#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتچهلهفتم🪴
🌿﷽🌿
لطف امام هشتم، سلام االله علیه
مجید اخوان
تو عملیات خیبر ترکش خوردم. پام بد جوري مجروح شد.فرستادنم عقب و از آن جا هم منتقل شدم مشهد مقدس.
چند روز بعد، از بیمارستان رفتم خانه. همان روز فهمیدم حاجی برونسی، چهار روز آمده مرخصی. یقین داشتم
سراغ من هم می آید. تو مرخصی ها کارش همین بود؛ به تمام بچه هاي مجروح، و از خانواده ي شهدا سر می زد.
اینها را می دانستم. ولی نمی دانستم هنوز از گرد راه نرسیده، بیاید سراغم.
آن وقتها خانه ي ما خیابان ضد بود.وقتی وارد اتاق شد، قیافه اش بشاش بود و خندان. سلام و احوالپرسی کردیم. با
خنده گفتم: «حاج آقا، شما چهار روز مرخصی داري، باز دوره افتادي خونه ي بچه هایی که تو عملیات زخمی
شدن:»
گفت: «من اصلاً به خاطر همین اومدم، کار دیگه اي ندارم این جا.»
فکر کردم شاید شوخی می کند. مردد گفتم: «پس خانواده چی؟»
«خانواده رو من سپردم به امام هشتم (سلام االله علیه)، عیالمان هم که ماشاءاالله مثل شیر ایستاده.»
گفتم: «اگر جسارت نباشه، شما هم تو این زمینه تکلیفی دارین.»
تو جاش کمی جابجا شد. صورتش را آورد نزدیکتر. راست تو چشمهام نگاه کرد و گفت: «می دونی اخوان، یک
چیزي برام خیلی عجیبه.»
«چی؟»
«من وقتی که می آم مرخصی، تا پا می گذارم تو خونه، مشکلات شروع می شه؛ یکی مریض می شه، یکی چونه اش
می شکنه، اون یکی دستش از بند در می ره...، همین طور دردسر پشت دردسر.ولی از خونه که می آم بیرون، دیگه
خبري نیست، همه چی آروم می شه.»
لبخند زد. ادامه داد: «طوري شده که همسرم می گه: «عبدالحسین، نمی شه شما هم مرخصی نیاي!»
زدیم زیر خنده.آخر حرفش تکه اصلی را گفت: «اصلاً آقا به من ثابت شده که حافظ خانواده ام کس دیگري هست؛
چون وقتی می رم تو خونه، مشکلات شروع می شه، وقتی می آم جبهه، هیچ مشکلی ندارن.»...
حالا سالها از آن روز می گذرد.بعد از شهادتش، معنی حرفش را بهتر فهمیدم. همسرش تو یک خانه ي محقر و با
حقوقی ناچیز، هشت تا بچه ي قدو نیم قد را بزرگ کرد، خودش داستان مفصلی دارد. بچه ها، یکی از یکی با تربیت
تر. دوتا را فرستاد دانشگاه، دو تا از پسرها را هم داماد کرد.بقیه شان هم با درسها و نمره هاي خوب دارند ادامه ي
تحصیل می دهند.
خدا رحمتش کند، از لطف امام هشتم (سلام االله علیه) به خانواده اش، خاطر جمع بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کتابدا🪴
#قسمتچهلهفتم🪴
🌿﷽🌿
پشت در غسالخانه خیلی شلوغ بود. مرد و زن پشت در نشسته
بودند تا شهیدشان را تحویل بگیرند. همین که در باز می شد یک
عده هجوم می بردند، داخل شوند. می خواستند موقع غسل و کفن
کردن عزیزشان آنجا باشند. از آن طرف تا شهیدی را بیرون می
دادند، سریع در را می بستند، یک نفر هم لیستی در دست داشت و
طبق اسامی که می نوشت شهدا را داخل غسالخانه می فرستاد. بعد
از کلی عقب و جلو رفتن از بین مردم، راه باز کردم و جلو رفتم.
در زدم اما در را باز نکردند. منتظر ماندم همین که در باز شد تا
پیکری را بیرون بفرستند با فشار جمعیت خودم را به داخل پرتاب
کردم و همانجا وسط اتاق ایستادم. منتظر بودم کسانی که داخل
هستند دعوایم کنند که چرا آمدی تو؟ قلبم تند تند میزد. مات و
مبهوت نگاه میکردم. غسالخانه دو تا اتاق تو در تو بود که فقط
یک در ورودی داشت. اندازه اتاقی که من در آن ایستاده بودم، ده
دوازده متری می شد. دیوارها و کف اتاق سیمانی بود و رنگ
طوسی مرده اش فضا را سنگین تر کرده بود. روبه رویم پنجره
چوبی سبز رنگی قرار داشت. نوری که از آنجا وارد می شد با
نور ضعیف لامپ اتاق را روشن می کرد. روی هم رفته همه چیز
اتاق سرد و بی روح بود و به ماتم زدگی و چیزی که دلم را می
سوزاند، جنازه زنهایی بود که از جفت دیوار تا وسط خوابانده
بودند. همان اول که آنها را دیدم، ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
سرهایشان به طرف من بود و پاهایشان به سمت در چوبی بین
اتاقها. بعضی با چشمان و دهان نیمه باز و بعضی با دهانی پر از
خون. صورت و موهای آشفته شان خونی بود. همگی شان جوان
بودند، دست و پای بعضی از آنها لهیده و از بدنهایشان آویزان بود.
بعضی ها که اصلا دست و پا نداشتند. دست یکی از جنازه ها که
از بازو قطع و گوشتش ریش ریش شده بود، دلم را خیلی سوزاند.
دا همیشه وقتی چیزی از خدا می خواست و در حال اضطرار بود،
خدا را به دستان بریده حضرت عباس قم میداد.نگاهم که به این ها افتاد دوباره ضعف کردم و به دنبالش حالت
تهوع داشتم، خیلی دوست داشتم کسی به صورتم آب بپاشد و
بگوید؛ بلند شو، اینها فقط یک کابوس است از صدای جیغ و مویه
هایی که از بیرون غسالخانه می شنیدم و بوی خون و کافور و
زمین ولی
چیز دیگری می گفت. با حقیقت تلخی روبه رو بودم که راه گریز
از آن را نمی دانستم. از اینکه به اینجا آمده بودم، پشیمان شدم و با
خودم گفتم: خبر مرگت با همان ماشین می رفتی مسجد جامع،
اونجا حتما کاری بود که انجام بدهی. چرا آمدی اینجا!؟ و گوشه
سمت راست اتاق سکوی سیمانی بود و روبه روی آن یک کمد
فلزی قرار داشت. کنار سکو پیرزن چاقی روی زمین نشسته،
خیس عرق بود. آنقدر حالش بد بود که نفهمید من داخل شده ام. به
نظر می رسید از خستگی آنجا نشسته تا نفسی تازه کند. هاج و واج
ایستاده بودم که یک دفعه زن لاغراندام و نسبتا قد کوتاهی از اتاق
عقبی بیرون آمد. لباس گشاد تیره رنگی به تن داشت و شله پنبه ای
هم به سر کرده بود. رنگ صورتش سبزه تندی بود که به زردی
می زد. از کنارم که رد شد بوی تند سیگار به دماغم زد. فهمیدم
کبودی بهایش هم از سیگار کشیدنهای زیاد است. به طرف کمد
گوشه اتاق رفت و یک دفعه
گشت و نگاهی به من انداخت. قلبم ریخت. با خودم گفتم الان
دعوایم می کند. با صدایی که خس خس میکرد، پرسید: اومدی
کمک کنی یا دنبال شهیدت هستی؟ من که بهت زده بودم، گفتم:
اومدم کمک کنم.
نمی دانم چه چیزی در چهره ام دید که پرسید: نمیترسی؟
حس کردم هنوز اثر ضعفی که بیرون غسالخانه داشتم در صورتم
هست. گفتم: سعی میکنم نترسم
از کمد چند تکه بزرگ چلوار در آورد و گفت: بیا اینا رو بگیر. با
اون خانوم تمرین برای کفن
پارچه را گرفتم و به طرف پیرزن رفتم، دزدگی نگاهش کردم
رنگ به رو نداشت. پیراهنش از شدت عرق به تنش چسبیده بود.
کمی از موهای خاکستری رنگش هم از زیر شله اش بیرون زده و
روی پیشانی اش ریخته بود. گیس های باریک بافته شده و حنایی
رنگش از دو طرف شله بیرون آمده بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج