💫 شاهراه ظهور،شهدا 💫
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد
🥀🕊شهید گرانقدر غلامعباس منگلیان
🍃تاریخ ولادت: 1344/2/5
🍃محل ولادت: شهر بابک_کرمان
🥀تاریخ شهادت: 1365/10/19
🥀محل شهادت: شلمچه
🥀مزارشهید: پس از 10سال گمنامی در آبان 1375 در گلزار شهدای خرسند شهر بابک استان کرمان آرام گرفت
🍃🌸سلام ؛✋ من غلام عباس منگلیان هستم خوشحالم که منو به مهمونی بهشت نشینان دعوت کردین
در پنجمین روز از ماه دوم بهار 🌸 سال 1344 تو خونواده مذهبی توی شهر بابک استان کرمان به دنیا اومدم 😍
پدرم حاج آقا مصطفی هستن شغلشون کشاورزی بود🌾🌿 و ننه ام هم بی بی جون ، خونه دار بود✨
یه روز توی صحرا، در درو 🌾کردن به پدر کمک میکردم داس دستم👋 رو برید ،بدون سر و صدا با همون دست بریده بکارم ادامه دادم👌 چون اگه میفهمید اجازه نمیداد به کارم ادامه بدم و کمکش کنم و اونوقت خودش دست تنها میموند😔
🍃حالا اگه من تو همچین شرایطی بودم؛ یه بهونه ای میاوردم و از زیر بار کمک به پدرو مادرم فرار می کردم😰
عباس آقای قصه ما خیلی خوش اخلاق😍 بود مثل اکثر دوستها و همرزماش
🍃والدینش خیلی ازش راضی بودن
🍃خصلت های اخلاقی خوبی داشت👌
یکیشم همون پنهون کاریش بود
از ریا و خودنمایی دوری میکرد😊
🍃🌹خصوصیت دیگه ی شهید این بود که انس زیادی به مسجد داشت با حقوق خودش برای مسجد لامپ 💡 میخرید و روشنایی مسجد رو برای روشنایی آخرت پدر و مادرش آرزو میکرد👏🌹
🍃همه کاره مسجد بود طوری که
بعد شهادتش 🌹😭 تا مدتی کارهای مسجد تعطیل شد و این خود گواهی بر فعال بودن شهید داشت😔
✨مادرش گفت: وقتی شهید از میناب بر میگشت و میدید مسجد کثیفه ،،سریع مسجد و جارو و تمیز میکرد✨
اذان گوی مسجد بود و ماه رمضون تو دو تا مسجد خورسند و قنات النوج حضور داشت 👏
✨به نقل از دوست شهید✨ غلامعباس یه خال سفید تو سیاهی چشش 👀 داشت خیلی دوست داشتم علت اونو ازش بپرسم.❓
یه روز به شهید گفتم علت این خال سفید چیه تو جبهه اینجور شده یا تو خورسند❓
شهید گفت: یبار تو خورسند مشغول بازی ⚽️ بودیم که یه سیم به چشمم خورد
ورم کرد و قرمز شد و بعدش این خال نمایان شد 😔
مادرم وقتی اونو دید ناراحت شد 😢 و غصه خورد
گفتم مادر چیزی نشده فقط کمی ورم کرده خوب میشه .👌
💫 این چشمم در اثر اون ضربه ، ضعیف و کم سو شد ولی من به پدر و مادرم نگفتم . الان هم این چشمم خوب نمیبینه ولی از تو خواهش 🙏 میکنم به کسی نگو 🤐
اگه فرمانده 👮 بفهمه منو به عقب میفرسته ،می خواهم همیشه تو خط مقدم باشم
🍃 اگه من تو همچین شرایطی بودم؛
با دادن اطلاعات غلط ❌ به فرمانده و رییس ، کار خودمو خوب 👌 جلوه میدادم؛و دنبال بهونه ای بودم که تو عملیات ✌️ نباشم
غلام عباس ازدواج 💍 نکرد چون میخواست کمک خرج پدرو مادرش باشه👏
یه سال که فصل گرما و زمان درو کردن بود ماه رمضون رو روزه گرفت
موقع افطار شربتی 🍷 درست میکرد اول به بچه ها 👶👧 میداد بعد خودش
مادرش میگفت غلام عباس برات شهادتش 🌹🌹 رو از همون فصل تو ماه رمضون گرفت.
🥀🕊شهیدغلامعباس منگلیان
اولین اعزام شهید ،، سال 61 به خرمشهر بود
شهید غلام عباس جزء داوطلبین نیروی خط شکن ،،و تو جبهه آرپیجی زن بود اینقدر ارپیجی میزد که از گوشش خون جاری میشد😔
اصلا به این فکر
نمی کرد که اگر زنده برگرده شنوایش رو از دست میده. تو عملیات کربلای پنج زخمی میشه پاش تیر میخوره وقتی میخواستن اونو به عقب برگردونن اجازه نداد.
گفت شما خودتونو از محاصره شدن نجات بدین .من یا اسیر میشم یاشهید .
و در تاریخ 19دی 1365 تو همون عملیات در منطقه شلمچه به شهادت میرسه .
غلامعباس و امثال ایشون برای این با سن کم به چنین حالات معنوی رسیدن که ،،خالصانه خودشونو برای جهاد با دشمنان دین آماده کردن .
و با جهاد کردن و تلاش و اخلاص،؛ خداوند بهترین حالات و لذات معنوی را بهشون هدیه داد
و اما این صحنه جهاد الان هم مهیاست ولی به شکلهای دیگه ای
اگه ما نیز جهاد و تلاش و اخلاص خودمون رو همین امروز به نحو شایسته انجام بدیم خداوند نیز همون حالات و لذات معنوی رو بهمون خواهد داد.ان شاالله
به شرطی که دشمن مخفی و پنهون را شناخته و نقشه و ابزارش رو شناسایی کنیم و به جنگش بریم .
جهاد امروز از جهاد جنگ تحمیلی بسیار سخت تر و اجرش هم بالاتره.
الان صحنه برای جنگ و شهادت نیز مهیاست
سرانجام پس از ده سال گمنامی در آبان 1375 چند تکه استخوان به انتظار پایان داد و غلام عباس برای همیشه در زادگاهش، گلزار شهدای شهر خرسند شهربابک استان کرمان آرام گرفت🥀🕊🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نکنه شهید بشم❗️
🎙استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥من اگه مسئول مملکت بودم
هر روز صبح این کلیپ رو میدیدم و بعد میرفتم سرکار
#شهدا_شرمندهایم😔
#ختم_صلوات_روزانه_به_نیت_فرج
✨پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📕 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
🌿⃟🕊دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم به نیت تعجیل در امر فرج مولامون 🙏
💐وارد ربات زیر بشید و تعداد صلوات تون ثبت کنید ⤵️
https://EitaaBot.ir/counter/8ygh
⫷⁂⫷⫸⁂⫸❤️·⫷⁂⫷⫸⁂⫸
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مداحی_آنلاین_گلی_که_زیباست_گل_یاس_کریمی.mp3
5.15M
گلی که زیباست گل یاس
گلی که غوغاست گل یاس
پیشنهاد ویژه 👌
میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها 🌸
محمود کریمی
16126272835856694182186.mp3
2.24M
بازم جشن و سرور😍...
ولادت_حضرت_زهرا
امیربرومند
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیا بدون زن …😂
فکر کن
چه شودددد…😂
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💫 شاهراه ظهور،شهدا 💫
#کتابدا🪴 #قسمتدویست🪴 🌿﷽🌿 بین گریه های دختر صدای چند نفر را از توی حیاط شنیدم که فریاد می کشی
#کتابدا🪴
#قسمتدویستیکم🪴
🌿﷽🌿
آن جوان ها که رفتند یک عده دیگر آمدند. این ها هم حرف ها و
رفتارشان مثل قبلی ها بود توی حیاط مسجد چند نفر ایستاده بودند
و داد و بیداد می کردند. می گفتند: چرا مردم را نگه داشتین ؟
زودتر بفرستین برن. نذارین اینا اسیر بشن
مردهای مسجد سعی می کردند، این چند نفر را آرام کند. نمی
خواستند مردم بترسند و جو نا آرام شود. اما فایده ایی نداشت. این
چند نفر بریده بودند. می گفتند چند روزه تو خط درگیریم. روز ما
اونا رو می زنیم عقبه شب که میشه نیروها آنقدر خسته می شوند
که توانی برای جنگیدن ندارند. عراقی ها از این فرصت استفاده
می کنند و می آیند جلو، تمام مواضع ما رو اشغال میکنن که هیچ،
پیشروی هم می کنن. ما اسلحه نداریم، تجهیزات کافی نداریم. تن
بچه هامون جلوی تانک هاست
آقای مصباح می گفت: نباید رعب و وحشت تو دل مردم بندازید
چرا اینجوری میکنن؟ توكل ما به خداست. اسلحه نداریم، ایمان که
داریم امام رو که داریم
با اینکه دلم می خواست توی مسجد بمانم تا اگر علی می آمد او
را ببینم ولی به خواست آقای نجار از مسجد بیرون آمدیم خبر
آورده بودند اطراف حیدریه را کوبیده اند و مجروح ها را به
حیدریه برده اند. : تا آنجا راه زیادی نبود. عده ای از مردم هم در
حیدریه پناه گرفته بودند. رفتیم، توی کوچه ایی پیچیدیم
آقای نجار دو، سه تا معاینه اول به مجروحها گفت که باید خودشان
را به بیمارستان برسانند. بعد ترکش را از پای پسر هجده نوزده
ساله ایی بیرون کشید و بخیه کرد و من جراحت را بستم. پیشانی
پسر بچه ایی که ترکش خورده بود را نگاه کرد. ترکش فقط پوست
را
خراسانده و رد شده بود، جراحت این را هم پانسمان کردیم. نوبت
به دختر بچه ده دوازده ساله ایی رسید که ترکش بزرگی پشت
ران پایشی را شکافته بود. دخترک گریه می کرد و اجازه نمی
داد، زخمش را بخیه بزنیم. حق با او بود. سوزن به سختی در پوستش
فرو می رفت. مادر او برخلاف مادر آن پسر بچه خیلی آرام
بود و با دلداری دادن دخترش کمک زیادی به ما کرد. وقتی
میخواستیم از حیدریه بیرون بیاییم، جوانی وارد آنجا شد و شروع
کرد به داد و فریاد کردن او هم مثل کسانی که در مسجد جامع دیده
بودم حرف می زد و می گفت: عراقی ها دارن میان شهر داره از
دست می ره
حال خیلی بدی پیدا کردم. همه میگفتند: شهر داره سقوط می کند.
وحشت و اضطراب وجودم را گرفت. مردم هم در کمتر از
ثانیه ایی هیاهو به پا کردند
بعضی ها از ما می پرسیدند: حالا چی کار کنیم؟ این چی داره
میگه؟ عراقی ها تا کجا جلو اومدن؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتدویستدوم🪴
🌿﷽🌿
نمی دانستم چه جوابی باید به آنها بدهم. آقای تجار جوان را کناری
کشید و گفت: چرا اینجوری گفتی؟ نباید فضا رو مشوش میکردی
جوان گفت: نه باید بگم. همه مردم کشته می شن. همه اسیر
میشن. باید راستش رو به مردم بگویم
آقای نجار حرف آقای مصباح را تکرار کرد و گفت: حالا راستش
رو هم گفتیم، رعب و وحشت ایجاد بکنیم که چی بشه؟ جز اینکه
وضع رو بدتر می کنه؟ کاری از پیش نمی ره. بذار مردم با آرامی
از شهر خارج بشن، ما اینا رو خارج می کنیم ماهی با آرامشی
جوان که دیگر دست از قیل و قال برداشته بود، گوشه ایی ایستاد.
من هم به مردم گفتم نگران نباشید. آرامش خودتون رو حفظ کنید،
اوضاع این قدر هم بحرانی نیست. بچه ها تو خط در گیرند. انشاالله
همین روزها جنگ تموم میشه، برمی گردیم خونه هامون
موقع بیرون آمدن از حیدریه آقای نجار از جوان خواست همراه ما
بیاید. می خواست او با پیش مسجدی ها بپرد، شاید آنها تصمیمی
بگیرند و وضعیت مردم را مشخص کنند
توی مسجد هنوز بحث رفتن یا ماندن مردم داغ بود. دیروز
عراقی ها تا فلکه راه آهن جلو آمده بودند و همین مسأله
نظامی های روحانی ها و معتمدین مسجد را نگران کرده بود، از
بین آنها آقای مصباحی، شیخ شریف و سرگرد شریف نسب را می
شناختم. در واقع توی این چند روز با آنها آشنا شده بودم
با دختر ها توی حیاط ایستادیم و به حرف ها و نقل قول ها گوش
گردیم. توی آن ازدحام هر کس چیزی می گفت: - تا پشیمونی به
بار نیومده باید محله ها رو تخلیه کنیم
نمیرن بابا. به هیچ زبونی حاضر به ترک خونه هاشون نیستن. -
به زور اسلحه هم که شده باید بیرونشون کرد. بترسونیدشون. نمی
دونم، هر کاری که لازمه بکنین
تا پل سرپاست باید فکری کرد. اگه پل رو بزنن و راه ارتباطی
قطع بشه، دیگه نمیشه کاری کرد.
بالأخره توی این جر و بحث ها تصمیم گرفتند چند گروه از زنها و
مردها تشکیل بدهند و توی محله هایی که به خطوط درگیری
نزدیک ترند، پخش کنند. افراد گروه ها مردم را متقاعد کند که باید
از شهر بروند. همان موقع هم کامیونها آماده باشند، مردم را سوار
کنند و حداقل آنها را تا آن طرف پل برسانن...این صحبت ها به سرانجام برسد، کامیون جلوی در بود، اعلام
کردند آنهایی که کار ندارند برای تخلیه مردم بروند. با اینکه اصلا
دلم به این کار رضایت نمی داد ولی چاره ایی شود. باید به خودم
می قبولاندم که در شرایط فعلی این بهترین کار است. رفتم و سوار
کامیون شدم. سه، چهار تا دختر دیگر که فقط آنها را در جریان
رفت و آمدیم به این طرف و آن
طرف دیده بودم، بالا آمدند، سه، چهار مرد هم سوار شدند و
کامیون به طرف محله طالقانی به راه افتاد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج