از کنارم رد شدی ، چشمی به من ننداختی ،
من که بدبین نیستم ، حتما مرا نشناختی .. :)
بـی تـو ناجـورتـریـن وصلـه ی دنیـا هستم
آدمی خسته که از چشمِ خودش هم افتاد
رسمش نبود عاشق کنی اما نمانی پای ِمن ،
مرهم که نه، زخم شوی بر تک تک ِاعضای من ..
شعرهایم از خودم سر سختتر دل بستهاند ،
من فراموشت کنم اینها که ول کن نیستند ..
چنان بر روی صورت ریختی مویپریشان را ،
که گویی ماه را یک هالهی مبهم بغل کرده .
بوسیدمش وقت ِاذان ، یا رب ببخشایم ولی ،
آمد ز مسجد حکمِ این : "حیعلیخیرالعمل" .