💫 شاهراه ظهور،شهدا 💫
#کتابدا🪴 #قسمتدویستهشتم🪴 🌿﷽🌿 جا خوردم. مگر من چه کار کردم که این حرف را زد. احساس خیلی بدی
#کتابدا🪴
#قسمتدویستنهم🪴
🌿﷽🌿
په زینب گفتم: من با اینا میرم زینب گفت: بر می گردی اینجا؟
گفتم: تا خدا چی بخواد گفت: اگه میتونی یه سر برو مغازه این
عکسه، بین چرا نیومده؟ گفتم چشم. شما هم حواستون به لیلا باشه
گفت: برو خیالت راحت
زن که دید حاضر شدم با آنها بروم به عربی قربان صدقه ام رفت:
قبني یوما، آروخ قدوه الج چشم منی مادر، فدای تو شوم
ماشین شان جلوی جنت آباد پارک بود، آریای سفید رنگ. من به
همراه زنها عقب و مردها جلو نشستند. توی راه زن آرام مویه می
کرد و به عربی چیزهایی زمزمه می کرد. زن دیگری که لاغرتر
و کوتاه تر از آن یکی بود و به نظر می رسید همسر یکی از
مردها باشد همراه مویه های او آرام آرام اشک می ریخت. از
چیزهایی که مادر پسر گمشده می خواند حس کردم امیدوار است
خبری که برایشان آورده اند درست نباشد و توی سردخانه چنین
کسی را پیدا نکنیم
توی بیمارستان مصدق اول رفتم سراغ پرستارها. به یکیشان گفتم:
این ها شهیدشان را می خواهند چرا تحویلشان نداده اید، گفتید هر
کسی تحویل داده خودش بیاد بگیره؟
گفت: نمی دونم برو با مسئول سردخونه صحبت کن،
رفتم سردخانه. مسئولشی نبود کلی توی اورژانس و بخش ها را
گشتیم. دیگر ناامید شده بودم. اسمش را از پرستارها پرسیده بودم
به هر کسی رسیدیم سراغش را گرفتیم. آخر سر یک نفر گفت:
رفته بیرون. توی حیاط ایستادیم تا آمد. مرد عینکی بالای چهل
سال، قد بلند و سبزه رو که روپوش سفید و چکمه پوشیده بود.
آنقدر آنجا رفته بودم که هر دو همدیگر را خوب می شناختیم. تا او
را دیدم، چلو رفتم و گفتم: شما کجاید یه ساعته داریم دنبالتون
میگردیم.
گفت: خیر باشه چی کار دارید؟ دوباره شهید آوردین
گفتم: نه. اومدم دنبال شهید این خانواده مثل اینکه بهشون گفتین؛
هر کس تحویل داده خودش بیاد بگیره
گفتم: این قانون جدیده؟
گفت: نه قانون نیست، منتهی بهمون سپردن تا مطمئن نشدیم شهید
مال چه خانواده اییه تحویل ندیم. چون یه عده به اسم کس و کار
شهید اومدن جنازه تحویل گرفتن، در واقع دزدیدن بردن. بعد معلوم
شده عضو سازمان مجاهدین اند که شهدا را به اسم گروه خودشون
توی شهرها تشیع میکنن تا تبلیغی براشون باشه
بعد پرسید: تو از اینا مطمئنی؟
گفتم: مگه اینا بیکارند بیمارستان و جنت آباد رو زیر پا بذارن.
تازه آدرس و مشخصائی که از جنازه میدن، درسته
با مسئول سرد خانه راه افتادیم. جلوی در زنها ایستادند و مردها با
ما وارد سردخانه شدند، روی زمین پر از جنازه کشته ها بود.
روی برانکارد، روی زمین خب، با ملحفه ، بدون ملحفه یا داخل
پلو، راه به راه زن و مرد و به خوابانده بودند. از همانجا شروع
کردم به گشتن، مسئول سردخانه هم مشخصات گرفت و از طرف
دیگر جستجو را شروع کرد. آن دو مرد کناری ایستاده بودند، با
بهت به جنازه ها نگاه می کردند و تأسف می خوردند مهتابی های
داخل سردخانه روشن بود. گویا بیمارستان با موتور برق به کارش
ادامه می داد زیر آن نور کم میگشتم و ملحفه ها را از روی
صورت کشته ها کنار می زدم. جراحت ها و زخم های مختلفی که
بدن شهدا را دریده بود، به شدت آزارم می داد. چشم های باز
چشم های بیرون آمده، نگاههای آرام، هر کدام حرف می زدند. با
خودم می گفتم: من این ها را می یارم اینجا، امروز و فردا معلوم
نیست خودم رو با چه وضعیتی می یارن. جنازه ام سالم است؟
چهره ام قابل شناسایی هست؟ یا اینکه سرم جدا شده. آخر شنیده
بودم یک نفر در حال دویدن ترکش، سرش، را جدا کرده ولی
بدنش تا چند متر جلوتر همچنان می دویده
هر شهیدی را که رد می کردم و ملحفه را دوباره رویش می
کشیدم، میدیدم مردها نفس راحتی می کشند. دعا دعا می کردند و
می گفتند: عال راه مانشوفه إهنا، عال واه ما پنگاه إهنا۔ کاش اینجا
نبینمش. کاش اینجا پیدایش نکنیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج