هدایت شده از نادیو
خدایا تو هروقت بخوای سوپرایزم کنی من آمادم رودروایسی نکنیا.
حسم به حرم رفتن یه مهمونی دو نفرهس که میخوام به صاحبخونه هرچی دارم و ندارم بگم و زل بزنم تو چشماش [که گنبده باشه] و تو آغوشش [که گوهرشاد باشه] گریه کنم، و هرچقدر تنها تر باشم راحتترم. اینو خیلی وقته فهمیدم، هیچوقت نتونستم وقتی کسی تو حرم کنارم بود راحت باشم و حرف دلم و هرچند تو دلم، بزنم.
فیالبداهه.
شما نمیدونید، ولی یهویی اومدنِ یکی به پیوی خیلی لذتبخشه.شبخیر.
فکر میکنید عاچق شدم؟
اره شدم.😔
بعضی وقتا بعضی چیزا واقعاً دردناکه.
مثل اینکه بخواد از یکی بدت بیاد ولی بگی تو که از دلِ اون خبر نداری که بخوای بدت بیاد.
مثل اینکه خودت از یهسری چیزاش خبر داشته باشی و نتونی مرهمی براش باشی.
مثل اینکه دلت تنگ بشه برای یکی و به فکر پیام دادن بهش بیفتی و یهو یکی بزنه تو سرت بگه چرا تو پیام بدی اول؟ بعد بترسی که نکنه دو روز دیگه پیام بده و بگه چرا پیام نمیدی و نتونی ثابت کنی قبلتر از اون دلتنگ شدی و نتونستی خبر بگیری..
مثل به یاد آوردن چشمای یکی با اینکه هیچوقت ندیدیش.
مثل گوشدادن به صدای یکی برای بار آخر که هیچوقت بار آخر نیست و فقط لفظی بار آخره.
مثل دیدنِ عکسِ یکی و قنج رفتنِ دلت براش با هربار دیدن و خیره شدن بهش.
مثل ترسیدن از هرچیزی که درباره یه نفر باشه.