eitaa logo
💫 شاهراه ظهور،شهدا 💫
104 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
4.6هزار ویدیو
21 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
از رسول خدا (صلوات الله علیه و آله) نقل شده که فرمودند: آگاه باشید، هر کس علی (علیه السلام) را دوست داشته باشد خداوند دوری از آتش و رهائی از نفاق و اجازه عبور از صراط و ایمن بودن از عذاب را برای او مینویسد .و برای او پرونده ای باز نمی کند و میزانی نصب نمی کند و به او گفته می شود : بدون هر گونه حسابی به بهشت وارد شو. بحار الأنوار، ج‏7، ص 222
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده می‌شد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت. «عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بی‌دلیل مغرور نشو! این‌ها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمی‌آمدند و «علی» را انتخاب می‌کردند. «معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نماز‌گزاران را ثابت می‌کند. پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخن‌رانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود‌ را به نوک بینی‌اش برساند، خدا بهشت را بر او واجب می‌نماید و بلافاصله مشاهده‌کرد که همه تلاش می‌کنند نوک‌ زبان‌ِشان را به نوک بینی‌ِشان برسانند تا ببینند بهشتی‌اند یا جهنمی؟ «عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش می‌کند و سعی می‌کند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود. از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت خلیفه احمقی چون تو می‌خواهند. «علی» برای این جماعت حیف است. تاریخ در حال تکرار است🤔🤔🤔
به قول امیر کبیر من ابتـــــــدا فکـــــر میکــــــردم کــــه مملکت، وزیـــــر دانا می‌خواهد؛ و مدتــــــی بعد به این نتیجـــــه رسیـــــدم که مملکت شـــــاه دانا میخــــواهد؛ امـــــا اکنــــون میفهمم کــــه مملکت، ملت دانـــــــا میخواهـــــد....
💫 شاهراه ظهور،شهدا 💫
#کتاب‌دا🪴 #قسمت‌هشتاد‌پنجم🪴 🌿﷽🌿 خیلی خسته بودیم. به سمت اتاق ها رفتیم. وقتی از کنار ده، دوازده
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک بار که بیدار شدم، احساس کردم نمی توانم نفس بکشم، سنگینی اتاق و هوای دم کرده اش داشت خفه ام می کرد. انگار دیوارها به من فشار می آوردند. از جایم بلند شدم و آمدم بیرون. از کنار پیرزن که درست جلوی در اتاق خوابیده بود، رد شدم. چند تا نفس عمیق کشیدم و احساس راحتی کردم. ترسیدم اگر همانجا جلوی اتاق ها بایستم اینها بیدار شده بترسند، راه افتادم و قدم زنان به طرف در جنت آباد رفتم. همه جا تاریک بود و سوسوی ستارگان توی آسمان دردی را دوا نمی کرد و تا پنج، شش متر جلوتر پایم را بیشتر نمی توانستم ببینم. بسم لله و چهار قل از دهانم نمی افتاد. خواندن اینها آرامم میکرد. نرسیده به در فکر کردم اگر عراقی ها یا منافقین و شاید هم یک آدم عوضی جلویم سبز شود، من چه وسیله دفاعی دارم. اگر هیچ کدام از این ها هم نباشد، صدای سگها که چندان هم دور نبودند و به نظرم هر لحظه هم نزدیک تر می شدند، از ادامه راه منصرفم کرد. برگشتم توی اتاق. وقتی خواستم در را ببندم، صدای جیرجیر لولای در باعث شد زینب خانم از خواب بیدار شود. پرسید: چرا بلند شدی؟ گفتم: از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. گفت: بگیر دراز بکش. خوابت ببره. گفتم: نمی تونم بخوابم. خوابم نمی بره. بعد ادامه دادم؛ سگها داره صداشون نزدیک میشه. اگه حمله کنن چی کار کنیم با این جنازها؟ گفت: می خوای بریم، دور بزنیم؟ گفتم: خوابت نمی یاد؟ گفت: نه. آمد که بلند شود، مریم خانم سرش را برگرداند و غرغرکنان گفت: بگیرید بخوابید. چقدر سر و صدا می کنید؟! زینب هم یواش گفت: تو بگیر بخواب. چه کار ما داری؟ بعد یا علی گفت و بلند شد. از اتاق بیرون رفتیم و شروع کردیم به گشت زنی، اولش فکر کردیم صدای سگ ها که نزدیک می شود، حتما تا چند دقیقه دیگر هم سر و كله خودشان پیدا می شود. توی آن تاریکی با دستپاچگی چشم چرخاندم، چیزی پیدا کنم تا با آن سگها را از خود برانم. ولی چیزی به چشمم نخورد. خوشبختانه برخلاف تصورمان صداها کم کم دور شد و زینب گفت: بیا برگردیم. باز از کنار شهدا رد شدیم. بی اختیار گفتم: السلام علیكم آیها الشهداء 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
🪴 🪴 🌿﷽🌿 زینب به شوخی و با لهجه ایی که می خواست حروف عربی را مثل من تلفظ کند، گفت: و علیه الشلام گفتم: من به شهدا سلام دادم. گفت: اگر یکی از اینا جواب می داد، چه کار می کردی؟ گفتم: هیچی. پا به فرار می گذاشتم. هر دو خندیدیم و به طرف اتاق راه افتادیم. زینب رفت سرجایش خوابید. به من هم گفت: بیا، تو هم اینجا دراز بکش تا صبح نشده به چرتی بزنیم. گفتم: نه من سر جام میشینم با اینکه این چند روز زینب خانم خیلی به دلم نشسته بود و دوستش داشتم ولی هم از خوابیدن روی آن موکت و هم از اینکه کنار زینب که تا آن موقع کلی مرده شسته بود، اکراه داشتم. کمی که گذشت دیدم، زینب خانم خوابش سنگین شده ولی من هر چه با خودم کلنجار می روم، خوابم نمیبرد، صدای انفجار از فاصله های دور و نزدیک به گوش می رسید و هزار تا فکر و خیال به ذهنم سرازیر می شد. برای فرار از آنها به سرم زد دوباره بروم بیرون. این بار زینب متوجه بیرون رفتنم نشد قبرستان بزرگ بود و بی در و دروازه. خیلی از دیوارهای قدیمی دور تا دور آن ریخته بود و به راحتی می شد از روی آن پرید و وارد شد. در امتداد ساختمان غسالخانه جاده آسفالتهایی بود که دو طرفش را درختکاری کرده بودند. توی آن تاریکی وقتی باد می وزید و شاخه ها و برگ های درختان را تکان می داد، آن قسمت ترسناک تر و وهم آلودتر می شد، قبل از این شب های زیادی را به خاطر فرار از گرما پشت بام خوابیده بودم. همیشه قبل از اینکه خوابم ببرد به دل آسمان خیره میشدم و به ماه و ستاره ها نگاه می کردم. رنگ نقره ایی محتاره ها توی آبی سرمه ایی رنگ خیلی جلوه می کرد. آن قدر آسمان شهرم پر ستاره بود که گاه خوف به دلم می افتاد، آسمان زیر این بار سنگینی کند و ستاره ها پایین بریزند. همیشه هم این شعر میمی که توی حیاط خانه شان در بصره برای مان می خواند، به ذهنم می آمد: ای ماه زیبا بابایم را ندیدی در راه؟ در حالی که تفنگی بر دوش داشت و به شکار می رفت. د حالا که به نور آن ماه و ستاره ها نیاز داشتم، تکه های پراکنده ابرها آن را از من دریغ می کردند. به طرف پیکر شهدا رفتم. مریم خانم سر شب توی حرف هایش گفته بود؛ فقط سگها نیستند، ممکنه جک و جانور دیگه ایی هم سراغ جنازه ها بیایند. نمی خواستم حالا که اینجا مانده ام، حضورم بی ثمر باشد و فردا ببینم آسیبی به جنازه ها رسیده. از طرفی خوف عجیبی توی دلم بود. به ذهنم می رسید، نکند یکی از اینها که اینجا دراز به دراز خوابیده اند از جا بلند شود. آن وقت من چه کار می کردم. شنیده بودم؛ بعضی کشته ها را که به سردخانه برده اند بعد از چند ساعت علائم حیاتی شان برگشته و معلوم شده تا قبل از این در اغما بوده اند و به اشتباه آنها را سردخانه برده اند. به خاطر همین، سپرده بودند قبل از آوردن شهیدی به جنت آباد یا سردخانه اول حکم مرگش را به تأیید بیمارستان برسانند. این توهمها توی تنهایی و تاریکی همراه با ذهنیتی که از پیکرهای متلاشی داشتم باعث می شد، دچار دلهره بشوم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
31-90.10.04.mp3
17.58M
💠سلسله سخنرانی با موضوع یاد مرگ ✅ جلسه سی و یکم 🔹 خواب دیدن برای چه کسانی صادقه است ؟ 🔹 خواب هایمان را برای چه کسانی تعریف کنیم؟ 🔹 چرا نباید به خواب هایمان اعتماد کنیم؟ ❇️❇️❇️❇️❇️
این که گناه نیست 10.mp3
4.63M
10 یادت باشـه؛ 💢اگه حواست، به سلامتِ روحت و دفع آلودگی وبیماریهاش نیست؛ توی مقدس ترین لباسها، و یا اهلِ سنگین ترین عبادات هم باشی؛ ❌دیگه فرقی نمیکنه؛اهل دوزخی