدونی چقدر خوشحالم کردی اصن نیازی به این کادو نبود چرا زحمت کشیدی ولی بازم ممنونم خیلی زیباست -خواهش میکنممم
-فردا- بلند شدم و برای رفتن به مدرسه اماده شدم کوله پشتیم رو برداشتم و بیرون رفتم خیلی برای مسابقه ی کهکشانی ذوق داشتم میخواستم کلی اطلاعات درمورد مسابقه بدونم و اینکه برای مسابقه امادمون میکنن و قطعا اونجا قراره کلی چیز از ستاره ها بفهمم .
وارد کلاس شدم و مثل همیشه تکی داخل یه نمیکت نشستم کولم رو بغلم گذاشتم و منتظر معلم شدم
با ورود معلم به کلاس بچه ها ساکت شدن و خانم اِسمیت *خیلی بداخلاق بی شعوره شروع به حرف زدن کرد با لحن تند گفت -همه ساکت باشید ولی جدا ما همه ساکت بودیم یعنی جرعت نمیکردیم حرف بزنیم -وقت منو کلاسمو نگیرید میخوام درمورد اون مسابقه چرت نجوم! حرف بزنم
اول اینکه از هر کلاس یه سری داوطلب میشن و بعد ازمون
میدن و چند نفر انتخاب میشن در اخر هم داوطلب هایی که ازمون رو قبول شدن با داوطلب های کلاس های دیگه مسابقه میدن و چند نفر انتخاب میشن خب بریم سراغ درس-
وای وای اگه تو ازمونا قبول نشم چی؟*
#Raz_Daftarcheh part : 36
دفترچه خاطرات گمشده :)
مامان داره به گلدون ها اب میده صدای جیر جیر در رو شنید و گفت : لورا تویی ؟ -بله مامان . نشستم روی مب
بعد مدرسه سریع رفتم خونه ، ناهار خوردم و بعد رفتم به کتابخونه هاول ، و موضوع رو براش تعریف کردم اونم چند تا کتاب علمی بهم داد .
بعد دوباره رفتم تریتون .
از چاه اومدم بیرون بچه تو خیابون نبودن چون ظهره به احتمال زیاد همه دارن استراحت میکنن
میخوام برم پیش مد *مدگرل اون چیزای زیادی دمورد نجوم
میدونه شاید تو تریتون چیزای بیشتر درباره ی فضا کشف شده باشه ؟
خونه ی مد رو به یاد دارم . یه کلبه دوطبقه چوبی
در میزنم * مامانش درو باز میکنه مد رو کاناپه دراز کشیده بغلش هم اروناست .
-او لورا خیلی وقته ندیدمت خوبی ؟ -سلام خاله مرسی بله خوبم -خداشکر بیا تو، مد اینجاست
-مرسی در رو بیشتر باز میکنه منم میرم داخل مد یه کتاب نجوم رو به روشه ، ارونا هم رو مبل بغلی نشسته و سرش تو کتابه
مد- سلامم لورا * سرشو بالا نمیاره ولی ارونا من و نگاه میکنه ارونا-سلامم -سلام او دارید کتاب نجومی میخونید ؟ ارونا -بلی -خوبه چون الان برای همین اینجام مد بالخره سرشو میاره بالا-چی ؟
-یه مسابقه نجوم تو مدرسه برگذار میشه ، فرداست منم میخوام یکم بیشتر از افراد توی زمین اطلاعات داشته باشم
ارونا- او مدرسه مضخرف شما هم خوب شده هاا
-حتی حرفشو هم نزن! خندم میگیره مدرسه ی ما و خوب تو یه جمله ؟ ارونا -خب پس چرا مسابقه نجوم گذاشتن ؟
-نمی دونم فکر کنم از کشورای دیگه یاد گرفتن !
*زدیم زیر خنده مد-بیا اینجا بشین ادامه میده خب میخوای یه دیده دیگه از فضا رو ببینی ؟ -معلومه که اره کتابشو داری ؟ مد-نه احمق یه چیز بهتر .. رصد خونه! *وای خیلی زیاد ذوق کردم -واقعاا؟ پشمام یعنی میتونم فضا از این سیاره ببینم!
مد-اره البته کتاباشو هم دارم ولی رصد خونه بیشتر میچسبه
ارونا-پس شما اماده شین منم برم بقیه بچه هارو صدا بزنم
-اوکیهه برو ارونا میره بیرون * مد-خب برم حاضر شم
بلاخره از رو کاناپه بلند میشه و کتابو هم بر میداره
منم دنبالش میرم طبقه ی بالا ، اتاقش اونجاست
درو باز میکنه اتاقش پر عکسای ستاره هاست . کمدشو باز میکنه -خبب چی بپوشم ؟
نگاهی به تیپ خودم میندازم من یه پیراهن سبز پسته ای روی تاپ سفید تنمه شلوارم هم پارچه ای و سفیده .
بعد نگاهی به کمدش میندازم خیلی مرتبه یه تیشرت گشاد سبز پسته ای میبینم و بهش اشاره میکنم -اینو بپوش و شبیه من شو -باشه
اماده شد بچه ها هم جلو در منتظر ما هستن
همشون خیلی خوشگلن-سلام بچه ها چطورید ؟
ویلی- وقتی میخوایم بریم رصد خونه طبیعتا خوب میشیم
میخندم* بچه ها دوچرخه هاشونو اوردن قراره با دوچرخه بریم . دوچرخه من دست یرینه ازش تشکر میکنم که دوچرخمو اورده اونم مثل همیشه مهربون جوابمو میده
بعد سوار میشیم و به سمت رصد خونه میریم .
نورمن مثل همیشه با سرعت خیلی زیاد دوچرخه سواری میکنه و هی وزنشو به سمت چپ و راست میندازه واقعا یجوری این کارو میکنه ، انگار هر لحظه دوچرخه از یه سمت میوفته.. میرابلم که همش تک چرخ میزنه قلب آدم میاره تو دهنش!
#Raz_Daftarcheh part : 37
دفترچه خاطرات گمشده :)
بعد مدرسه سریع رفتم خونه ، ناهار خوردم و بعد رفتم به کتابخونه هاول ، و موضوع رو براش تعریف کردم اونم
بالخره رسیدیم ، وای ظاهر بیرونیش که خیلی خوبه
سفیده و بالای ساختمون به صورت کُرویه که خب کلا همه ی رصدخونه ها همین شکلین :)
دورش پر گل و گیاهه و این خیلی خوبه
از مد میپرسم -هی مگه اجازه میدن ما بریم داخل ؟
-هی اسکلی ؟ از اونجایی که من اشناشونم پارتی داریم
میزنه زیر خنده .. بعد ادامه میده ولی فکر نکنم اینجا به دردت بخوره ! بیشتر مال کشف کردن و این چیزاست ، یه تالار کهکشان داخل همین کوچه هست ، اون خیلی خیلی بهتره برای یه دوره ی عادی -خب چرا نمیریم اونجا ؟
-چمیدونم فکر کردم خیلی ذوق برای رصد خونه داشتی برای همین گفتم بیایم اینجا
-اون تالار کهکشان دقیقا چی هست ؟ تو زمین از اینچیزا وجود نداره ! -وای فقط صبر کن که ببینی عاشقش میشی ، بریم اونجا ؟ -باشه خیلی ذوق برای اونجا هم دارم
به بچه ها میگیم که بریم یکم پایین تر اوناهم میان .
یه ساختمون بزرگ با سنگای خیلی قشنگه
ارتفاش خیلی زیاد نیست معمولیه ، دقیقا اندازه ی ۵ تا خونه چوبی رو هم .
جلوی در یه اقایی وایساده که به نظر مهربون میاد
میریم نزدیکش -درود به شما میخوایید برید داخل ؟
-بله اگه میشههه -پس بفرمایید درو باز میکنه
واقعا عجیبه یعنی پولی یا بلیطی نیست ؟ اگه همین چیز داخل سرزمین من بود که عمرا نیست کلی باید پول میدادیم تا بریم داخل .
شلوغ بود از همین اول شروع میشد، باور نکردنی بود خیلیی زیبا بود یه جور ماکت از ستاره ها و فضا درست کرده بود ن که خیلی خیلی طبیعه به نظر میرسید
زیر ماکتا کلی توضیح بود و کلی بنر و این چیزا هم چسبونده بودن . سقف شیشه ای بود و کلی تلسکوپ اونجا بود
و طبقه ی دوم کتابای علمی درباره ی این سرزمین و کلا فضا و اینا بود . میز و صندلی برای مطالعه کردنم بود
واقعا خیلی جای خوبی برای مطالعه بود ...
یه مامور برای توضیحاتی که نیاز داری و کمک کردن بهت هم بود *
-وای مددد اینجا فوق العادستتت -میدونستم خوشت میاد ارونا- اخه کیه که خوشش نیاد ؟
ویلی- عه کلی ماکت جدید و بنر جدید اوردن مد-خب علمشون پیشرفت کرده و اطلاعاتو در اختیار نا گذاشتم دیگه جیزه عجیبی نیست! *ویلی و مد همیشه باهم خیلی بحث میکنن این چیز عجیبی نیست *
ویلی-خب مگه چی گفتم ؟ منم همینو گفتم مد-نه تو تعجب کردی! چرا باید تعجب بکنی ؟ اگه لورا اینو میگفت بهش حق میدادم ویلی-وای خانم همه چیز دانو ببین میگه اگه لورا میگفت! اخه مگه لورا تا حالا اینجا اومده که بفهمه ماکتا عوض شدن ؟
مد -منظور این بود که حرف تو به اندازه ی اینکه لورا اینو بگه مضخرف بود ! ویلی میخواست ادامه بده که گلویلو پرید وست -یا ساکت میشین یا هردوتون باید برید بیرون ؟ باشه ؟
مد -من لورا رو اوردم اینجا پس ویلی میتونه بره بیرون
ویلی- لورا رو اوردی منو که نه! خودم با دوچرخم اومدم .. یه جوری میگه انگار لورا رو بغل کرده تا اینجا اورده
مد- ویلی ایده ی من بود !
دیگه نمیتونم تحملشون کنم وقتشه که وارد بحث بشم ؟
میخوام ساکتشون کنم که الیس حرف میزنه
-ساکت شید که هویجیااااا جو سنگینی شد ولی میرابل اهسته گفت -کله ی تو هوجیا اخه موهای اینا قهوه ای و مشکیه ولی بره تو نارنجیه!
بچه ها میخواستن با اصبانیت بپرن به میرابل که من زدم زیر خنده .
خمده های دیوانه بار و با دستام مد و میزدم *اگه کسیو نزنم شل میشم
مد-باشه لورا حالا دیگه انقدر نخند
من با خنده -اخه فازش خیلی خوبهه!
میرابل به نشونه ی افتخار سرشو خم میکنه و امیلی یدونه پس گردنی میزنه بهش
بالخره بحث تموم میشه و میریم که ماکتارو ببینیم
من یه دفتر دارم که توش همه چیزای به درد بخور رو مینویسم
#Raz_Daftarcheh part : 38
دفترچه خاطرات گمشده :)
بالخره رسیدیم ، وای ظاهر بیرونیش که خیلی خوبه سفیده و بالای ساختمون به صورت کُرویه که خب کلا همه ی
اول از طبقه ی اول شروع میکنم .
یه سری اطلاعات در رابطه با زمین بود که اونارو خودمم میدونستم! یه ماکت دیدم که کره ی زمینو نشون میداد ولی از طوری که توی این سیاره میشه دید! واقعا جالب بود
کلی اطلاعات درباره ی تریتون بود و تمام اون چیزایی که بچه ها گفتن هم توی کتابا و بنر ها پیدا میشد .
رفتم سمت سیاره های نزدیک به خورشید ، توی کلاس ما بیشتر در مورد این سیاره حرف میزنن.
اطلاعات زیاد و به درد بخوری بود ، ولی حس میکنم که اینا برای اون ازمون زیادین!
روی یه بنر یه سوال نوشته بودن انگار میخواستن مارو به چالش بکشونن.
- عطارد چند قمر دارد ؟ -
ارونا نگاهی به من میکنه و متوجه میشه که دارم سوالو میخونم و حس معلمیت بهش درس میده میپرسه -خب لورا خانم عطارد چند قمر دارد؟
خیلی مغرورانه چواب میدم -خب معلومه هیچی!
-افرین. اون وقت چرا ؟ -چون به خورشید نزدیکه و خورشید قمر هاش رو به سمت خودش میکشه!
ارونا میخنده و میگه -مثل بچه های سه ساله توضیح میدی.
بهم یه کوچولو بر میخوره -خب؟ تو بگو ببینم توچطوری توضیح میدی مامان بزرگ.
بازم میخنده و میگه -ولش کن . فکر کنم ازمون تستی باشه کلا لازم به توضیح نیست
بعد میره
هممون پخشیم هر کس یه سمتیو نگاه میکنه ولی هیچکس تنها نیست .
ویلی مد دارن بحث میکنن ، الیس و گلویلو و رزان دارن باهم اطلاعات مختلف رو از کتابا گرد اوری میکنن
یرین و سولینا و کلارا دارن ماکتای جدیدو نگاه میکنن
نورمن و میرابل و بقیه دارن خوش میگذرونن!
منم که دارم درس میخونم
راهنما هایی بغل بعضی از ماکتا هست که اگه هرکس بخواد براشون به طور کامل ماکتو و اجزاش رو توضیح میدن .
من میرم طبقه ی دوم. اونجا پر قفسه ی کتابه
برخی از تلسکوپ های گرون قیمت داخل جاهای شیشه ای هستن .
طبقه دوم نسبت به اول خیلی اروم تر و خلوقت تره!
راستش کوچیک تر هم هست، عرض و طولش یکیه ولی بخشی از زمین وسط بازه و میشه از اونجا طبقه ی اول رو دید . اینکارو کردن چون سقف شیشه ایه و تو شب همه از طبقه ی اول هم میتونن ستاره های توی اسمان رو نگاه کنند .
منتظرم شب بشه تا اینجا رویایی تر از قبل بشه .
بچه ها میان بالا یه بخشی که چند میز و صندلی داره رو انتخاب میکنیم و میریم اونجا ، همه کتابای مختلفی رو اوردن و باهمدیگه اطلاعات رد و بدل میکنن
مد و ارونا و الیس از من چند سوال میپرسن تا مطمعن شن همه چیز رو بلدم . سوالای اونا احتمالا خیلی سخت تر از سوالایی هست که تو ازمون میدن .
میرابل و کلارا هم میرن تا غذا بگیرن و بعد بر میگیردنو ما هم شروع میکنیم .
چند ساعت میگذره هممون کلی مطلب جدید یاد گرفتیم .
الان هوا تاریکه و نگهبانا میان تا تلسکوپ هارو راه بندازن *یکم تنظیمشون کنن و اینا .
وقتی از طبقه ی دوم میخواستی بیای بالا اول فقط قفسه های کتاب رو میدیدی
پله ها تقریبا از کنار سالن زده شده بودند . قفسه های کتاب سمت جنوب پله ها بودند . بعد اگه کمی به سمت راست میچرخیدی میتونستی تلسکوپ هارو ببینی . سالن بزرگی بود
سمت راستت دیوار بود ولی سمت چپ کاملا باز بود و شیشه هم نداشت چون رو به حیاط ساختمان بود .
تلسکوپ ها سمت چپ بودند و یک بند قرمز از اول تا اخر بسته شده بود که وقتی اون رو باز میکنن یعنی ما میتونیم ازش استفاده کنیم . ولی جلوی همه ی شیشه هایی که اثاری قدیمی بود هم از این بندا بود اینکی به معنی این بود که اصلا نباید دست بزنیم .
راهنما ها بغل تلسکوپ ها وایساده بودند تا کمکمون کنند
همه ی بچه ها باهم رفتیم و اونجا ستاره هارو تماشا کردیم
وای نمیدونیم امروز چقدر برام با ارزش بود چقدر.
ستاره و سیاره ها از این جا خیلی عجیب تر و متفاوت تر از زمین دیده میشدند .
#Raz_Daftarcheh part : 39
دفترچه خاطرات گمشده :)
اول از طبقه ی اول شروع میکنم . یه سری اطلاعات در رابطه با زمین بود که اونارو خودمم میدونستم! یه ماک
بعد دقایقی یادم میوفته که خیلی دیر شده تقریبا از صبح خونه نرفتم سریع به الیس میگم -کاش میتونستم همیشه اینجا بمونم ولی الان خیلی دیر شده باید سریع برم !
الیس سرشو به معنی فهمیدم تکون میده و به بچه ها میگه -بچه ها لورا میخواد بره. زود باشینن
باهمدیگه سریع میریم بیرون و از مامورا و نگهبان ها هم تشکر میکنیم .
بعد سوار دوچرخه هامون میشیمو سریع به سمت چاه میریم .
وقتی میخوام از چاه رد شم بازم اون ترس همیشگی دارم ولی کمتر شده . ترس از دست دادن خاطراتم و اینجا
از مد خیلی تشکر میکنم برای معرفی اینجا و بد به بقیه میگم که چقدر دوستشون دارم و چه روز عجیبیو برام ساختن!
بر میگردم زمین و از اونجا هم سریع میرم خونه . دیگه وقت ندارم به هاول سر بزنم صبح هم که رفتم .
وقتی میرسم خونه مامان مشغول خوندن همون کتابیه که بهش هدیه دادم .
-سلام مامان سرشو بالا میاره از بالای عینک مطالعش نگاهی بهم میکنه و بعد میگه -سلام غذا خوردی ؟
-اره مامان با هاول. دیگه چیزی نمیگه منم میرم تو اتاقم
دفترایی که از بخش ۳۰ ام اوردم رو نگاه میکنم با اون عکسا ، خوشحالم که الان دوباره همه چیو میدونم .
وقتی کلاسا تموم بشه من حتما میرم دنبال اون دفترچه ام .
لباسای راحتی میپوشم یکم دیگه کتابارو مرور میکنم و کم کم به خواب میرم .
یکم استرس دارم ولی اونقدر زیاد نیست چون به خودم اعتماد دارم .
وسط کلاس یکی از بچه های کلاسای دیگه میاد و میگه -بچه هایی که میخوان تو ازمون ستاره شناسی شرکت کنن بیان
از کلاس ما فقط ۳نفر به جز من میان که البته فکر کنم علاقه ی چندانی ندارن و برای فرار از درس اومدن .
ما میریم تو یه کلاس که چند نفر دیگه هم هستن .
بعد خانم اندرسون میاد تو کلاس و میگه -کل مدرسه همینقدر داوطلب هست ؟ فاجعست! میره بیرون از کلاس و با ناظمامون یکم حرف میزنه . دقیق نمیتونم بفهمم چی میگن ولی دارن در رابطه با ازمون حرف میزنن . بعد چند دقیقه وارد کلاس میشه .
و میگه -خب از اونجایی که تعداد کمه یه ازمون بین همه ی شما ها میگیریم .
یکی از بچه ها هیلی* از کلاس ما سوال میپرسه -جایزه داره ؟:
-اوه مگه معلماتون نگفتن!بله هرکی قبول بشه بهش یک تلسکوپ میدیم *میدونستم خانم اسمیت کامل توضیح نداده اخه نمیخواست وقتش گرفته شه!
همه بچه ها اوف بلندی رو سر میکشن و یکی از اخرای سالن میگه -تلسکوپ اخه ؟ یه چیز بهتر بدین .
اونا واقعت عجیبن چه چیزی بهتر از تلسکوپ ؟ من واقعا میخوام برنده شم .
خانم اندرسون با حرکت دست هاش کلاسو ساکت میکنه و میگه -بچه ها این یه مسابقه ی نجومه ها! ولی اگه واقعا از تلسکوپ خوشتون نمیاد میتونید وقتی هدیه گرفتید بفروشیدش باشه ؟
کلاس رو دوباره همهمه فرا میگیره
همه دارن فکر میکنن که خب چیز بدیم نیستا!
تقریبا ۳۰ نفر هستیم . حرف یک دخترو با دوستاش میشنوم-میتونم تلسکوپ رو بفروشم و به جاش اون پالتو صورتیرو بخرم . کلی ذوق میکنن ولی برای من چیزی بهتر از تلسکوپ نبود .
خانم اندرسون از یکی بچه ها که میز اول نشسته میخواد تا برگه هارو پخش کنه .
برگه بهم میرسه کلا ۴ صفحست انتظار بیشتری داشتم ولی بر خلاف من انگار بقیه بچه ها خیلی جا خوردن اونا احتمالا انتظار کمتری داشتن .
سوالارو جواب میدم عین اب خوردنه!
بعد زودتر از همه برگمو میدم خانم اندرسون یکم تعجب میکنه و میگه -جوابشو بهت میگم لورا .
#Raz_Daftarcheh part : 40
دفترچه خاطرات گمشده :)
بعد دقایقی یادم میوفته که خیلی دیر شده تقریبا از صبح خونه نرفتم سریع به الیس میگم -کاش میتونستم همیش
امروز برای مدرسه خیلی هیجان دارم چون معلوم میشه کس برنده شده .
وارد مدرسه که میشم بچه ها مثل همیشه با ناز درباره خودشونو و لباسای صورتیشون حرف میزنن .
بچه ی محبوب کلاس تو حیاط وایساده و همه دورش حلقه زدن اونم داره با شوق درباره ی چیز های جدیدی که خریده حرف میزنه .
چند نفر بچه هایی که دیروز تو اون کلاس با ما ازمون دادن
کنار هم وایسادن و درباره ی ازمون حرف میزنن .
من تنها رفتم گوشه ی مدرسه نشستم . بعد چند دقیقه بالخره زنگ خورد و صف بستیم .
ناظما برای اولین بار صف هارو مرتب میکردن . و چک میکردن ببینن همه چی مرتبه یا نه . یه اقایی با یه دوربین روی پلاها وایساده بود
بعد ناظممون گفت شروع کنه و اونم داشت عکس میگرفت . مدیر از سالن بیرون اومد اندفعه خیلی شیک کرده بود.
شروع کرد بلند حرف زدن ، یکم مهربون شده بود ولی فکر کنم به خاطر عکاس بود -خب بچه های عزیز ممنونم که در ازمون ستاره شناسی شرکت کردین! من میخوام اسم برنده رو بخونم و این جایزه رو بهشون هدیه کنم
با دستش اشاره به سالن میکنه و از سالن ناظممون بیرون میاد و جعبه ای بزرگ رو هم میاره . عکاس از اونا عکس میگیره .
ناظم جعبرو سر جای مناسب بغل مدیر میذاره . و بعد با لبخندی دوباره به سالن بر میگرده .
مدیر دوباره شروع میکنه -خب میدونم همتون شوق دارید!
ولی قبل از اینکه اسامی رو بخونم میخوام از انجمن ستاره شناسان این محله تشکر کنم که این طرح رو برای یادگیری شما گذاشتن!
خب حالا معلوم شد این ازمون ستاره شناسی هم از کجا اومده. یک جور تبلیغ برای مدرسه و اون انجمن بوده! ولی خب چه بهتر برای ما.
یکم دیگه سخنرانی میکنه و بعد میگه دیگه وقت گفتن نفرات برتر و برنده هست . ۱۰ نفر شما نسبت به بقیه بهتر جواب دادین و یک نفر شما واقعا گل کاشته!
۱۰ نفر برتر عبارت اند از : اقای جیمی لانگ - خانم ماریا استون و ..
و نفر برتر لورا.. تا اسمم رو میشنوم کلی ذوق میگنم دیگه صدای بعدش رو نمیشونم ولی میدونم بچه ها دارن دست میزنن . وقتی داشت نفر های برتر رو میخوند یه لحظه واقعا ناامید شدم ولی حالا فهمیدم برنده ی اصلی خودمم .
-لورا جان لطفا بیا اینجا .
سریع از پله ها بالا میرم نزدیک بود پاهام به هم گره بخوره و بیوفتم! یکم شل شدم و از استرس پوست کنار انگشتام رو میکنم
وقتی بغلشون ایستادم میگه -خب بچه ها اینم برنده ی این مسابقه از تمام بچه هایی که شرکت کردن ممنونم به ویژه لورا جان! خب اینم کادوت عزیزم .
الان باید چیزی بگم ؟ خیلی استرس دارم اون مرد هم درست داره از ما عکس میگیره . دقیقا تو صورت من!
بالخره میگم -خیلی ممنونم از شما و انجمن ستاره شناسی این ازمون کاملا مفید بود
احساس میکنم شبیه پاچه خوار ها به نظر میام . ولی فکر نکنم اینجوری باشه چون چیز خاصی نگفتم! با هم دست میدیم و بعد اعلام میکنه که بچه ها میتونن برن سر کلاس
بچه ها صف به صف بالا میان و من دوباره بین اونا محو میشم
بهم گفتن که بعد مدرسه میتونم تلسکوپ رو ازشون بگیرم و ببرم خونه .
گل از گلم شکفته! خیلی خوشحالم تقریبا کل روز اون ذوق رو دارم و فقط با خودم فکر میکنم که بعد مدرسه چه کارایی که نمیتونم بکنم!
میتونم برم پیش بچه ها تلسکوپ رو بهشون نشون بدم و ازشون تشکر کنم یا برم پیش مامانم و باهم تنظیمش کنیم!
بالخره زنگ میخوره ، سریع میرم تا تلسکوپمو بگیرم .
تقریبا دارم میدوم که یهویی از سمت چپ یه دختر بزرگ هیکل پیداش میشه و یه تنه میزنه بهم ، چون درحال دوییدن بودم میخورم زمین
اونو دوستاشم دورمو میگرن شروع میکنن به خندیدن .
اون دختر رو نمیشناختم ولی دوستاشو چرا! اونا همون کسایی بودن که همیشه اذییتم میکردن . کل کلاس تقریبا بهم تیکه میندازنو از من بدشون میاد ولی این گروه بیشتر از حد رومخمه! اینا همونایی هستن که منو تعقیب کردن و هاول رو پیدا کردن
به شیشه کتابخونه سنگ میزدن و سعی میکردن اذییتمون کنن. ولی اون دختره بزرگه جدیده.
یکیشون میگه-شارمیلا بهش بگو
شارمیلا اسن همون دختر درشته . شروع میکنه - به به داری میری جایزتو بگیری ؟ مشتاقم باهات بیام .
اول یکم مودب و پرو عه ولی بعد انگار لحنش عوض میشه خیلی عصبی میشه تقریبا داد میزنه -اره! مشتاقم تا به تیکه های تلسکوم عزیزت کاردستی درست کنم! چرا اون موقع ازش عکس نمیگیرن ؟ اونجوری که قشنگ تره !
همشون میزنن زیر خنده
میدونم میخوان چیکار کنن . اونا میخوان تلسکوپ رو به دزدن منو کتک بزنن و تلسکوپ رو بشکونن . ولی چرا ؟ چرا باید با من لج باشن ، مگه من چیکارشون کردم؟ من که از اول اصن باهاشون کاری نداشتم . لذت تو چشماشون وقتی منو اذییت میکنن رو میتونم به وضوح ببینم!
#Raz_Daftarcheh part :41
دفترچه خاطرات گمشده :)
امروز برای مدرسه خیلی هیجان دارم چون معلوم میشه کس برنده شده . وارد مدرسه که میشم بچه ها مثل همیشه
از همشون متنفرم! متنفر . سریع بلند میشم میخوام فرار کنم
چون چاره ی دیگه هم ندارم .
به جز فرار کردن از این ادمای وحشتناک جه کار دیگه میتونم بکنم؟ زدنشون ؟ اونا انقدر زیادن که من نمیتونم از پسشون بر بیام .
به ته راهرو میدوم پشت سرم داد میزنن-عو ترسو داری فرار میکنی . همشون میزنن زیر خنده
ولی من کار دیگه ای نمیتونم بکنم . فقط میخوام تلسکوپمو بگیرم و برم . شاید از این دنیا هم همینطور . سریع میرم سمت دفتر مدیر و در میزنم اما جوابی نمیشنوم پس خودم درو باز میکنم و جعبرو میبینم . برش میدارم وقت ندارم ازش درخواست بهم بده یا ۴ ساعت دنبالش بگردم . احتمالا بعدا ازشون معذرت خواهی میکنم که بدون اجازه وارد دفترشون شدم .
جعبرو بر میدارم و میدوم . خانم اسمیت رو میبینم -آه این اینجا چیکار میکنه ؟ اخه ایننن
سلامی میکنم و با عجله میگم -خانم لطفا به مدیر بگید که من تلسکوپ رو برداشتم و ازشون متشکرم ولی متاسفانه عجله داشتم پس باید سریع میرفتم!
خانم اسمیت میخوا اعتراضی بکنه ولی زودتر از اینکه حرفی بزنه میدوم . سریع از مدرسه خارج میشم میخوام برم خونه ولی خب ...
ولی میخوام این جایزرو با هاول مشترک شم! از وقتی که از مدرسه اومدم بیرون خیالم راحت شده . یکی از دوستای مادرم رو میبینم که پارچه دستشه . میرم سمتش و سلام میکنم و میگم-میرید پیش مادرم ؟
به پارچه اشاره میکنه میگه -بله لورا! اوه شنیدم که ازمون رو برنده شدی! مادرت میگفت که داری سخت تلاش میکنیا
-اوه ممنون بله ... امم خاله میشه به مادرم بگید که میرم کتابخونه ؟ وقت ندارم برم دوباره خونه
-اوه باشه -خیلی ممنون خداحافظ -خداحافظ لورا .
سریع حرکت میکنم میخوام سریع به هاول نشونش بدمم .
ذوق دارم کم کم دارم میرسم . از پشتم صدای خش خش برگ میشنوم! احتمالا حیونی چیزیه .
دوباره میشنوم زیاده و داره بهم نزدیک میشه! اون یه ادمه . سریع بر میگردم که یکی شیرجه میزنه روم . میوفتم و خودش هم میوفته . جعبه تلسکوپ هم بغلمون مونده . سریع بلند میشم تا نگاهی بندازم . شارمیلاعه!
پشت سرمو نگاه میکنم دوستای عوضیشم هستن! احتمالا اونا حدس میزدن که من دوباره بیام پیش هاول!
ضربانم تند و شدید شده . سریع بلند میشم و جعبرو میگرم و میگم -اینجا چیکار میکنید ؟ چی میخواید ؟
یکی از اونا به اسم لوسی میگه -تو سوال نمیپرسی دیونه! اون تلسکوپ لعنتیو بده! مارو دور میزنی اره ؟ میتونی فرار کنی ولی تلسکوپم اینجا میمونه. شاید اون وقت خودت اسیبی ندیدی .
داد میزنم -عمراا شارمیلا از پشتم موهانو میکشه . -اون وقعا دخترونه دعوا میکنه!
راستش زیادموهام حسی نداره ولی وقتی کلمو به سمت حق میکشه نمیتونم تمرکز داشته باشم رویه دستم!
یکی از اونا مشتی تو صورتم میزنه و جعبرو بزور از دستم بیرون میکشن . بعد شارمیلا موهامو ول میکنه . میرم سمت لوسی تا جعبرو بگیرم ولی بقیه جلومو میگیرن برای همین یه مشت تویه صورتشون میخوابونم ولی دوباره شارمیلا موهامو میکشه و بقیشون دستمو میگیرن .
لوسی که دید بچه هارو زدم عصبی میشه و میگه -عو دختر مهربون ما کتک زدن بلده؟ خب باشه پس خودت خواستی!
جعبرو محکم می کوبونه به زمین داد میزنم - نههه
دوباره میکوبنه رو زمین . منم محکم تقلا میکنم و سعی میکنم بندازمشون عقب! ولی نمیتونم چون محکم مشت میخوابونن رو صورتم یه چنگممیندازن . و شارمیلا از پشت خیلی رو مخمه نمیتونم سرمو تکون بدم . گریه هام شدت میگیرن تاحالا جلوی بجه های مدرسه گریه نکرده بودم . تو مدرسه گریه کرده بودم ولی جلوی بچه ها نه .حتی جلوی مامانم هم کم گریه میکردم .
جیغ میزنم بستهه! سعی میکنه چسب روی جعبرو باز کنه تا تلسکوم رو بیاره و بدتر خوردش کنه ولی خب نمیتونه پس دوباره محکم جعبرو رو زمین میکوبه . -تا تو باشی دیگه دوستای منو نزنی!
چقدر بی منطق اخه ؟ من فقط میخوام اونارو کنار بزنم همین!
یهو یکیشون میگه.
اوه لوسی اون پسر دیونه هه داره میاد بدویید بدویید .
لوسی جهبرو ول میکنه شارمیلا هم موهامو ولی میکنه . ولی سریع میدون و میرن
هاول هم سریع میاد پیش من .
من بغل جعبه نشستم و گریه میکنم .ولی تا هاول میاد اشکامو پاک میکنم . نمیخوام بفهمه جقدر تو این شرایط ضعیف بودم. حالم از خودم بهم میخوره! باید تک تکشون رو میزدم و از خودم دفاع میکردم ولی نتونستم بازم هاول منو نجات داد .
هاول سریع میکه -لورا خوبی ؟ تاحالا انقدر نگران به نظر نرسیده بود . کلا عوض شده مثل یه پسر عادی نگران شده! ولی بازم کوتاه و اروم حرف میزنه اما خب حرف زدنش پر احساسه نگرانیه .
#Raz_Daftarcheh part : 42
دفترچه خاطرات گمشده :)
از همشون متنفرم! متنفر . سریع بلند میشم میخوام فرار کنم چون چاره ی دیگه هم ندارم . به جز فرار کرد
بغلم میشینه منکه دیگه گریه نمیکنم مثل یه درمونده ی بی خاصیت میگم اره .
ولی چشمام پف کرده . خودش میتونه بفهمه که الان واقعا چجوریم . هاول نگاهی به جعبه میندازه و میگه
تلسکوپه؟ -اره میخواستم بهت نشونش بدم! من بردم ولی فکر نکنم دیگه ارزشی داشته باشه .
-معلومه که ارزش داره . پاشو بریم کتابخونه .
دستمو میگره بلند میشم . جعبرو بر میداره و میریم سمت کتابخونه . در کتابخونرو باز میکنه میریم داخل تلسکوپ رو روی میز میذاره منم رو صندلی بغل میز میشنم اونم رو به روی من میشه . قیچی روی میز رو بر میداره و جعبرو باز میکنه . اونقدرام که فکر میکردم اسیب ندیده! چون قطعاتش تقریبا جدا بودن.
دوباره خوشحال میشم. هاول قطعاتشو بر میداره و برسی میکنه . میپرسم -خب ؟ وضعش واقعا داغونه نه ؟
-نه دو سه جاش یکم خراب شده ولی برات درستش میکنم .
ذوق میکنم بلند میگم -واقعا! میتونی؟
- معلومه! . از رو صندلی بلند میمش و میپرم بغلش . -مرسیییییییی کمی مکث میکنه و بعد اونم منو بغل میکنه بعد میان عقبو میپرسم . -از کجا فهمیدی من اونجام ؟
-نمیدونم . اول میخواستم بیام پیشت تا بفهمم ازمون چیشده ولی یکم وایسادم ولی بعد یه حسی بهم گفت تو راهی برای همین اومدم و اونارو دیدم . اونا چیکارت داشتن ؟
-ناراحت شدن که من بردم!
-پس حسودن -اونا عوضین فقط همین
-صدرصد! انتظار نداشتم چیزی بگه یهو خندم میگیره و میزنم زیر خنده! اونم همینطور من رو نگاه میکنه . بعد لبخندی میزنم و میگم -ممنونم!
-چرا ؟ -چون همیشه نجاتم میدی!
اونم لبخندی میزنه ؛ امروز خیلی عجیب شده . یعنی جدیدا،
اون خیلی ریکشن نشون میده و نسبت به دو سه سال قبل بیشتر حرف میزنه .
از تو کشو یه سری ابزار بر میداره و شروع میکنه به درست کردن .
#Raz_Daftarcheh part : 43
دفترچه خاطرات گمشده :)
بغلم میشینه منکه دیگه گریه نمیکنم مثل یه درمونده ی بی خاصیت میگم اره . ولی چشمام پف کرده . خودش می
گرد و غبار نشسته روز شیشه ی پنجره رو با دستمال خاکستری ای پاک میکنه و بعد پنجره رو به سمت بالا باز میکنه . یک گلدون کویچک خاک گرفته هم اونجا هست . اینجا پنجره های زیادی داره و بزرگم هستن ، حتی بالکن هم هست نمیدونم چرا این پنجررو انتخاب کرده ! ولی به هر حال بامزست . از پایه های تلسکوپ میگیره و سعی میکنه اون رو تنظیم بکنه و بعد یه نگاهی میندازه
هوا تازه تاریک شده وقتی ما -یعنی بیشتر هاول چون من فقط اگه به وسیله ای احتیاج داشت به اون میدادم- داشتیم تلسکوپ رو درست میکردیم اصن نفهمیدم تایم چطوری گذشت!
سرش رو اورد عقب و بلند شد بعد نگاهی به من انداخت من که منتظر بودم بگه درست کار میکنه داشتم از استرس میمیردم! با لحن بامزه ای گفت: بیا نگاه کن
بالخره راحت شدم پس درستهه لبخندی میزنم و بعد میرم جلو و نگاهی به اسمون میندازم و خم میشم و چشمام رو روی تلسکوپ قرار میدم .
ستاره ها واقعا میدرخشن! واقعا از این کادویی که گرفتم خوشحالم . خیلی خوبه که هاول رو دارم وگرنه الان این شکسته بود .
از شدت زیبایی ستاره و ماه دهانم باز میمونه . واو عجیبی میکم و بعد میام عقب و بلند میشم . خیلی خوشحالم پس میگم -هاول این فوق العادست. لبخندی میزنه میگه-تو فوق العاده ای! دیگه نمیتونم این خوشحالی رو برای خودم نگه دارم پس سریع بغلش میکنم و میگم - ممنونم فکر کنم بخوام کل شب و اینجا بمونم و ستاره هارو تماشا کنم.
اونم منو بغل میکنه و بعد که رفتیم عقب با تردید میگه -یعنی نمیخوای بری پیش بچه ها تا نشانشون بدی؟ بلافاصله جواب میدم -فکر کنم بتونن تا فردا صبر کنن!
بعد هر دو لبخنو میزنیم .
نمیدونم دقیقا چند وقته که داریم ستاره هارو تماش میکنیم ولی خیلی کیف میده . بالخره خسته میشم و میگم بریم یه چیزی بخوریم.
از پله های پایین میایم تو طبقه ی همکف یک ابدار خونه هست من و هاول همیشه اونجا غذا درست میکنیم ولی خب کوچیکه برای همون میریم و تو سالن و میخوریمش .
کمی از غذاش مونده ولی فکر نکنم دیگه بخواد بخوره . من کمتر کشیده بودم و کل غذامو خوردم ، پس شروع میکنم -هاول! ام یادته یه اتاق داشتم؟ نگاهی به من میکنه و میگه -معلومه من که حافظم پاک نشده! ( اشاره به اینکه بخشی از حافظم رو از دست دادم) خنده ای ریز میزنم و میگم- میتونم اونجا بخوابم دیگه ؟ یه لقمه میخوره و بعد میگه -حتما تازه تمیزش کردم پس میتونی با اینکه برام سواله چرا تمیزش کرده با اینکه جدیدا به خاطر مدرسه اینجا شبارو نمیمونم چیزی نمیپرسم و میگم -ممنونم
سرشو تکون میده و میگه -میخوای امادش کنم ؟ خسته ای؟
لبخندی مزنم و با کمی هیجان میگم -اره ولی بعدا ، نمیخوای امروزو که زود بخوابی؟ باید کلی کار انجام بدیم!
با تعجب بهم نگاه میکنه و میگه -چیکار ؟ لبخندی مرموزانه میزنم و میگم- بازی! میزنم زیر خنده با تعجب نگاهم میکنه و بعد ادامه میدم -اه بیخیال هاول بیا مثل قبلا تو کتابخونه پرسه بزنیم و جوک بگیم و حال کنیمم!
بالخره از اون حالت تعجبی اومد بیرون و خنده ای زد و گفت -حتما! وایسا وایسا ؟ چیشد ؟ هاول خندیدد، به خاطر این خیلی خوشحالم .
هاول لقمشو تموم کرده و میگه -پس اینارو جمع کنم بعد
بشقابارو بر میدارم میگم -باشه بذار کمک کنم .
رفتم طبقه ی دوم و منتظر هاولم. دارم به قفسه ها نگاه میکنم که پر کتابای قشنگ با جلدای متفاوت هستن . یاد خاطره هامون میوفتم! درسته که اینجا ( زمین ) خیلی ادمای بد داره ولی با این حال من خیلی دوستش دارم . به خاطر اینجا ( کتابخونه هاول ) به خاطر خونمون! مامانم، اون خانم دست فروش و ...
صدای قدم های هاول میاد و افکارم رو میشکنه بر میگردم سمتش وبا هیجان میگم -بدو بدو شروع به دوییدن میکنم هاول نمیدونه چیشده ولی بزام شروع میکنه دنبال من اومدن و یهو میپرسه -چیشده لورا ؟ در حال دوییدن نفس نفس زنان میگویم - ادمای عجیب غریب حمله کردننن میخوان اینجارو به تصرف در بیارن بیا فرار کنیممممم
وقتی میفهمه قضیه از چه قراره سر جاش می ایسته و میگه -دیونه! و بعد میزنه زیر خنده امشب چه شب خوبیه هاا هاول دوباره خندیده! با فاصله ۱۵ قدم جلوش وایسادم و بعد برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم - بیا دنبال درای جدید بگردیم! گفت- بی فایدست قبلا همشون رو پیدا کردیم
با هیجان گفتم -پس بیا دنبال گنج بگردیم! سر نخ یا دنبال یه روحی چیزی! اینجا به این بزرگی حتما یه چیز عجیب باید داشته باشههه . شاید یه در مخفی که به یه قسمت دیگه باز بشه یا همچین چیزیی -باشه پس میخوای از این طبقه شروع کنیم ؟ -اره بدو بیا با هم می دوییم وقتی کنرا من قرار میگیره یاده بچگی هامون میوفتم و این باعث میشه لبخند بزنم
#Raz_Daftarcheh part : 44
دفترچه خاطرات گمشده :)
گرد و غبار نشسته روز شیشه ی پنجره رو با دستمال خاکستری ای پاک میکنه و بعد پنجره رو به سمت بالا باز
به یه بخش کوچیک میرسیم هاول میره جلو و کتابارو جلو و عقب میکنه با تعجب میپرسم -چیکار میکنی؟ دنبال چی ای ؟
بر میگرده و سرش رو میخارونه و میگه - در مخفی! میگم -اه احمق در انقدر کوچیکه ؟ مگه برا ادم کوچیکاست؟پشت کتابا نمیتونه باشه باید پشت قفسه ها باشه! نگاهی میکنه میگه - اره ولی هر دری یه کلید داره ، دنبال اونم وقتی متوجه میشم اوهی میگم و میرم جلو تا کمک کنم ، هاول هم بر میگرده و دنبال کلید میگرده ( دنبال چیزی که وجود نداره ) وقتی دارم کتابارو جدا میکنم میگم -مثل اینکه احمق واقعی خودمم! میزنم زیر خنده هاول میگه -جور دیگه ای فکر میکردی؟ داشت شوخی میکرد ولی از هاول بعید بود! خیلی خوشم اومدد زدم به بازوش و گفتم -اه نامرد من احمقم؟ توجهی نمیکنه و میگرده دنبال کتابا وقتی چیزی پیدا نمیکنم میگم -بدو باید بریم بخشای دیگرو هم بگردیم . بعد میدوم و از اونجا خارج میشم .
به یه پله میرسیم و میریم طبقه ی هم کف و اونجا سه در میبینیم و میگم -اوو این درههه! وقتی میخواستم اذییتت کنم از اینجا میومدم. میرم سمت در و اون رو باز میکنم
در شیشه ایه و با سنگ به چهار خونه تقسیم شده سمت راستش یک قفسه ی کوچیک کتاب هست و بیرون در شیشه ای پر گل و گیاه و از بالای در بیرون گیاه سبزی اویزون شده و چپ و راست در داخل بوته ها گلای اجری رنگ دیده میشن .
در رو که باز میکنم با توده ای از بوی چمن محاصره میشم هوای خنک به داخل کتابخونه راه پیدا میکنه سریع میرم بیرون . جلو اونجا فقط تپه ی چمنه ، می دوم به سمت اونجا و دستام رو باز میکنم و چرخی میزنم هاول بعد من میاد بیرون و اهسته از تپه بالا میاد . لبخندی میزنم و بعد میخوابم روی چمن راستش چون یکم سرمم گیج رفته . هاول بالا سر من وایساده و با نگاهی پوکر داره بهم نگاه میکنه
یاد یه درخت میوفتم و سریع بلند میشم نگاهی به هاول میندازم که دستاش همینجوری بغلش افتادن بعد سریعی دیدم رو از سمت کتابخونه به تپه تغییر میدم و میرم جلو تا اون درختو که بچه بودم با اون کتابخونرو پیدا میکردم پیدا کنم .
کمی می دوم و باد موهای کوتاهم رو به پرواز در میاره . کمی به راست و چپ نگاه میکنم بعد درختو پیدا میکنم و میرم سمتش و سریع بغلش میکنم هاول با قدم های اروم نزدیکم میشه و جوری نگاهم میکنه میتونم به خونم تو ذهنش چی میگه! حتما میگه قضیه از چه قراره. برای همین توضیح میدم که همیشه با این درخت کتابخونرو پیدا میکردم و اونممیگه خیلی خطر میکردم که از سمت تپه ها میومدم چون ممکن بوده گم بشم .
لبخندی میزنم و میگم -بابت نگرانیت ممنونم! ولی حالا بیا اینجا بغلم بشین . میاد و بغلم میشنه بعد به اسمون اشاره میکنم و میگم -میبینیش!؟ شبیه یه اسبه . کمی نگاه میکنه اول فکر میکنم نفهمیده کدوم رو میگم میخوام بهش بگم کدومو میکم که میگه اها اره کمی اهی میکشم و میگم -دلم برا اسب سواری تنگ شده ها تو چی ؟ همونجور که داره بالارو نگاه میکنه میگه -خیلی وقته که اسب سواری نکردم . خیلی دوست دارم اسب سواری کنم به سمتش میچرخم و میگم -پس میخوای بریم و اسب سواری کنیم؟
بر میگرده و به من نگاه میکنه و میگه - اسب نداریم سرمو تکون میدم و میگم - میدونم ولی تریتون اسب داره . میتونیم بریم اونجا و از اسبای اونجا استفاده کنیم میگه- اره
بعد روش رو بر میگردونه و به اسمون خیره میشه منم بلند میشم و میگم -بلند شو پس بدو! بریم اسب سواری کنیم . دستم رو به طرفش دراز میکنم هاول عجیب نگاهم میکنه میگه - منظورت الان بود ؟ لبخندی میزنم و میگم معلومه میگه -فردا صبح میریم. مدرست تعطیله دیگه .
پوفی میکشم و میکشم و میگم - اره ، قول بده ها میایا
چیزی نمیگه و من میگم - خب حداقل الان بلند شو بیا دنبالم .
بلند میشه و میگه - چیه ؟ بعد من لبخندی مرموز میزنم و میگم - بدو من بگیر! و بعد سریع میدوم اونم سریع دنبال من میاد .
دو سه بار من رو میگیره و بعد وقتی سردمون میشه از طبیعت خداحافظی میکنیم و میریم داخل و بقیه اکتاشافات رو برای بعد میذاریم
در اتاق قدیمیم رو باز میکنم مثل قبله یه تخت چوبی با ملحفه ی سفید و یه اینه بلند و یه کشو کوچیک بغل تخت و یه کمد بزرگ که داخلش چیز زیادی نیست ؛ پرده ی پنجرش قهوه ایه . قشنگ میشه فهمید هاول جدیدا اینجارو تمیز کرده چون اثری از گرد و غبار نیست .
هاول پشت دره من میرم تو و یه چرخ میزنم میگم- حسابی دلم برا اتاقم تنگ شده بود ممنون!
-اگه چیزی نیاز داشتی صدام بزن در رو میبنده و میره منم داد میزنم - شب بخیر! انتظار ندارم جواب بده . شاید تو ذهنش جواب بده یا اینکه انقدر اروم جواب بده که من نشنوم.
پشت در با صدای معمولی میگه شب بخیر و من میشنوم و جا میخورم. تصوراتم بهم ریخت .
#Raz_Daftarcheh part : 45
دفترچه خاطرات گمشده :)
به یه بخش کوچیک میرسیم هاول میره جلو و کتابارو جلو و عقب میکنه با تعجب میپرسم -چیکار میکنی؟ دنبال چی
هاله های نور از روی پلک های بسته هم مشخص میشه و من می فهمم صبح شده تکون میخورم و همون طور که دراز کشیدم پیچ و تابی به دستام میدم و بالا تنم رو به حالت نشسته در میارم و با گیجی نگاهی به پتو میکنم وقتی یکم به خودم میام لبخندی روی لبام مینشینه . نگاهی به بقیه ی اتاق میکنم و از روی تخت بلند میشم و پتوی سفید رو مرتب میکنم و جلوی اینه میروم کمی موهام رو با دست صاف میکنم و بعد کشوی اول بغل تختم را باز میکنم و شانه ای چوبیه کوچیکی میبینم ، وقتی شانه را میبینم خاطره هایی در ذهنم نقش میبند ؛ مادرم این شانه را به من داده بود و من هم اینجا گذاشته بودمش. شانه را بر میدارم و موهای کوتاه سیاه رنگم را شانه میزنم . به لباس مدرسم نگاه میکنم که کمی نامرتب هست سعی میکنم با دست هایم صافش کنم و بعد نگاهی به صورتم میندازم صورتم همیشه صبح ها پف دارد . زیاد بد نیست بعد دقایق ها درست میشود . به چشمای پف کرده ی مشکی رنگم نگاهی میکنم به بینیم و لبم نگاه میکنم بعد پوستم را برسی میکنم که از حالت همیشگی کمی سفیدتر است . راستش پوست من گندمی است ، از سبزه ها روشن تر و از سفید ها زرد تر است . روی صورتم دستی میکشم و بعد از سرویس بهداشتی کوچک داخل اتاق استفاده میکنم و صورتم را میشویم و بعد باحوله ی قدیمی که رویش بابونه ای دوخته شده صورتم را خشک میکنم . وقتی داخل اینه نگاه میکنم دوباره صحنه ای یادم میاد ، وقتی خیلی کوچک بودم این را دوخته بودم . تقریبا همه ی صحنه ها یادم میاید ، حتی خاطرات تریتون را هم تقریبا یادم میاید یا اگر در صحنه ی اول یادم نباید بعد چند دقیقه فکر کردن یادم می اید . همه ی خاطرات به جز خاطراتی در مورد دفترچه خاطرات هست . اینکه چطوری تریتون رو پیدا کردم یا دفترچه که داخل راز دریچه ی میان کهکشانی را نوشتم کی و کجا گم کرده ام! حتی با اینکه روز ها بهش فکر میکنم ولی بازم یادم نمی اید . هیج چیز حداقل تا به الان . وقتی که مدرسه تمام شود میتوانم به دنبال دفترچه خاطرات بگردم . شاید اون وقت خاطراتم هم یادم امد! حتی اگر یادم هم نیاد مهم اینکه اون خاطرات رو نوشتم . بهترین کار .
صدای در می اید و مرا از درون اقیانوس افکاراتم بیرون میکشد سریع به داخل اتاق میام و در را باز میکنم هاول با پراهنی مشکی با استین های گشاد که دم مچ هایشان تنگ است و داخل شلوارش کرده هست به نگاه میکند .
موهایش مثل همیشه پر پیچ و تاب و فرق از وسط است . موهایی خرمایی رنگ دارد و عینک گرد طلایی هم به چشم میزند که فکر نکنم هیچ وقت عوضش کرده باشد! از اول بچگی عینکش همین شکلی است . او بیشتر اوقات پیراهن همین شکلی میپوشد ولی بیشتر رنگش سفید است و یک شلوار مشکی جذب که پیراهنش را داخلش میکند ولی اندفعه لباسش مشکی است به نظرم این رنگ خیلی بهش می اید ولی دوست دارم یه روز رنگ سبز رو امتحان کند! شاید برایش یه پیراهن سبز گرفتم!
لبخندی میزنم و با انرژی میگویم -صبح بخیر امیدوارم خوب خوابیده باشید اقای هاول! چون قراره بریم و دنبال در مخفی بگردیم نگاهی می اندازد و میگوید -فکر میکردم قراره بریم اسب سواری کنیم صورتم به حالت اینکه انگار راز بزرگی فهمیدم در میاد و میگویم -اره راست میگویی یادم نبود میخوای صبحانرو انجا بخوریم ؟ چشماش که به زمین دوخته شده بود بالا را نگاه میکند و میگوید -فکر کنم
لبخندی میزنم و میگویم -پس عالیه! در اتاق را میبندم و قدم هام رو روی کف چوبی کتابخونه شگفت انگیز شروع میکنم . همینجور که به پاهایم نگاه میکنم میگوید- خیلی وقت است که اونجا صبحانه نخوردم و سرزمین سبز اونجا را ندیدم . نگاهی می اندازم و میگویم -دقیقا از کی ؟ یه جورایی بهش تیکه می اندازم اخه بعد نقاشی ادم قارچیا باهاش در مورد این موضوع حرف نزدم . کمی قبل از من می ایستد و دستم را میگرد و من رویم را بر میگردونم به سمتش تعجب کرده ام و در چهره ام کاملا مشخص است او دستم را ارام ول میکند و میگوید -برای اون قضیه واقعا متاسفم. نمیدانم عذر خواهی چرا خوشحالم میکند ولی حس میکنم این به معنی این است که دیگر چیزی را از من پنهان نمیکند اونم چیزی که انقدر من دنبالش بودم . برای اینکه مطمعنم بشم میگویم - اشکالی ندارد کمی مکث میکنم و بعد ادامه میدهم -فقط انتظار نداشتم،من خیلی گیج بودم و تو همه چیز را میدانستی ولی نمیگفتی سرم را کج میکنم و با حالت سوءظنی نگاهش میکنم میگویم- نکند میدونی دفترچه خاطرات کجاست و باز هم نمی گویی؟ حالت چهرش کاملا تغییر میکند و ناراحتی ازش میبارد ، کمی صاف می ایستد و میگوید - اینطوری فکر میکنی؟ بعد از بغلم رد میشود و مرا پشت سر میگذارد . حالا واقعا از حرفی که بهش زدم ناراحتم .
#Raz_Daftarcheh part : 46
دفترچه خاطرات گمشده :)
هاله های نور از روی پلک های بسته هم مشخص میشه و من می فهمم صبح شده تکون میخورم و همون طور که دراز کش
من به او اعتماد دارم خیلی هم زیاد! وقتی جلو میرود اندفعه من دستش را میگیرم و میگویم - هاول منظوری نداشتم داشتم شوخی میکردم ناراحت نشو من بهت اعتماد دارم هرچی هم بشه، باشه؟ در واقع شوخی نمیکردم این افکاری بود که در یک صدم ثانیه به ذهنم اومد و بدون تفکر قبلی سریع به زبان اوردمش! واقعا از خودم ناراحت شدم که حتی به این چیز فکر کردم . لبخندی گذرا و زورکی میزند و میگوید - اشکالی ندارد در واقع میدونم که خیلی هم اشکال داشت و خیلی هم ناراحت شد .
در اصلی کتابخونه را باز میکند و من خارج میشم و بعد سعی میکند ان را قفل کند . و بعد به سمت جنگل میرویم .
تقریبا کنارش ایستاده ام و پا به پای هم راه میرویم ولی چیزی نمیگوییم ، کمی جو سنگین شده و من دوست ندارم اینجوری بمونه پس میگویم- تو اونجا اسب خاصی داری؟من یک اسب سفید خوشگل دارم. نگاهش هنوز به جلو است میگوید - بله یادت نمیاد؟ سعی میکنم تصویری از هاول روی اسب تصور کنم تا خاطراتش رو بدست بیاورم . چیزی پیدا نمیکنم میگویم -حال ندارم تمرکز کنم خودت بگو چه شکلیه با لحنی اسرار امیز میگوید خودت میبینیش .
درختی با برگ هایی یاقوتی مانند میبینم و میفهم به دریچه ی میان فضایی رسیده ام . هاول در اهنی چاه را بر میدارد و میگوید-میخواهی اول من بروم؟ کمی میترسم ، یعنی همیشه وقتی از چاه رد میشوم میترسم از اینکه دیگه نتونم به اونجا بروم از اینکه حافظم را از دست بدهم یا اندفعه بمیرم! خیلی رک است ولی واقعا این فکر هایی است که بهم حس بدی میدهد برای همین میگویم -نمیشود اول من بروم ؟
اگر اول بروم و اونجا چیزی به یاد نیارم هاول کمکم میکنه ولی اگر هاول اول بره و من نتونم از چاه رد بشم و مثل قبل بیهوش بشوم کاملا تنها هستم .
سرش را تکان میدهد و بلند میشود و میگوید - بیا فقط اهسته. من همیشه بدون اینکه احتیاط کنم میرم داخل چاه ولی هاول خیلی اهسته من رو هدایت میکنه و من دم چاه مینشینم و بعد میروم داخل . همون حالت همیشگی را دارم پایین درختی از چاه بیرون میایم ۱۰ قدم بعد خیابانی هست . اینجا تقریبا گوشه کناره . کمی جلو میروم هاول از چاه بیرون می اید اولین بار است که اورا در این دنیا میبینم! یا بهتر است بگویم اولین باری است که بعد از دست دادن حافظم اورا میبینم . به محض اینکه نگاهش میکنم خاطرات زیادی به مغزم هجوم می اورد . خاطرات هاول در این دنیا است . حالا اسبش را به یاد میاورم اسب سیاه دارد که خیلی زیبا است .
میخندم و میگویم - هه هه الان اسبت را به یاد میارم! لبخند میزند و میگوید - عالیه! با همدیگه میرویم آن دست خیابان و هاول میپرسد- خب بچه ها کجان ؟ به دور بر نگاه میکنم و میگم- نمیدونم عالیه! باتعجب میپرسه - نمیدونی؟ خنده ای از روی خجالت میزنم و میگم- اخه هر وقت میام یا خودشان اینجان یا داشتن دوچرخه سواری میکردن یا .. سرش رو تکون میده و ریز میگه- باشه بریم پیداشون کنیم . دستم رو به طرف کوچه ای دراز میکنم و میگم - از این طرف بریم؟ سرشو رو تکون میده و بعد با احتیاط رد میشیم .
به کتاب فروشی کوچکی سر میزنیم هاول فکر میکنه که شاید صاحب مغازه بدونه که اونا کجان.
هاول در را باز میکند و بعد به من میگوید بفرما.
در که باز میشود دلفین های اهنی بالای در به هم میخورن و صاحب مغازرو متوجه ورود ما میکند. سمت چپ من حدود دو قدم(هاول سمت راستم است) میز بزرگی است که کلی کشو دارد و روی آن کلی کتاب قرار دارد. اینجا تقریبا نا مرتبه روی این میز ۲ متری( طول آن دو متر است) پر از کارتون که احتمالا داخلشان کلی کتاب هست، قرار دارد. این کارتون ها در تمام مغازه پخش هستن . مغازه کوچکی است ولی خیلی شلوغ است . اخر مغازه روبه روی قفسه ای کتاب یک راه پله ی پیچ مانند قرار دارد که مارا به طبقه ی دو میبرد. بغل راه پله هم پر کارتون هست، جدا از اون کارتون ها کلی کتاب روی هم انباشه شده هم هست که سر وضعشان زیاد خوب به نظر نمیرسد . واقعا به هاول امیدوار میشوم که کتابخانه به آن بزرگی را انقدر تمیز اداره میکند .
#Raz_Daftarcheh part : 47
دفترچه خاطرات گمشده :)
من به او اعتماد دارم خیلی هم زیاد! وقتی جلو میرود اندفعه من دستش را میگیرم و میگویم - هاول منظوری ند
هاول نگاه میکنم و و چهره ام را به حالتی عجیب در می اورم انگار که چندشم شده است .
سرفه ای میکنم و وقتی صدام درست شد میگویم - اهای کسی اینجا نیست؟ در سمت چپ کمی جلو تر از من صدای به هم خوردن چیزی می اید و مردی پیر با موهای اشفته به رنگ سفید با پلیوری قهوه ای بلند میشود و میگوید- ببخشید معطلتان کردم ولی کتاب نمیفروشیم! میخواهم اینجا اسباب کشی کنم . بعد که مرا میبیند انگار جا میخورد -اوه لورای جادویی! چه سعادتی . سریع از پشت میز بیرون می اید. من جا میخورم که مرا میشناسد چون من هیچ خاطره ای از این کتابخانه ی کثیف ( که حالا دلیل کثیفیش معلوم شده) و این پیر مرد ندارم. سریع میگویَم: ما کتاب نمیخوایم،،،، ببخشید شما مرا مشناسید؟ از پشت میز بزرگ کنار امده و اکنون روبه روی من و هاول قرار دارد و دستمالی صورتی در دست دارد سریع میگوید- اوه ببخشید، تو مرا نمیشناسی ولی من میشناسم ، دختر ها از تو خیلی صحبت کردن! انها زیاد اینجا می ایند و همه خوششان می اید در مورد دختری حرف بزنن که به این دنیا تعلق ندارد ولی میتواند به اینجا بیاید .
سکوت میکنم و کمی هم نارحت میشوم، یعنی بنظر آن ها من به اینجا تعلقی ندارم؟ و به نظر خودم هم به دنیای روی زمین تعلقی ندارم، من اصلا شبیه انها نیستم! اگه بخواهیم اینجوری نگاه کنیم . من به هیچ جایی تعلق ندارم! پیر مرد میگوید - اوه واقعا عذر میخواهم، منظورم اصلا این نبود نمیخواستم ناراحتت کنم. میدونی اصولا بیشتر مردم از دست حرف هایم ناراحت میشوند. ولی واقعا منظوری ندارم ، آه دارم تبدیل به یک پیر خرفت میشوم؟ انگار که ناراحتیم بر روی چهره ام تاثیر گذاشته بود . میگویم- نه اصلا اشکالی ندارد. راستش من دنبال بچه ها میگردم نمیدونم کجان؟
لبخندی بلند بر روی لب هایش مینشیند و میگوید- خوب است، انها به خونه ی رزان رفته اند ؛ امروز که ویلونا به اینجا امده بود گفت که هیچ چیز از خیاطی نمیداند و کمی استرس دارد چون قرار است امروز باهم لباس بدوزند و به مادر رزان کمک کنند. کمی مکث میکند و میگوید - اه نباید این را میگفتم نه؟ میخندم و میگویم - اشکالی ندارد فکر نکنم ویلونا ناراحت شود حداقل وقتی به من گفتی. لبخندی میزند و میگوید -خوب است پس . بعد کمی استرس میگیرد و دنبال چیزی میگردد. هاول میگوید - کمک میخواهید ؟ هاول تقریبا پشت من ایستاده بود پس فکر میکنم پیر مرد اصلا حواسش به هاول نبود . حالا که هاول را دیده چهره ای اشنا به خو میگیرد و میگوید- آه پسر! خیلی وقت است به ما سر نزده ای؟ کجا بودی؟ کمی کنار میروم و هاول می اید جلو و میگوید- در کتابخانه . پیر مرد آهی میکشد و صمیمانه میگوید- میدانم واقعا! درکت میکنم من کتابفروشی به این کوچکی را نمیتواتم اداره کنم واقعا پیر شده ام! وسط بحث میپرم و میگوید- اینطور نگید . به نظر من که مدریت کتابفروشی در هر سنی عالی است. پیر مرد سرش را تکان میدهد و میگوید- بله میدانم و من هم لذت میبردم، ولی دیگر توان این همه کار را ندارم میترسم دیگران لذت نبرن. هاول میپرسد-برای همین اینجا را تعطیل میکنی؟ پیر مرد با حالت تاسف باری میگوید- بله متاسفانه. با ناراحتی میگویم- ولی این همه کتاب! واقعا حیف هستن - بله. اگر توان این را داشتم که اینجا مدریت کنم فکر میکردی نمیکردم؟ ولی کمی خسته ام و اینجا هم زیاد از حد شلوغ و کوچک است. برای همین میرم و در کتابخانه کار میکنم و این کتاب هارا هم به آنجا میدهم . میخواهم بگویم که عالی است ولی هاول سریع میپرسد- اینجا چه میشود؟ پیر مرد میگوید به یک مادر و دختر میفروشم. امیدوارم مغازه برای آنها هم مثل من سود داشته باشد. هر دو باهم میگوییم امیدوارم .
وقتی بیرون می اییم هوا خیلی بهتر است داخل مغازه هوا کمی گرم بود. در راه خانه ی رزان هستیم . قدم های ارومی بر میداریم، عجله نداریم و هوا هم بسیار خوب است.
هاول نگهان میپرسد- نظرت؟ در مورد اون پیر مرد حرف میزند . من تنها کسی هستم که از سوال های ناگهانی او تعجب نمیکنم ؛ بیشتر اوقات چون میدونم هاول دوست دارد بداند نظرم را درمورد چیز هایی که میبینم میدهم و با او حرف میزنم ولی وقتی نمیگم او سوال هایی کوتاه مثل همینی که الان پرسید میگوید؛ یه جورایی به معنی این است که باهام درموردش حرف بزن. میگویم - پیر مرد عجیبی است فکر کنم واقعا سن رویش تاثیر گذاشته؛ همیشه این شکلی بود؟ سعی میکنم هاول وارد موضوع کنم که کمی بیشتر حرف بزند ولی اون فقط شانه بالا می اندازد و من دوباره ادامه میدهم- انتظار نداشتم مرا بشناسد. هاول انگار که میخواهد به من اعتماد بدهد و یا اینکه مرا خوشحال کند چون فهمیده که از حرف آن پیر مرد ناراحت شدم.
#Raz_Daftarcheh part : 48
دفترچه خاطرات گمشده :)
هاول نگاه میکنم و و چهره ام را به حالتی عجیب در می اورم انگار که چندشم شده است . سرفه ای میکنم و
کمی معطل میکند و میگوید - لورا میخواهم بدانی که او زیاد حرف میزند.
نمیدانم جرا ولی به محض اینکه این را گفت از خنده منفجر شدم. همینطور دلم را گرفتم و میخندم چون او منظورش این بود که خیلی چرت و پرت میگوید و من انتظار نداشتم او این چنین فکر کند. هاول که انگار خوشحال شده که توانسته مرا بخنداند میگوید- منظورم این است که به حرف هایش فکر نمیکند و آن هارا درست کنار هم نمیچیند . در ساختار جمله مشکل داردو نمیتواند مفهومش را با کلمات درست بگوید و اغلب خراب میکند.ولی او واقعا این چنین نیست،مرد مهربونی است. خنده ام تمام میشود و با ناراحتی میگویم - اخه چه منظور واقعی ای میتواند از این حرف داشته باشد ؟
دلم میخواهد هاول حرف بزند و همه چیز را طوری توضیح دهد که قانعم کند . - او احتمالا میخواست بگوید که دختری که میتواند از آن چاه میان کهکشانی عبور کند به اینجا بیاید خیلی موضوع هیجان انگیزی برای صحبت کردنه و اغلب مردم درمورد تو میدونن!
راستش به نظرم راست میگوید اینطوری منطقی به نظر می اید
در صورتی را میزنیم و متظر میمانیم تا در را باز کنن. خانه ی دو طبقه ی زیبایی است . در طبقه ی دوم یک تراس بزرگ دارند . کل خانه به رنگ صورتی کم رنگ است و دور تا دور حصار های تراس گل های پیچک پیچیده شده بود و شاخه گل های رنگی رنگی کوچکی هم لا به لایش دیده میشود . روی در یک دسته دایره ای شکل گل ابی است -دور چشمی در چسبانده شده است- .
خانه ی تمیز و زیبایی است،اغلب خانه های اینجا ظاهر زیبایی دارند، برخلاف زمین مردم اینجا خانه هایشان را هر طوری که دوست دارن تزئین میکنند و کاری به مد و اینا ندارند.
صدای سرو صدا از داخل خانه می آید قشنگ معلوم است که افراد زیادی داخل هستند. چند دقیقه گذشت ولی در را باز نکردند احتمالا سر و صدا باعث شده که صدای در را نشنوند. هاول دوباره در را میکوبد اندفعه محکمتر؛ صدای رزان امد که داد میزند- فکر کنم در میزنن. ولم کن که در را باز کنم، آلیسس! کلمه ی اخر را جیغ میزند. فکر کنم بچه ها دارن حسابی خوش میگذرونن و اذییتش میکنند.
بالخره در باز میشود؛ رزان با موهای کوتاه و بهم ریخته در را باز میکند . لباس و شرواری نخی و سفید به تن دارد و آشفته به نظر میرسد . داخل خومه خیلی سر و صدا است و میتوانم ببینم یک چیزی از سمت راست در به آن سمت پر میشود.
- لوراااا! هاوللللل! بفرمایید تو. در را بیشتر باز میکند ۳۰ یا ۴۰ قدم که مستقیم جلو برویم راه پله ای به طبقه ی دوم است . پشت راپله بسته است و چپ و راستش تا کمی جلو و عقب بسته است. هم از سمت راست و هم از سمت چپِ در، خانه ادامه دارد ولی سمت راست کوچیکتر از سمت چپ است و به جز یک میز و چند تا مبل چیز و یک ویترین پر ظروف زیبا چیز دیگه ای آنجا نیست . اتاق سمت چپ خیلی بزرگ تر است و تلویزیون و یک میز و چند مبل صورتی دیگر آنجا هست و آن سمت اشپزخانه قرار دارد.
الان زیاد خونه مرتب نیست کیسه های پارچه همه جای خانه قرار گرفتن، و پارچه ها بیرون کیسه هم همه جا هستن .
خودکار و خط کش و متر هم روی میز ها هستن. یه سری برگه نقاشی شده هم هست که فکر کنم الگو ها یا تعداد لباس ها نوشته شده است.
میگویَم-سلام شنیدم دارید خیاطی میکنید؟ گفتم بیام کمک
هاول هم سلام میدهد رزان میگوید - وای آره بعد ما را به طرف سمت چپ خانه هدایت میکنم -ببخشید! اینجا زیاد مرتب نیست میگویم- آآآ! الان جلویه من رو درواسی کردی؟ رزان میخند و میگوید- نه نه! بعد میگوید-بچه ها ببینید لورا با کی اومده! هاول ویلونا و گلویلو سمت راست خونه هستن نشستن روی زمین و جلویه میز دارن پارچه ای را می دوزن -درواقع گلویلو دارد به ویلونا خیاطی یاد میدهد ویلونا زیاد خیاطی بلد نیست- احتمالا اون وسیله را ویلونا به اون ور خونه پرت کرده بود چون از گلویلو بعیده!
مد ، کلارا ، کیهان نورد،آلیس، یِرین،هرسیلیا،نورمن در چپ خانه هستن و همشون مشغولن. ویلی داد میزند - سلام میخوام بیام پیشتوم ولی نخ ها بهم گره خوردن! بعد دست هایش را نشون میدهد که نخ ها دورش گره خوردهاند . میزنم زیر خنده. میگویم- نمیخواد بیای! بعد میرم سمت چپ خانه و با بچه ها دست میدهم. بچه ها به هاول دست میدهند و اورا بغل میکنند.
رو به رزان میشوم و میگویم- مادرت کجاست؟ دست را به طرف اشپز خانه دراز میکند همون لحظه مادر رزان از اتاقک کوچکی در می آید، در دستش سینی بزرگی دارد که رویش ساندویچ با نون تست است . میرم طرف اشپزخانه و میگویم- سلامم خاله حالتون خوبه؟
#Raz_Daftarcheh part : 49
دفترچه خاطرات گمشده :)
کمی معطل میکند و میگوید - لورا میخواهم بدانی که او زیاد حرف میزند. نمیدانم جرا ولی به محض اینکه این
-وای هاول نمیدونی لویی چقدر دلش برات تنگ شده بود!خیلی سراغتو میگرفت هاول سریع گفت-پس الان هستش که برم بهش سر بزنم؟ تا وقتی کارتون تمام بشه پش اون بمونم. مامان رزان گفت-فکر کنم که باشه. ولی قبلش بیا بغلت کنم دلم برات تنگ شده بود. مامان رزان دو،سه تا ساندویچ رو داخل سبدی کوچیکتری گذاشت و داد به هاول- اینو باهم بخورید؛ برو به سلامت هاول تشکر کرد و بعد رفت .
کمی بچه ها رو نگاه میکنم و بعد میگویم- خب به منم پارچه بدید تا کمک کنم. رزان یسری پارچه برایم میارد و یک برگه که روش طرحی هست که باید روی لباس باشه بعد میگوید- این یکی از سفارشای خانم پارکر هست برای دخترش میخواد؛ یکم سخته میتونی دیگه؟ لبخندی میزنم و باحالتی از خود راضی میگویم- معلومه! یادت رفته مامان منم خیاطه ها. نخودی نخودی میخندیم بعد میرم و کنار الیس میشینم لباس دامنی نارنجی به تن دارد ولی از رنگ موهایش روشن تر است. موهایش باز است ولی تلی سفید به سر دارد.
همانطور که نگاهش به لباسی است که میدوزد میگوید-چه خوب شد با هاول آمدی. منم همانطور که دارم میدوزم میگویم- میخواستیم اسب سواری کنیم! دیشب یهویی دلمان خواست. میخواستم اسبش رو ببینم چون یادم نمیاومد که اسب دارد ولی به محض اینکه اومدم اینجا خاطرات به سرم هجوم اوردن. میخندد- خوبه پس بعد اینکه کارمون تموم شد بریم دشت؟ یا بریم پش لویی و تو زمین مسابقه بدیم؟
- جالب میشه اگه مسابقه بدیمممم.
تقریبا یک ساعت به دوختن ادامه دادیم بعد رفتیم بیرون دنبال لویی و هاول.
لویی لباس سبز کمرنگی به تن دارد و یک کلاه کهنه هم به سر گذاشته است . ظاهرش مثل گذشته است هیچ فرقی نکرده است.
لویی برایمان اسب هارو اماده کرد ؛ اسب هاول که تو ی خاطرات دیده بودمش رو دیدم! خیلی زیباست.
همه روی اسب هایمان هستیم و اماده ایم که لویی سوت بزند تا حرکت کنیم! مسیر اونقدرا زیاد نیست و فقط باید مستقیم بریم تا به خط پایان برسیم . زمین اینجا خاکیه و دور تا دور اینجا حصار چوبیه. یک لحظه میترسم که برخود بکنم با حصارا و اسبم اسیب ببینه ولی بعد این فکر رو از خودم دور میکنم و اماده میشم که واقعا اندفعه ببرم!
لویی فریاد میزند - سه دو یک حرکت و بعد سوت میزند.
همه سریع اسب رو به حرکت در می اوریم. سرم رو میچرخونم تا بقیه رو ببینم. نمیدونم چرا ولی به محض اینکه بقیرو میبینم میخندم. مثل یک دیوانه میخندم. کنار من ویلی ( ویلونا) است و وقتی میبیند اینطوری میخندم حسابی تعجب میکند و به سختی میپرسد -حالت خوبه؟ سرم رو تکون میدم و دوباره سخت به جلو نگاه میکنم.
دخترا از هاول خواستن که اونم با مسابقه بده چون اسب سواریش خیلی خوبه و اوناهم خیلی اهل رقابتن! ولی اسب سواری من هم خیلی خوبه پس میخوام واقعا ببرم و یه رقیب سر سخت براشون بشم. تکانی به اسب میدم و از ویلونا و بقیه جلو میوفتم . فقط به جلو نگاه میکنم نمیخوام پشت سرم رو نگاه کنم تا خطر رو حساس بکنم!ولی بر خلاف میلم سایه ای کنار خودم حس میکنم. تا الان من جلوتر از همه بودم ولی کسی که سایش رو حس میکنم خیلی سریع نزدیک میشه و در چند لحظه از من جلو میزنه . اون فرد سریع هاوله و من رو نگاه میکنه و لبخندی میزنه و دوباره جلو رو نگاه میکنه. ازم جلو افتاد اونم در یک لحظه. تا الان جلو نمیرفت انگار که اصن براش مهم نبود. ولی وقتی من سرعتمو زیاد کردم سریع اومد جلو. انگار احساس خطر کرده بود و تا قبل از اون اصن بازی رو جدی نمیگرفته! به اسب تکانی میدهم و سعی میکنم ازش جلو بزنم. تقریبا تا کنارش می آیم و ازش جلو میوفتم ولی دوباره از کنارم رد میشه و جلو میوفته.
به پشت سرم نگاه نمیکنم ولی از صدا معلومه که با بچه ها واقعا فاصله داریم. انگار یه مسابقه ی دو نفرس.
به خط پایان نزدیک میشیم هاول هنوز از من کمی جلوتره باید واقعا دست بجنبانم وگرنه دوم میشم! هی سختی میکشم و سعی میکنم به اسب سرعت بدم. یکم مونده تا خط پایان ولی اسب هاول سرعتش یکم کم میشه و من سریع میوفتم جلو و از خط پایان رد میشم.
هورای بلندی میکشم و کاری میکنم اسب وایسه. ولی بعد شک میکنم. چرا سرعتش دم اخری کم شد؟ فکر کرد از خط پایان رد شده؟ یا از قصد سرعتشو کم کرد؟ به هر حال بردم و خیلی خوشحال شدم . میرم جلو میپرسم-چرا سرعتتو کم کردی؟
میگوید- فکر نمیکردم اونقدر فاصله داشته باشم که تو ازم جلو بزنی. و لبخندی میزنه. خدا میدونه از قصد سرعتشو کم کرده یا واقعا نمیدونسته.
#Raz_Daftarcheh part : 50
دفترچه خاطرات گمشده :)
-وای هاول نمیدونی لویی چقدر دلش برات تنگ شده بود!خیلی سراغتو میگرفت هاول سریع گفت-پس الان ه
وارد خونه میشم و بعد داد میزنم- سلام مامان او چه بوی خوبی! غذا برای دو نفر هست دیگه؟ مامان از تو اشپزخانه داد میزنه -معلومه! هاول اینجاست؟ من و هاول وارد اشپزخانه میشیم مامان و هاول کمی باهم حرف میزنن که البته بیشتر حالت بازوجویی دارد. یعنی مامان برای اینکه بتواند با هاول ارتباط بر قرار کند مجبورد هی سوال کند، و هاولم مثل همیشه یک کلمه ای پاسخ میدهد.
به هاول میگویم بنشیند و او هم روی صندلی میز تحریر مینشیند و به من خیره میشود. من مشغول پیدا کردن کتاب هایی هستم که به عنوان سر نخ ازشون استفاده میکردم. سرنخ برای پیدا کردن دفترچه خاطراتم ام. هنوز از پیدا کردنش منصرف نشدم، و نخواهم شد. ادم که نمیتواند خاطراتش را رها کند؟ مگر نه؟
کتاب ها رو روی میز جلوی هاول میگذارم و میگویم-اینا همون کتابایی هست که تا چند وقت پیش درمورد محتواش هیچ نظر خاصی نداشتم. چیزی نمیگوید ولی سر تکان میدهد. و من ادامه میدهم-ازت میخواهم چند وقت دیگه هم پیشم بماند. چون میخواهم دفترچه خاطراتم را پیدا کنم.
هاول با لحن گرمی میگوید-اونا مال خودت هست،تا هر وقت بخواهی پیشت میمونه. ولی چرا میخوای دنبال دفترچه خاطرات بگردی؟ حالا که دلیل بیهوش شدنت رو میدونی
میگویم-آدم نمیتواند خاطراتش را رها کند هاول. و اینکه بچه ها به من گفته بودند که داخل اون درمورد چاه میان کهکشانی کلی مطالب نوشته بودم. کلی چیز از کهشکان ها و اون چاه کشف کرده بودم.ولی اخریا از چیزی میترسیدم. اگه چیز مهمی باشه باید بفهممش.
هاول سر تکان میدهد و میگوید- ولی چطوری میخوای پیداش کنی؟ این کتابا درباره ی تریتونه ، نه درباره ی دفترچه خاطراتت. دفترچه خاطرات ممکنه هر جایی باشه.
سر تکان میدهم و باحالتی غمگین میگویم-خودم هم نمیدانم. ولی میخواهم بعد از ازمون مدرسه به تریتون بروم.
صبر میکنم و هاول میپرسد- خب؟ میفهمم که متوجه نشده برای همین توضیح میدهم-منظورم نه برای یک شبه! میخواهم تابستون رو کلا به تریتون برم و به کمک تو هم احتیاج دارم.
میگوید-پس مادرت چی؟ میگویم-راستش مادرم قراره تابستون پیش یک خانواده ثروتمند بره تا براشون یه سری لباس بدوزد. برای کارکنانشان و خودشان و ...
پس پیش من نیست. منم میتوانم بگویم با تو میخواهم به یک سفر تابستونانه برویم.
یک دفعه چهره ی هاول عوض میشود و کمی صاف تر مینشیند و میگوید- پس برای اینکه مادرت رو راضی کنی به من احتیاج داری؟ از این حرفش جا میخورم و میگویم-معلومه که نه! برای اون بهت احتیاج ندارم برای پیدا کردن خاطراتم بهت احتیاج دارم. البته اگه تو نخوای کتابخانرو برای این مدت طولانی ترک بکنی درکت میکنم.
هاول با حالتی اطمینان انگیز میگوید-نه اینطور نیست حتما می آیم.
بعد شام یک اتاق برای هاول اماده میکنم و بعد به اتاق خودم میروم. از فردا کلی کار باید بکنم چون کلی امتحان دارم. البته که درسا زیاد سخت نیست و من بیشترشان را بلدم ولی همیشه خیلی حساس بودم و بازم درس میخواندم. درس خواندن را دوست ندارم ولی همه ی سعیم را میکنم.
صبح یکم استرس دارم چون شارمیلا و بقیه سریه اخر حسابی اذییتم کردن ولی بهشون اهمیتی نمیدهم. به هر حال اون ترسو ها سریع فرار کردن. اگه اندفعه سر راهم سبز شوند واقعا حالشان را میگیرم.
این چند روز همه ی وقتم را پیش هاول هستم. ولی نه برای حرف زدن یا خوش گذرونی برای درس خواندن. خانه همیشه ساکته و میشود انجا درس خواند یا من هم ادمی نیستم که حتما باید در سکوت کامل درس بخوانم. ولی درس خوندن تو کتابخونه خیلی حال میدهد.
#Raz_Daftarcheh part : 51
دفترچه خاطرات گمشده :)
وارد خونه میشم و بعد داد میزنم- سلام مامان او چه بوی خوبی! غذا برای دو نفر هست دیگه؟ مامان از تو ا
بعد چند وقت درس خواندن بالخره امتحاناتم تموم شد و راحت شدم
امروز اخرین امتحانم را دادم و رسما تابستان را اغاز کردم و همچنین میخواهم به مامانم در مورد سفر تابستانه ( سفر به تریتون) بگویم و خیلی استرس دارم.اگر اجازه ندهید ممکن است شانس پیدا کردن دفترچمو از دست بدهم!
مادرم داخل اتاقش روی مبل نشسته ، عینک به چشم زده و چرخ خیاطی جلوشه. پارچه ی قرمزی به دست دارد لباس میدوزد برای همین متوجه حضورم نشده است پس با اینکه در باز است به در میکوبم. مامان از بالای عینک به من خیره میشود و میگوید- اوه متوجه اومدنت نشدم. اخرین امتحان چطور بود؟ جلو تر میروم و میگویم- خوب بود ممنون
مامان وقتی میبینه جلو اومدم و قصد رفتن ندارم میگوید-مطمعنی؟ چیزی شده؟ کنارش میشینم و میگویم- نه واقعا خوب بود، راستش میخواهم درمورد یک چیز دیگر باهات حرف بزنم وقت داری؟ پارچه قرمز رنگ رو روی میز میذارد و عینکش را در می اورد و دست من رو میگیرد و میگوید- همیشه برای تو وقت دارم عزیزم. لبخندی میزنم میگویم-ممنونم! راستش میخواهم در مورد تابستان حرف بزنم. تو میخواهی به سفر کاری بری و راستش من....
مامان سریع وسط حرفم میپرد و میگوید- اوه برای اون نگرانی؟ وای لورا اگه حالت خوب نیست میتونم پیشت بمونم! اوه خدای من از اولم نباید قبول میکردم نباید تنهات بذارم.
جا میخورم و سریع میگویم-نه نه نه! مامانم نمیخواستم این را بگویم؛ میدونم برات چقدر مهمه؛ من واقعا مشکلی ندارم میخواستم چیز دیگری بگویم.
مامان اروم میگیرد و میگوید- خوب است! چیشده؟
یکم با انگشتام بازی میکنم و بعد میگویم-خب تو داری میری و منم داشتم فکر میکردن مثل بقیه بچه های مدرسه به سفر تابستانه برم با هاول!
مادرم خوشحال میشود و میگوید- عالیه! با دوستات؟
انتظار نداشتم این را بگوید خودم هم نمیدونم چی بگویم، نباید دروغ بگویم او مادرم است و در ضمن ماه هم پشت ابر نمی ماند. یک لحظه به ذهنم میرسد بگویم با الیس. او الیس را یک روز وقتی سراغم را میگرفت دیده بود.
-با الیس و دوستانمان، همون دختر مو نارنجی که دیده بودی.
- اره یادم امد باشه. ولی لورا باید خیلی خیلی مواظب خودت باشی. قول میدهی؟ سر تکان میدم- حتما معلومه
- و اگه چیزی شد حتما خبرم کنی! -باشه چشم
-برات همه چیز رو ردیف میکنم از کی میری؟ -امشب اخرای شب میرم خونه الیس تا فردا از اونجا حرکت کنیم. -باشه عزیزم من برم غذا و خوراکی درست کنم برای تو راهتون.
-مرسیییی
-هاول مامان قبول کرد! اونم خیلی ساده انتظار نداشتم.
میگوید- بالخره بزرگ شدی که قبول کرده
با دستم میزنم به شانه اش ( با حالتی شوخی ) و می گویم-یعنی میگی قبلا بچه بودم! ای بدجنس
ادامه میدهم - ولی فکر میکنم به خاطر اینکه خودش نبود و من هم قرار نبود تنها بمونم اجازه داد.
سر تکان میدهد- احتمالا بعد به پشت سر من خیره میشود-اون چمدونته؟ سر تکان میدهم و با ذوق میگویم- بلههه
میگوید-مثل اینکه الانم بزرگ نشدی.( چمدانم با روکش دایناسور است ) میگویم- نخیر! این نشونه ی هنره. خودم دوختمش تازه برای تو هم دوختم. میگوید-شوخی کردم؛ اره خیلی خوشگله ! بعد که قسمت دوم حرفم را میشنود جا میخورد و میگوید-چی؟؟ منم میزنم زیر خنده و از کوله پشتی ام روکش دایناسوری را در می اورم و میگویم-مجبوری! باید بذاریششش هاول میگوید- باشه من که گفتم خوشگله. سر تکان میدهم و میگویم-الان تو هم بچه ایی.
اهی میکشد
#Raz_Daftarcheh part : 52