eitaa logo
💫 شاهراه ظهور،شهدا 💫
107 دنبال‌کننده
6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
21 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 آن روز چند تا کار را سپرد به من. یادم هست دو، سه روزي مانده بود به عملیات. حدس زدم می خواهد جایی برود. همین را ازش پرسیدم! گفت: «می خوام برم موهام رو کوتاه کنم.» سابقه نداشت قبل از عملیات برود سلمانی.همین ها اضطرابم را بیشتر می کرد. وقتی برگشت، سرش را اصلاح کرده بود، ریشش را هم. شب عملیات دیگر سنگ تمام گذاشت. رفت حمام. وقتی آمد، لباس فرم تمیزي تنش بود، بوي عطر هم می داد. اصلاً سابقه نداشت تو منطقه، آن هم قبل از عملیات، لباس فرم سپاه بپوشد، و این طور به خودش برسد. همیشه با لباس بسیجی بود. همین طور بر و بر نگاهش می کردم. گفتم: «حاج آقا چه خبر شده؟» لبخند زد. جور خاصی گفت: «تو که می دونی، چرا سؤال می کنی؟» حالم بدجوري گرفته بود.همه اش فکر می کردم چیز مهمی را دارم گم می کنم. هرچه عملیات نزدیکتر می شدیم، طپش قلبم تندتر می شد. عملیات بدر، از آن عملیاتهاي مشکل بود و نفس گیر. مخصوصاً منطقه ي آبی اش. سی، چهل کیلومتر رفته بودیم داخل آب. آن طرف دجله و فرات، تو یک جاده ي حساس مستقر شدیم. از آن جا هم پیشروي کردیم طرف چهارراه خندق " 1 ". و عراقی ها را زدیم عقب.دشمن به تمام معنا شده پاورقی -1 بعدها این چهارراه، به «چهار راه شهادت» معروف شد بود یک دیوانه ي زنجیري. عزمش را جزم کرده بود چهارراه را بگیرد، بعد هم آن جاده ي حیاتی را، و بعد از آن، ما را بریزد توي آب. درگیري هر لحظه شدیدتر می شد. تو تمام دقیقه هاي عملیات، حال یک مرغ سرکنده را داشتم.یک آن آرام نمی گرفتم. هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم. شخصیتّش برام مهم بود. می خواستم بدانم کی می رود، و چگونه می رود؟ پا به پایش می رفتم.وظیفه ام همین را هم ایجاب می کرد " 1 ". تو بحبوحه ي کار، یکدفعه رو کرد به من و گفت: «اخوان برو گردان آماده رو از عقب بردار بیار.» انگار یک تشت آب ریختند رو سرو کله ام.سریع گفتم:«حاج آقا تو این موقعیت؟» با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند. گفت: «اگر گردان رو نیاري، با این پاتکهاي سنگین، کار بچه ها خیلی مشکل می شه.» نگاهی به طرف دشمن کرد. ادامه داد: «شما برو گردان رو بیار.» «گردان را بیاور»، یعنی این که من سی، چهل کیلومتر با قایق بروم تا برسم خشکی. از آن جا سوار موتور شوم، بروم پادگان. آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم. خودش، حداقل سه، چهار ساعت طول می کشید. حس غریبی نمی گذاشت از حاجی جدا شوم. داشت نگام می کرد. منتظر جواب بودم. چاره اي نداشتم. باهاش خداحافظی کردم و ازش جدا شدم. سریع خودم را رساندم لب آب. سوار یک قایق شدم. با آخرین پاورقی -1 آن موقع من مسؤول عملیات تیپ بودم سرعتی که ممکن بود، آبها را می شکافتم و می رفتم جلو. هر لحظه ممکن بود آبستن حادثه اي باشد. ولی من انگار اختیارم را از دست داده بودم. گویی همه ي وجودم او شده بود. یقین داشتم اتفاقی می افتد. می خواستم هر چه زودتر برگردم پیشش. نفهمیدم چطور خودم را رساندم پاي اسکله و چقدر طول کشید. آن جا یک موتور برام ردیف کرده بودند. روشن بود. پریدم روش و گاز دادم. وقتی رسیدم پادگان گردان، آماده ي حرکت بود. همان مسیر را برگشتیم تا رسیدیم آن طرف آب. بچه ها را به خط کردم. با «دو» راه افتادیم سمت جاده ي حیاتی، از جاده هم رو به چهار راه. حالا، اضطراب همه ي وجودم را گرفته بود.دو، سه کیلومتر بیشتر با چهاره راه فاصله نداشتیم.جلوي گردان می دویدم. یکهو یکی از بچه هاي لشکر جلوم را گرفت. تو سرو صداي آتش دشمن، داد زد: «کجا می ري اخوان؟» «این چه سؤالیه؟! می ریم چهارراه دیگه.» «نمی خواد بري، از این جلوتر نرید.» با چشمهایی که می خواست از کاسه بزند بیرون، پرسیدم: «چرا؟!» «جلوتر نمی شه بري، عراق چهارراه رو گرفته.» گفتم: «چه جوري چهاراه رو گرفته؟ حاجی اون جاست! ارفعی اون جاست، وحیدي اون جاست، اینا همه اون جا هستن!» سرش را انداخت پایین. ناراحت وغمگین گفت: «همه شون رفتن.» گفتم:«چی چی همه شون رفتن؟!بابا شوخی نکن، خود حاجی گفت: برو گردان رو بیار.» «نیم ساعت پیش همه رفتن، هرچی اصرار کردیم بیاین عقب، نیومدن.تا لحظه ي آخر همون دو تاهلالی سرچهارراه رو گرفته بودن و مقاومت می کردن؛ کلی از دشمن تلفات گرفتن، تانکهایی رو که اونا زدن، هنوز داره تو آتیش می سوزه؛ ولی .... حالا حتماً یا شهید شدن یا اسیر.» حال طبیعی نداشتم، دادم زدم: «چی چی رو اسیر شدن؟! مگه حاجی اهل اسارته؟!» یک آن طاقتم طاق شد. شروع کردم دویدن، به طرف چهارراه .چند قدمی نرفته بودم که از پشت سرگرفتم. خودم را زمین و آسمان می زدم که از دستش خلاص شوم. «بابا ولم کن! بالاخره جنازه ي حاجی رو که باید بیارم، اون حاجی برونسی بود، می فهمی؟ حاجی برونسی!»🌹🌹🌹🌹🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘