eitaa logo
💫 شاهراه ظهور،شهدا 💫
104 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
4.6هزار ویدیو
21 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 شاهراه ظهور،شهدا 💫
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد
📝✨وصیت‌نامه شهید محمدرضا محمدحسنی شهید سیزده ساله: ♥️😢 🌷خداوند چه خوب وعده می دهد و هرگز به وعده خود خلاف نمی کند. خداوند به مؤمنان وعده بهشت جاوید را می دهد و بخاطر همین، من این راه را انتخاب کردم که بتوانم انتقام خون پسر عموهایم، علیرضا و مجید را بگیرم. 🌷شهادت مرتبه‌ای نیست که همه لایق آن باشند این وصیت‌نامه را هم از آن بابت می‌نگارم احتمال شهادت برایم بسیار بعید می‌باشد. ولی بهر حال آرزو بر جوانان عیب نیست. آنچه به وحشتم نمی‌اندازد در روز قیامت شدت گناهان دنیا و اینکه هر چه کنم امید به رهایی از آتش دوزخ نیست تنها یک راه نجات است که می‌توان امیدوار بود و آن شهادت. چرا که شهید اولین قطره خونی که از او ریخته شود تمام گناهانش پاک می‌شود البته این را هم می‌دانم که شهید بایست مراحل مقدماتی در این دنیا طی کند و هیچ کس بدون طی مراحل لازم به این افتخار نائل نمی‌شود و از این جهت وضع من بسیار ناراحت کننده است به هر حال شاید به برکت خون شهیدان در فضای عطر این شهیدان رحمت خداوندی شامل حال من نیز شود. 🌷آری! عزیزانم این انقلاب نشان داد که عابدان هفتاد ساله چگونه راه خطا رفتند و مبارزان شکنجه شده چگونه به لجنزار گناه غلطتیدند: جایی که عقاب پر بریزد از پشه ناتوان چه خیزد 🌷آری! عزیرانم بالاخره باید رفت، بالاخره مرگ خواهد آمد و هیچ کس در این دنیا ماندنی نیست آیا این وضعیت طلایی را باید از دست داد؟ حال که به برکت اسلام و خون پاک شهیدان دین، باران رحمت باریدن گرفته است آیا جان تشنه را باز هم با لجن دنیا سیراب کنیم؟! 🌷مگر نشنیده‌ای که حسین (ع) آموزگار بزرگ شهادت با خون خود آزادگی و مختار بودن و عاشق بودن و الهی بودن انسان را مُهر کرد و به همه تاریخ درس داد و قلب تاریخ را فتح کرد و شمع تاریخ شد وسوخت و بشریت را روشنایی و نور بخشید؟ و حال باید مثل شمع سوخت و شکافنده تاریکی شد. 🌷 من محمدرضا محمدحسنی که برای اولین بار به جبهه اعزام شدم. چون خبر حمله را داشتم ،دوست داشتم که در حمله شرکت کنم تا به خداوند بزرگ با قلب و روح و فکر و عمل و نیت خود ایمان بیاورم. مگر نه این است که مؤمن واقعی با خون خود وضو بگیرد و به نماز عشق بایستد. 🌷 مگر نه این‌است که ارزش هر انسانی به عشق اوست. آری من رفتم با خون خود به خط انبیاء و امامان و به ولایت فقیه میثاق ببندم. 🌷مادر جان! فرزند تو زنجیرهای اسارت و بردگی را پاره کرده و آزاد شده و فقط می‌خواهد برای خدا کار کند، اسیر شکم و دنیا و این تجمل پرستی‌ها و این افکارهای احمقانه نیست. او رفته و تمام سنگرهای ضد انسانی و ضد ارزش را فتح کرده و سرسپرده خدا و اسلام شده. 🌷 آری! مادرجان فرزند تو، اسیر اسلام شده و به اطاعت و عبودیت و اخلاص رسیده است. البته، اگر خدا قبول کند و من وظیفه خود دانستم که در این نبرد شرکت کنم که در این پیروزی یا شهادت هر دو رستگاری است و شکر خدایی را که به من سعادت جنگیدن در راهش را عطا فرمود. 🌷برادران و خواهران! امروز روزی است که بر همه شما حجت تمام شده و هیچ عذری ندارید و اگر کوتاهی کنید به رو سیاهی ابدی گرفتار خواهید شد و زندگی زودگذر دنیا ارزشی ندارد که به واسطه آن زندگی ابدی آخرت را خراب کنید. 🌷 من می‌روم ولی به شما برادران، پدران و مادران و خواهران تأکید می‌کنم اگر می‌خواهید رستگار باشید بر شما باد ، معتقد به ولایت فقیه باشید و بدانید که خط ولایت فقیه در این زمان همان خط علی (ع) در عید غدیر خم می‌باشد و خط های دیگر همان خط های انحرافی آن زمان است. 🌷مادر جان! می‌گفتم من می‌روم و به شهادت می‌رسم، اما تو می‌گفتی این حرف ها چیست که تو می‌زنی؟ برادر، علی در مرگ من اشک نریزید. اگر می‌خواهید گریه کنید برای شهیدان کربلا گریه کنید. تو ای مادر جان می‌دانم برایت سخت است، آیا می‌دانی که فرزندت در چه راهی رفت؟ می‌دانی که فرزندت با سربلندی نزد خدایش رفت و اگر این ها را می‌دانی چرا ناراحت و غمگین هستی؟ برای من گریه نکنی و برای من لباس سیاه نپوشید. اگر خواستی گریه‌ کنی به یاد شهیدان مفقود‌الاثر که برای خانواده شان حتی جنازه فرزندشان را هم نمی‌آورند گریه کنید و وصیتم به شما این است که راهم را ادامه دهید. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ https://eitaa.com/shahrah313 شاهراه ظهور 1احادیث https://eitaa.com/IRAN_ISLAM1401 شاهراه ظهور2شهدا
AUD-20220729-WA0066.aac
2.56M
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 💠 آداب استقبال از 🎙️استاد 1️⃣ توبه 2️⃣ عزاداری دهه 3️⃣ خواندن زیارت عاشورا تا 4️⃣ قمر بنی‌هاشم باب ورود بر علیه السلام 5️⃣ در این ایام دلمان را با یکی از کاروانیان اباعبدالله علیه السلام گره بزنیم
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم به نیت تعجیل در امر فرج مولامون 🙏 💐وارد ربات زیر بشید و تعداد صلوات تون ثبت کنید ⤵️ https://EitaaBot.ir/counter/8ygh 〰❁🍃❁🌼❁🍃❁〰
از رسول خدا (صلوات الله علیه و آله) نقل شده که فرمودند: آگاه باشید، هر کس علی (علیه السلام) را دوست داشته باشد خداوند دوری از آتش و رهائی از نفاق و اجازه عبور از صراط و ایمن بودن از عذاب را برای او مینویسد .و برای او پرونده ای باز نمی کند و میزانی نصب نمی کند و به او گفته می شود : بدون هر گونه حسابی به بهشت وارد شو. بحار الأنوار، ج‏7، ص 222
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده می‌شد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت. «عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بی‌دلیل مغرور نشو! این‌ها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمی‌آمدند و «علی» را انتخاب می‌کردند. «معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نماز‌گزاران را ثابت می‌کند. پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخن‌رانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود‌ را به نوک بینی‌اش برساند، خدا بهشت را بر او واجب می‌نماید و بلافاصله مشاهده‌کرد که همه تلاش می‌کنند نوک‌ زبان‌ِشان را به نوک بینی‌ِشان برسانند تا ببینند بهشتی‌اند یا جهنمی؟ «عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش می‌کند و سعی می‌کند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود. از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت خلیفه احمقی چون تو می‌خواهند. «علی» برای این جماعت حیف است. تاریخ در حال تکرار است🤔🤔🤔
به قول امیر کبیر من ابتـــــــدا فکـــــر میکــــــردم کــــه مملکت، وزیـــــر دانا می‌خواهد؛ و مدتــــــی بعد به این نتیجـــــه رسیـــــدم که مملکت شـــــاه دانا میخــــواهد؛ امـــــا اکنــــون میفهمم کــــه مملکت، ملت دانـــــــا میخواهـــــد....
💫 شاهراه ظهور،شهدا 💫
#کتاب‌دا🪴 #قسمت‌هشتاد‌پنجم🪴 🌿﷽🌿 خیلی خسته بودیم. به سمت اتاق ها رفتیم. وقتی از کنار ده، دوازده
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک بار که بیدار شدم، احساس کردم نمی توانم نفس بکشم، سنگینی اتاق و هوای دم کرده اش داشت خفه ام می کرد. انگار دیوارها به من فشار می آوردند. از جایم بلند شدم و آمدم بیرون. از کنار پیرزن که درست جلوی در اتاق خوابیده بود، رد شدم. چند تا نفس عمیق کشیدم و احساس راحتی کردم. ترسیدم اگر همانجا جلوی اتاق ها بایستم اینها بیدار شده بترسند، راه افتادم و قدم زنان به طرف در جنت آباد رفتم. همه جا تاریک بود و سوسوی ستارگان توی آسمان دردی را دوا نمی کرد و تا پنج، شش متر جلوتر پایم را بیشتر نمی توانستم ببینم. بسم لله و چهار قل از دهانم نمی افتاد. خواندن اینها آرامم میکرد. نرسیده به در فکر کردم اگر عراقی ها یا منافقین و شاید هم یک آدم عوضی جلویم سبز شود، من چه وسیله دفاعی دارم. اگر هیچ کدام از این ها هم نباشد، صدای سگها که چندان هم دور نبودند و به نظرم هر لحظه هم نزدیک تر می شدند، از ادامه راه منصرفم کرد. برگشتم توی اتاق. وقتی خواستم در را ببندم، صدای جیرجیر لولای در باعث شد زینب خانم از خواب بیدار شود. پرسید: چرا بلند شدی؟ گفتم: از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. گفت: بگیر دراز بکش. خوابت ببره. گفتم: نمی تونم بخوابم. خوابم نمی بره. بعد ادامه دادم؛ سگها داره صداشون نزدیک میشه. اگه حمله کنن چی کار کنیم با این جنازها؟ گفت: می خوای بریم، دور بزنیم؟ گفتم: خوابت نمی یاد؟ گفت: نه. آمد که بلند شود، مریم خانم سرش را برگرداند و غرغرکنان گفت: بگیرید بخوابید. چقدر سر و صدا می کنید؟! زینب هم یواش گفت: تو بگیر بخواب. چه کار ما داری؟ بعد یا علی گفت و بلند شد. از اتاق بیرون رفتیم و شروع کردیم به گشت زنی، اولش فکر کردیم صدای سگ ها که نزدیک می شود، حتما تا چند دقیقه دیگر هم سر و كله خودشان پیدا می شود. توی آن تاریکی با دستپاچگی چشم چرخاندم، چیزی پیدا کنم تا با آن سگها را از خود برانم. ولی چیزی به چشمم نخورد. خوشبختانه برخلاف تصورمان صداها کم کم دور شد و زینب گفت: بیا برگردیم. باز از کنار شهدا رد شدیم. بی اختیار گفتم: السلام علیكم آیها الشهداء 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
🪴 🪴 🌿﷽🌿 زینب به شوخی و با لهجه ایی که می خواست حروف عربی را مثل من تلفظ کند، گفت: و علیه الشلام گفتم: من به شهدا سلام دادم. گفت: اگر یکی از اینا جواب می داد، چه کار می کردی؟ گفتم: هیچی. پا به فرار می گذاشتم. هر دو خندیدیم و به طرف اتاق راه افتادیم. زینب رفت سرجایش خوابید. به من هم گفت: بیا، تو هم اینجا دراز بکش تا صبح نشده به چرتی بزنیم. گفتم: نه من سر جام میشینم با اینکه این چند روز زینب خانم خیلی به دلم نشسته بود و دوستش داشتم ولی هم از خوابیدن روی آن موکت و هم از اینکه کنار زینب که تا آن موقع کلی مرده شسته بود، اکراه داشتم. کمی که گذشت دیدم، زینب خانم خوابش سنگین شده ولی من هر چه با خودم کلنجار می روم، خوابم نمیبرد، صدای انفجار از فاصله های دور و نزدیک به گوش می رسید و هزار تا فکر و خیال به ذهنم سرازیر می شد. برای فرار از آنها به سرم زد دوباره بروم بیرون. این بار زینب متوجه بیرون رفتنم نشد قبرستان بزرگ بود و بی در و دروازه. خیلی از دیوارهای قدیمی دور تا دور آن ریخته بود و به راحتی می شد از روی آن پرید و وارد شد. در امتداد ساختمان غسالخانه جاده آسفالتهایی بود که دو طرفش را درختکاری کرده بودند. توی آن تاریکی وقتی باد می وزید و شاخه ها و برگ های درختان را تکان می داد، آن قسمت ترسناک تر و وهم آلودتر می شد، قبل از این شب های زیادی را به خاطر فرار از گرما پشت بام خوابیده بودم. همیشه قبل از اینکه خوابم ببرد به دل آسمان خیره میشدم و به ماه و ستاره ها نگاه می کردم. رنگ نقره ایی محتاره ها توی آبی سرمه ایی رنگ خیلی جلوه می کرد. آن قدر آسمان شهرم پر ستاره بود که گاه خوف به دلم می افتاد، آسمان زیر این بار سنگینی کند و ستاره ها پایین بریزند. همیشه هم این شعر میمی که توی حیاط خانه شان در بصره برای مان می خواند، به ذهنم می آمد: ای ماه زیبا بابایم را ندیدی در راه؟ در حالی که تفنگی بر دوش داشت و به شکار می رفت. د حالا که به نور آن ماه و ستاره ها نیاز داشتم، تکه های پراکنده ابرها آن را از من دریغ می کردند. به طرف پیکر شهدا رفتم. مریم خانم سر شب توی حرف هایش گفته بود؛ فقط سگها نیستند، ممکنه جک و جانور دیگه ایی هم سراغ جنازه ها بیایند. نمی خواستم حالا که اینجا مانده ام، حضورم بی ثمر باشد و فردا ببینم آسیبی به جنازه ها رسیده. از طرفی خوف عجیبی توی دلم بود. به ذهنم می رسید، نکند یکی از اینها که اینجا دراز به دراز خوابیده اند از جا بلند شود. آن وقت من چه کار می کردم. شنیده بودم؛ بعضی کشته ها را که به سردخانه برده اند بعد از چند ساعت علائم حیاتی شان برگشته و معلوم شده تا قبل از این در اغما بوده اند و به اشتباه آنها را سردخانه برده اند. به خاطر همین، سپرده بودند قبل از آوردن شهیدی به جنت آباد یا سردخانه اول حکم مرگش را به تأیید بیمارستان برسانند. این توهمها توی تنهایی و تاریکی همراه با ذهنیتی که از پیکرهای متلاشی داشتم باعث می شد، دچار دلهره بشوم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘