#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپانزدهم🪴
🌿﷽🌿
حکم اعدام
خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوست هاي روحانی-
همسر شهید
اش می آمد؛ نوارهاي حساسی بود از فرمایشات امام.
ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می
رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت :« هرکی در زد، سریع خبر بدي که ضبط رو خاموش کنیم.»
اولها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: «چرا؟»
می گفت: «این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برن زندان.»
گاهی وقتها هم که اعلامیه جدیدي از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توي اتاق تا می توانستند، از اعلامیه
رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید،
همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.
هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم
که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت.می گفت: « این جوري اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شا االله اجر شهید رو
دارم.»
روزها کار و شبها، هم درس می خواند هم این که شدید تو جریان انقلاب زحمت می کشید.
یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمدند خانه.چند تا نوار همراش بود. گفت : «مال امامه، تازه از پاریس اومده»
طبق معمول رفتند تو اتاق و نشستند پاي ضبط.
کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. برق سر در حیات روشن بود. زن صاحبخانه
باهامان قرار و مدارگذاشته بود که هر شب ساعت ده، برق سر در حیات رو خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه
اي بود.دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید.
تو حیاط می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد ونه آورد، فیوز را زد بالا!
زود هم آمد دم زیرزمین.
«شما می خواین تا صبح بشینین و هر جور نواري رو گوش کنید؟!»
صداش بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: « مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟»
سرش را انداخته بود پایین و تو صورت زن نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: « چه مزاحمتی از این بدتر؟!»
فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپی سر درحیاط است. رفتم بیرون، گفتم: « عیبی نداره، ما فیوز رو می زنیم
بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.»
پاورقی
-1 شهید برونسی مدت 5 سال در کنار کار وزندگی، دروس حوزوي را هم تحصیل کرد
خواستم بروم پاي کنتور، نگذاشت. یکدفعه گفت: « ما دیگه طاقت این کارهاي شما رو نداریم.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
💫 شاهراه ظهور،شهدا 💫
#کتابدا🪴 #قسمتچهاردهم🪴 🌿﷽🌿 نزدیک خانه پاپا یک حسینه بود، ماه رمضانها دم افطار، با بچه های م
#کتابدا🪴
#قسمتپانزدهم🪴
🌿﷽🌿
این ها و هزاران حادثه دیگر همه خاطراتی بودند که نمی توانستم
به سادگی از آنها گذرم. همین وابستگی ها بود که رفتنمان را
سخت تر می کرد. به خاطر سن کمی که داشتم، نمی توانستم بفهمم
چرا ما باید از اینجا برویم و از همه چیزمان بگذریم در عرض
چند ماه دا به تدریج اثاثیه خانه را که بیشترش جهیزیه عروسی
اش بود، حراج کرد. هر روز عده ای از همسایه ها به خانه مان
می آمدند، وسایل را نگاه می کردند و زیر قیمت می خریدند. تخت
خواب فلزی بابا و دا که من عاشق تور سفید چین دارش بودم کاسه
های سرامیک آبی رنگ چینی و ژاپنی که روی دیواره هایش
طرح پرندگان و درختان پر لكونه نقاشی شده بود، کمد چوبي دو
دری که وسطش آینه های نصب شده بود، بوفه گهواره
منصور، همه و همه را خیلی ارزان فروخت. وقتي دا وسایل را
برای فروش کنار می گذاشت، من و لیلا بغض کرده
بودیم. دست روی هر چه می گذاشته گفتم: دا این را نفروش
میگفت: نمی شه زهرا، نمی شه اصرار میکردم: دا تو رو خدا این
قشنگه. برا خودمون بمونه. می گفت: دختر اگه بخوام و نفروشم،
اونو نفروشم که نمی شه، ما نمی تونیم بار زیادی با خودمون ببریم
وقتی عبایم را هم بین آن وسایل گذاشته، یک دفعه بغضم ترکید و
اشکم سرازیر شد. دا برای اینکه راضی ام کند، گفت: اونجا که
میریم همه فارسی اند، کسی عبا نمی پوشد
ولی به خرجم نرفت. آخر عبایم را خیلی دوست داشتم. جنسش از
پارچه ابریشمی بود که با قیطان های زرد رنگی، لبه دوزی شده
بود. وقتی آن را سر می کردم و با زنبیل حصیری که با برگ های
نخل بافته شده بود، این طرف و آن طرف می رفتم، احساس می
کردم خیلی بزرگ شده ام. به خاطر همین، آن قدر گریه و زاری
کردم تا دا راضی شد، عبا را نفروشد. از آن همه زندگی فقط دا
چیزهای ضروری را نگه داشت. خانه را هم که از سر اجبار
فروخت یه خانه ای که پاپاء دیوار به دیوار خانه خودشان برایمان
اجاره کرده بود، رفتیم. صاحب آنجا تنها بود. بنده خدا از
راه کرایه اتاق و هله هوله هایی که جلوی در خانه اش می
فروخت، زندگی می کرد. آنجا زیاد نماندیم.
وقتی از طرف کنسولگری به ما گفتند می توانید بروید، دیگر
خداحافظی ها شروع شد.
خانه پاپا حالت عزاداری داشت. فامیل ها، دوستان و همسایه ها
دسته دسته می آمدند. برای خداحافظی، کارمان شده بود گریه و
زاری، خیلی ناراحت بودیم. بیشتر از همه دلتنگ میمی و پاپا می
شدیم. دلمان می خواست آنها هم با ما بیایند.
در همین گیر و دار، دایی حسینی - برادر تنی دا که با خانواده
اش در خرمشهر زندگی می کرد، به ما خبر داد با با خرمشهر
است. شنیدن خبر آزادی بابا در آن روزها، آن هم درست لحظاتی
که می خواستیم عراق را ترک کنیم، خیلی خوشحال کننده بود. اما
تلخی جداشدن از پاپا و خانواده اش و درد دوري آنها همچنان
برایمان غیرقابل تحمل بود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج