پسر بچههه گم شده بود، دستش تو دست خادمه بود، یهو ولش کرد دوید سمت حرم، خادمه گفت کجا میری بیا گم میشی، گفت بذار من برم اونجا، برم اونجا پیدا میشم. :)))
یه حاج خانمی کنارم نشسته بود، تهرانی بود، شروع کرد به حرف زدن، میگفت هر شب جمعه هرجوری شده کار و بارم و جمع میکنم و خودم و میرسونم مشهد که پیش آقا باشم، جوونیمم همین بودما، به شوهرم میگفتم حق نداری بیای، شوهر و بچه و اینا دیگه نمیبرم با خودم، میخوام تنهایی با آقا خلوت کنم. اصلا آدم وقتی میآد پیش آقا که شوهر و بچه نباید با خودش بیاره، فقط تنها تنها میچسبه. الانم از ساعت ۴ حرمم، خیلی خستهم ولی آخه کی دلش میآد از این همه قشنگی و دلبری دل بکنه؟ دلم نمیکشه برم. ::)))
یه لحظه باخودم گفتم یعنی میرسه روزی که منم اینجوری بیام گوشه صحنش بشینم و زل بزنم به گنبدش و از خستگی دلم نیاد برم از پیشش؟
به اینترنت مامانم وصل میشم، تلگرام و بالا میاره، ایتارو میزنه در حال اتصال. زیبا نیست؟
هدایت شده از -الفعین-
من همونیام که هیچ کانال نویسی توی مکانهای معنوی و زیارتی، یادم نمیکنه.
حسودیم شد بهشون. اصن دفعه بعد که رفتم میرم همه رو یاد میکنم عکس میفرستم. اسم کانال خودمم میذارم توش که خودمو یاد کردم. مگه خودم چشه؟