اذکار روز #یکشنبه 🔖
📌 یا ذالجلال و الاکرام ⇜ ۱۰۰ مرتبه
📌 یا فتاح ⇜ ۴۸۹ مرتبه
#منتظرانظهورولیعصر ✨
•[🕊🌷]•
🥀 #شهیدانه
+مادر گفتـــ : نـــرو، بمـــان!😔
دلم میخواهد پســـرم
عصــــای دستم باشد.
گفت: چشم هر چه تو بگویی
فقط یك سوال!
میخواهی پسرت عصای
این دنیـــایت باشد یا آن دنیـــ🌎ـــا ؟
مادرش چیزی نگفت
و با اشك بدرقه اش كرد...🌱♥️
🕊 #شهید_جواد_رحمانی_نیکو_نژاد
.
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒
▒██████████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒██████████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒██████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒███▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒████████████▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒████████████▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒██▒██████
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒
▒█████████████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒███████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒███████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒█▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒█▒██▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒██▒█▒▒▒▒█
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██████
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
گوشیتو برعکس کن😉➡️
•
°
•
°
•
حالا یه صلوات براش بفرست🦋💙
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
اگه خوشت اومد فروارد کن😍🌸
#امام_زمان
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت یازدهم 🍃
جلوی مغازه هایی که وسایل خانه می فروختند، می ایستاد.هر چیزی کهپولش می رسید، می خرید.
-شهلا، من دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیرم.
- ولی دستباف ماندگار تر است.
- دلت می آید؟دخترهای بیچاره شب وروز با حون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعدما چه طور آن را بیندازیم زیر پایمان؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه آرزو داشتن وقتی ازدواج کردمبا همسرم بروم دعای کمیل ونماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد می گرفت. طاقت شلوغی را نداشت. بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردن که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند. ایوب خونسرد بود.من جایش بودم ،از اینکه بچه های کوچه دست بند آهنین را به هم نشان میدادند ناراحت میشدم. ایوب دو زانو روی زمین نشست و گفت " بچه ها بیایید نزدیک تر." بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد.
چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت جبهه و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی گه از آقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم، نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه را بخواند.. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد " کی روم شاهد بیاورم." رفت توی کوچه. مامان چادر سفیدی که زمان عقد خودش سرش بود برایم آورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت " این هم شاهد." از لباسهای خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد " آخر با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد می خواهی. "
-خیلی هم خوشگل هستید. آقا بفرمایید.
نشست کنارم. مامان اشکش را پاککرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدای خرت خرت قندی که مامان بالای سرم می سابید، بلند شد.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313