دفترچه خاطرات گمشده :)
کمی معطل میکند و میگوید - لورا میخواهم بدانی که او زیاد حرف میزند. نمیدانم جرا ولی به محض اینکه این
-وای هاول نمیدونی لویی چقدر دلش برات تنگ شده بود!خیلی سراغتو میگرفت هاول سریع گفت-پس الان هستش که برم بهش سر بزنم؟ تا وقتی کارتون تمام بشه پش اون بمونم. مامان رزان گفت-فکر کنم که باشه. ولی قبلش بیا بغلت کنم دلم برات تنگ شده بود. مامان رزان دو،سه تا ساندویچ رو داخل سبدی کوچیکتری گذاشت و داد به هاول- اینو باهم بخورید؛ برو به سلامت هاول تشکر کرد و بعد رفت .
کمی بچه ها رو نگاه میکنم و بعد میگویم- خب به منم پارچه بدید تا کمک کنم. رزان یسری پارچه برایم میارد و یک برگه که روش طرحی هست که باید روی لباس باشه بعد میگوید- این یکی از سفارشای خانم پارکر هست برای دخترش میخواد؛ یکم سخته میتونی دیگه؟ لبخندی میزنم و باحالتی از خود راضی میگویم- معلومه! یادت رفته مامان منم خیاطه ها. نخودی نخودی میخندیم بعد میرم و کنار الیس میشینم لباس دامنی نارنجی به تن دارد ولی از رنگ موهایش روشن تر است. موهایش باز است ولی تلی سفید به سر دارد.
همانطور که نگاهش به لباسی است که میدوزد میگوید-چه خوب شد با هاول آمدی. منم همانطور که دارم میدوزم میگویم- میخواستیم اسب سواری کنیم! دیشب یهویی دلمان خواست. میخواستم اسبش رو ببینم چون یادم نمیاومد که اسب دارد ولی به محض اینکه اومدم اینجا خاطرات به سرم هجوم اوردن. میخندد- خوبه پس بعد اینکه کارمون تموم شد بریم دشت؟ یا بریم پش لویی و تو زمین مسابقه بدیم؟
- جالب میشه اگه مسابقه بدیمممم.
تقریبا یک ساعت به دوختن ادامه دادیم بعد رفتیم بیرون دنبال لویی و هاول.
لویی لباس سبز کمرنگی به تن دارد و یک کلاه کهنه هم به سر گذاشته است . ظاهرش مثل گذشته است هیچ فرقی نکرده است.
لویی برایمان اسب هارو اماده کرد ؛ اسب هاول که تو ی خاطرات دیده بودمش رو دیدم! خیلی زیباست.
همه روی اسب هایمان هستیم و اماده ایم که لویی سوت بزند تا حرکت کنیم! مسیر اونقدرا زیاد نیست و فقط باید مستقیم بریم تا به خط پایان برسیم . زمین اینجا خاکیه و دور تا دور اینجا حصار چوبیه. یک لحظه میترسم که برخود بکنم با حصارا و اسبم اسیب ببینه ولی بعد این فکر رو از خودم دور میکنم و اماده میشم که واقعا اندفعه ببرم!
لویی فریاد میزند - سه دو یک حرکت و بعد سوت میزند.
همه سریع اسب رو به حرکت در می اوریم. سرم رو میچرخونم تا بقیه رو ببینم. نمیدونم چرا ولی به محض اینکه بقیرو میبینم میخندم. مثل یک دیوانه میخندم. کنار من ویلی ( ویلونا) است و وقتی میبیند اینطوری میخندم حسابی تعجب میکند و به سختی میپرسد -حالت خوبه؟ سرم رو تکون میدم و دوباره سخت به جلو نگاه میکنم.
دخترا از هاول خواستن که اونم با مسابقه بده چون اسب سواریش خیلی خوبه و اوناهم خیلی اهل رقابتن! ولی اسب سواری من هم خیلی خوبه پس میخوام واقعا ببرم و یه رقیب سر سخت براشون بشم. تکانی به اسب میدم و از ویلونا و بقیه جلو میوفتم . فقط به جلو نگاه میکنم نمیخوام پشت سرم رو نگاه کنم تا خطر رو حساس بکنم!ولی بر خلاف میلم سایه ای کنار خودم حس میکنم. تا الان من جلوتر از همه بودم ولی کسی که سایش رو حس میکنم خیلی سریع نزدیک میشه و در چند لحظه از من جلو میزنه . اون فرد سریع هاوله و من رو نگاه میکنه و لبخندی میزنه و دوباره جلو رو نگاه میکنه. ازم جلو افتاد اونم در یک لحظه. تا الان جلو نمیرفت انگار که اصن براش مهم نبود. ولی وقتی من سرعتمو زیاد کردم سریع اومد جلو. انگار احساس خطر کرده بود و تا قبل از اون اصن بازی رو جدی نمیگرفته! به اسب تکانی میدهم و سعی میکنم ازش جلو بزنم. تقریبا تا کنارش می آیم و ازش جلو میوفتم ولی دوباره از کنارم رد میشه و جلو میوفته.
به پشت سرم نگاه نمیکنم ولی از صدا معلومه که با بچه ها واقعا فاصله داریم. انگار یه مسابقه ی دو نفرس.
به خط پایان نزدیک میشیم هاول هنوز از من کمی جلوتره باید واقعا دست بجنبانم وگرنه دوم میشم! هی سختی میکشم و سعی میکنم به اسب سرعت بدم. یکم مونده تا خط پایان ولی اسب هاول سرعتش یکم کم میشه و من سریع میوفتم جلو و از خط پایان رد میشم.
هورای بلندی میکشم و کاری میکنم اسب وایسه. ولی بعد شک میکنم. چرا سرعتش دم اخری کم شد؟ فکر کرد از خط پایان رد شده؟ یا از قصد سرعتشو کم کرد؟ به هر حال بردم و خیلی خوشحال شدم . میرم جلو میپرسم-چرا سرعتتو کم کردی؟
میگوید- فکر نمیکردم اونقدر فاصله داشته باشم که تو ازم جلو بزنی. و لبخندی میزنه. خدا میدونه از قصد سرعتشو کم کرده یا واقعا نمیدونسته.
#Raz_Daftarcheh part : 50