#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
فصل پنجم..(قسمت چهارم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دوست
خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره اش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟ ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه رفت روي مين و برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاء الله عزيزي شهيد شد. عراقي ها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. تازه علت ناراحتي اش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد، نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال! مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است! بچهها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولانس كرديم. اما ابراهيم گوشهاي نشسته بود به فكر! كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟ مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقيها. اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود. كمي عقبتر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن! نشسته بود منتظر خون زيادي از پاي من رفته بود. بي حس شــده بــودم. عراقي ها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان ادركني. هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالای سرم آمد. چشمانم را به سختي باز كردم. مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشهاي امن مرا روي زمين گذاشت. آهسته و آرام. من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست! لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگي. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلانغرب ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخالص وباتقواي گيــلان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبهه ها و همه عملياتهاحضور داشت. او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
#راوی_مصطفی_هرندی