eitaa logo
دفترچه خاطرات گمشده :)
1.3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
665 ویدیو
0 فایل
مدتِ بسیاری در ژرفای بازگشت خاطرات سبز و قارچی اش بود که از یاد برده بود میتواند خاطره ی جدیدی بسازد ؛ صدایی درون مغزم زمزمه میکند " به دنبال معنای گمشده ی زندگی " راه ارتباطی با من در تریتون : @HToooo
مشاهده در ایتا
دانلود
📨 📝 متن پیام : من به آشپزی کردن خیلی علاقه دارم و دیدن اون فیلمای فانتزی کلاسیک قشنگ یوتیوب که توش آشپزی میکنن کلا یوتیوب و پینترست گردی خیلی دوست داشتنی و فرح بخشه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ دقیقاااااا اره بعصی ویدیو های هم هست که غذا درست میکنن بعد خیلی ارمش بخشهه
📨 📝 متن پیام : چنلت بسی زیباست فقط یه درخواستی داشتم میشه ولاگ های پینترست رو بزاری ؟ اره ولاگ کوتاه و اگه میشه بازم مثل قبل باش نمیدونم ولی ایتا ی قبل وایبس بهشتی بود 😭😭 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ وای منم خیلی موافقم خیلی از بچه های قدیمی رفتن و بقیه هم عوض شدن حتما سعیمو میکنم زیاد بذارم
مرسی ایگنورم نکردید علاقه هاتون خیلی زیباستتتتت خیلی دوستون دارممممم و حس کردم اینا باید اینجا باشن . علاقه های شما زیادی زیبان مثل خودتون ؛)
Sara Naeini _ Del Yar (320).mp3
7.98M
چقدر این اهنگ زیباست ؛)
و آسمانی سرمه ای که انگار نقاش؛ چند قطره رنگ بنفش رو اشتباهی روی بومش چکیده و همین باعث زیبایی خاص این نقاشی شده اشتباهی زیبا فقط از برخی شب ها پیش میاد شبتون خوش :)
و هاله ای از نور پدیدار شد و به چمن های سرد ؛ روح بخشید :>
دفترچه خاطرات گمشده :)
من به او اعتماد دارم خیلی هم زیاد! وقتی جلو میرود اندفعه من دستش را میگیرم و میگویم - هاول منظوری ند
هاول نگاه میکنم و و چهره ام را به حالتی عجیب در می اورم انگار که چندشم شده است .   سرفه ای میکنم و وقتی صدام درست شد میگویم - اهای کسی اینجا نیست؟   در سمت چپ کمی جلو تر از من صدای به هم خوردن چیزی می اید و مردی پیر با موهای اشفته به رنگ سفید با پلیوری قهوه ای بلند میشود و میگوید- ببخشید معطلتان کردم ولی کتاب نمیفروشیم! میخواهم اینجا اسباب کشی کنم .   بعد که مرا میبیند انگار جا میخورد -اوه لورای جادویی! چه سعادتی .    سریع از پشت میز بیرون می اید. من جا میخورم که مرا میشناسد چون من هیچ خاطره ای از این کتابخانه ی کثیف ( که حالا دلیل کثیفیش معلوم شده) و این پیر مرد ندارم.  سریع میگویَم: ما کتاب نمیخوایم،،،، ببخشید شما مرا مشناسید؟          از پشت میز بزرگ کنار امده و اکنون روبه روی من و هاول قرار دارد و دستمالی صورتی در دست دارد سریع میگوید- اوه ببخشید، تو مرا نمیشناسی ولی من میشناسم ، دختر ها از تو خیلی صحبت کردن! انها زیاد اینجا می ایند و همه خوششان می اید در مورد دختری حرف بزنن که به این دنیا تعلق ندارد ولی میتواند به اینجا بیاید . سکوت میکنم و کمی هم نارحت میشوم، یعنی بنظر آن ها من به اینجا تعلقی ندارم؟ و به نظر خودم هم به دنیای روی زمین تعلقی ندارم، من اصلا شبیه انها نیستم! اگه بخواهیم اینجوری نگاه کنیم . من به هیچ جایی تعلق ندارم!         پیر مرد میگوید - اوه واقعا عذر میخواهم، منظورم اصلا این نبود نمیخواستم ناراحتت کنم. میدونی اصولا بیشتر مردم از دست حرف هایم ناراحت میشوند. ولی واقعا منظوری ندارم ، آه دارم تبدیل به یک پیر خرفت میشوم؟         انگار که ناراحتیم بر روی چهره ام تاثیر گذاشته بود . میگویم- نه اصلا اشکالی ندارد. راستش من دنبال بچه ها میگردم نمیدونم کجان؟ لبخندی بلند بر روی لب هایش مینشیند و میگوید- خوب است، انها به خونه ی رزان رفته اند ؛ امروز که ویلونا به اینجا امده بود گفت که هیچ چیز از خیاطی نمیداند و کمی استرس دارد چون قرار است امروز باهم لباس بدوزند و به مادر رزان کمک کنند.      کمی مکث میکند و میگوید - اه نباید این را میگفتم نه؟      میخندم و میگویم - اشکالی ندارد فکر نکنم ویلونا ناراحت شود حداقل وقتی به من گفتی.        لبخندی میزند و میگوید -خوب است پس .   بعد کمی استرس میگیرد و دنبال چیزی میگردد. هاول میگوید - کمک میخواهید ؟   هاول تقریبا پشت من ایستاده بود پس فکر میکنم پیر مرد اصلا حواسش به هاول نبود .  حالا که هاول را دیده چهره ای اشنا به خو میگیرد و میگوید- آه پسر! خیلی وقت است به ما سر نزده ای؟ کجا بودی؟       کمی کنار میروم و هاول می اید جلو و میگوید- در کتابخانه .       پیر مرد آهی میکشد و صمیمانه میگوید- میدانم واقعا! درکت میکنم من کتابفروشی به این کوچکی را نمیتواتم اداره کنم واقعا پیر شده ام!        وسط بحث میپرم و میگوید- اینطور نگید . به نظر من که مدریت کتابفروشی در هر سنی عالی است.         پیر مرد سرش را تکان میدهد و میگوید- بله میدانم و من هم لذت میبردم، ولی دیگر توان این همه کار را ندارم میترسم دیگران لذت نبرن.      هاول میپرسد-برای همین اینجا را تعطیل میکنی؟        پیر مرد با حالت تاسف باری میگوید- بله متاسفانه.     با ناراحتی میگویم- ولی این همه کتاب! واقعا حیف هستن         - بله. اگر توان این را داشتم که اینجا مدریت کنم فکر میکردی نمیکردم؟ ولی کمی خسته ام و اینجا هم زیاد از حد شلوغ و کوچک است. برای همین میرم و در کتابخانه کار میکنم و این کتاب هارا هم به آنجا میدهم .     میخواهم بگویم که عالی است ولی هاول سریع میپرسد- اینجا چه میشود؟        پیر مرد میگوید به یک مادر و دختر میفروشم. امیدوارم مغازه برای آنها هم مثل من سود داشته باشد.      هر دو باهم میگوییم امیدوارم .      وقتی بیرون می اییم هوا خیلی بهتر است داخل مغازه هوا کمی گرم بود. در راه خانه ی رزان هستیم . قدم های ارومی بر میداریم، عجله نداریم و هوا هم بسیار خوب است‌.     هاول نگهان میپرسد- نظرت؟         در مورد اون پیر مرد حرف میزند . من تنها کسی هستم که از سوال های ناگهانی او تعجب نمیکنم ؛ بیشتر اوقات چون میدونم هاول دوست دارد بداند نظرم را درمورد چیز هایی که میبینم میدهم و با او حرف میزنم ولی وقتی نمیگم او سوال هایی کوتاه مثل همینی که الان پرسید میگوید؛ یه جورایی به معنی این است که باهام درموردش حرف بزن.       میگویم - پیر مرد عجیبی است فکر کنم واقعا سن رویش تاثیر گذاشته؛ همیشه این شکلی بود؟        سعی میکنم هاول وارد موضوع کنم که کمی بیشتر حرف بزند ولی اون فقط شانه بالا می اندازد و من دوباره ادامه میدهم- انتظار نداشتم مرا بشناسد‌. هاول انگار که میخواهد به من اعتماد بدهد و یا اینکه مرا خوشحال کند چون فهمیده که از حرف آن پیر مرد ناراحت شدم. part : 48
دفترچه خاطرات گمشده :)
هاول نگاه میکنم و و چهره ام را به حالتی عجیب در می اورم انگار که چندشم شده است .   سرفه ای میکنم و
کمی معطل میکند و میگوید - لورا میخواهم بدانی که او زیاد حرف میزند. نمیدانم جرا ولی به محض اینکه این را گفت از خنده منفجر شدم. همینطور دلم را گرفتم و میخندم چون او منظورش این بود که خیلی چرت و پرت میگوید و من انتظار نداشتم او این چنین فکر کند. هاول که انگار خوشحال شده که توانسته مرا بخنداند میگوید- منظورم این است که به حرف هایش فکر نمیکند و آن هارا درست کنار هم نمیچیند . در ساختار جمله مشکل داردو نمیتواند مفهومش را با کلمات درست بگوید و اغلب خراب میکند.ولی او واقعا این چنین نیست،مرد مهربونی است.         خنده ام تمام میشود و با ناراحتی میگویم - اخه چه منظور واقعی ای میتواند از این حرف داشته باشد ؟ دلم میخواهد هاول حرف بزند و همه چیز را طوری توضیح دهد که قانعم کند . - او احتمالا میخواست بگوید که دختری که میتواند از آن چاه میان کهکشانی عبور کند به اینجا بیاید خیلی موضوع هیجان انگیزی برای صحبت کردنه و اغلب مردم درمورد تو میدونن!     راستش به نظرم راست میگوید اینطوری منطقی به نظر می اید        در صورتی را میزنیم و متظر میمانیم تا در را باز کنن‌. خانه ی دو طبقه ی زیبایی است . در طبقه ی دوم یک تراس بزرگ دارند . کل خانه به رنگ صورتی کم رنگ است و دور تا دور حصار های تراس گل های پیچک پیچیده شده بود و شاخه گل های رنگی رنگی کوچکی هم لا به لایش دیده میشود . روی در یک دسته دایره ای شکل گل ابی است -دور چشمی در چسبانده شده است-  . خانه ی تمیز و زیبایی است،اغلب خانه های اینجا ظاهر زیبایی دارند، برخلاف زمین مردم اینجا خانه هایشان را هر طوری که دوست دارن تزئین میکنند و کاری به مد و اینا ندارند.    صدای سرو صدا از داخل خانه می آید قشنگ معلوم است که افراد زیادی داخل هستند. چند دقیقه گذشت ولی در را باز نکردند احتمالا سر و صدا باعث شده که صدای در را نشنوند. هاول دوباره در را میکوبد اندفعه محکمتر؛ صدای رزان امد که داد میزند- فکر کنم در میزنن. ولم کن که در را باز کنم،  آلیسس!  کلمه ی اخر را جیغ میزند. فکر کنم بچه ها دارن حسابی خوش میگذرونن و اذییتش میکنند.    بالخره در باز میشود؛ رزان با موهای کوتاه و بهم ریخته در را باز میکند . لباس و شرواری نخی و سفید به تن دارد و آشفته به نظر میرسد . داخل خومه خیلی سر و صدا است و میتوانم ببینم یک چیزی از سمت راست در به آن سمت پر میشود.         - لوراااا! هاوللللل! بفرمایید تو.     در را بیشتر باز میکند ۳۰ یا ۴۰ قدم که مستقیم جلو برویم راه پله ای به طبقه ی دوم است . پشت راپله بسته است و چپ و راستش تا کمی جلو و عقب بسته است‌. هم از سمت راست و هم از سمت چپِ در، خانه ادامه دارد ولی سمت راست کوچیکتر از سمت چپ است و به جز یک میز و چند تا مبل چیز و یک ویترین پر ظروف زیبا چیز دیگه ای آنجا نیست . اتاق سمت چپ خیلی بزرگ تر است و تلویزیون و یک میز و چند مبل صورتی دیگر آنجا هست و آن سمت اشپزخانه قرار دارد.    الان زیاد خونه مرتب نیست کیسه های پارچه همه جای خانه قرار گرفتن، و پارچه ها بیرون کیسه هم همه جا هستن . خودکار و خط کش و متر هم روی میز ها هستن. یه سری برگه نقاشی شده هم هست که فکر کنم الگو ها یا تعداد لباس ها نوشته شده است.     میگویَم-سلام شنیدم دارید خیاطی میکنید؟ گفتم بیام کمک هاول هم سلام میدهد    رزان میگوید - وای آره   بعد ما را به طرف سمت چپ خانه هدایت میکنم -ببخشید! اینجا زیاد مرتب نیست        میگویم- آآآ! الان جلویه من رو درواسی کردی؟    رزان میخند و میگوید- نه نه!     بعد میگوید-بچه ها ببینید لورا با کی اومده! هاول        ویلونا و گلویلو سمت راست خونه هستن نشستن روی زمین و جلویه میز دارن پارچه ای را می دوزن -درواقع گلویلو دارد به ویلونا خیاطی یاد میدهد ویلونا زیاد خیاطی بلد نیست- احتمالا اون وسیله را ویلونا به اون ور خونه پرت کرده بود چون از گلویلو بعیده! مد ، کلارا ، کیهان نورد،آلیس، یِرین،هرسیلیا،نورمن در چپ خانه هستن و همشون مشغولن.         ویلی داد میزند - سلام میخوام بیام پیشتوم ولی نخ ها بهم گره خوردن!    بعد دست هایش را نشون میدهد که نخ ها دورش گره خورده‌اند . میزنم زیر خنده.  میگویم- نمیخواد بیای!   بعد میرم سمت چپ خانه و با بچه ها دست میدهم. بچه ها به هاول دست میدهند و اورا بغل میکنند.      رو به رزان میشوم و میگویم- مادرت کجاست؟       دست را به طرف اشپز خانه دراز میکند       همون لحظه مادر رزان از اتاقک کوچکی در می آید، در دستش سینی بزرگی دارد که رویش ساندویچ با نون تست  است . میرم طرف اشپزخانه و میگویم- سلامم خاله حالتون خوبه؟   part : 49
و آسمانی سرمه ای که انگار نقاش؛ چند قطره رنگ بنفش رو اشتباهی روی بومش چکیده و همین باعث زیبایی خاص این نقاشی شده اشتباهی زیبا فقط از برخی شب ها پیش میاد شبتون خوش :)
و هاله ای از نور پدیدار شد و به چمن های سرد ؛ روح بخشید :>
هدایت شده از ماهــی فروشـی♪🐋]
وقتی طرف تازه کاره و بیشتر از تو ممبر داره🥲🥲 ☆😭😭🥲🥲
دفترچه خاطرات گمشده :)
وقتی طرف تازه کاره و بیشتر از تو ممبر داره🥲🥲 ☆😭😭🥲🥲
باورم نمیشه هنوز پیش نورمن نرفتیدد. انقدر وایب خوبی داره که هیچ نمیتونم بگم نرید خودتون ضرر میکنید 😔
منو لورا خیلی شبیهیم، علاقه نداشتن به چایی، قرمه سبزی...
و هاله ای از نور پدیدار شد و به چمن های سرد ؛ روح بخشید :>
و هاله ای از نور پدیدار شد و به چمن های سرد ؛ روح بخشید :>
درود بچه ها نظرتون راجب پستای امروز چیه؟ منکه خوشم اومد اگه دوست دارید بهم بگید؛ بگم بیشتر از اینا بذاره ✨ اینجا بگید:👇 نظراتون میذارم https://gkite.ir/es/9480635