شعرهایم از خودم سر سختتر دل بستهاند ،
من فراموشت کنم اینها که ول کن نیستند ..
چنان بر روی صورت ریختی مویپریشان را ،
که گویی ماه را یک هالهی مبهم بغل کرده .
بوسیدمش وقت ِاذان ، یا رب ببخشایم ولی ،
آمد ز مسجد حکمِ این : "حیعلیخیرالعمل" .
نیستی اینجا برایت شعر میخوانم هنوز ،
پای قولی که تو یادت رفته میمانم هنوز ..
چارهای نیست ، مگر علم به جایی برسد ،
تا که از دور بغل را بتوان تجربه کرد : )