مجالس ترحیم جهان پهلوان تختی
دوشنبه 18 دی 1346 خبر فوت تختی بازتابی بسیار گسترده یافت. براساس گزارش های مطبوعات، وی در 15 دی 1346، ظاهراً در پی مشاجرات خانوادگی، به هتل آتلانتیک رفته و اتاقی گرفته و شب 17 دی با سم خودکشی کرده بود. کارکنان هتل که ظنین شده بودند، ساعت 10 صبح 18 دی در اتاق را شکستند و با جسد او رو به رو گردیدند. دوستان تختی که توانسته اند جسد او را پس از کالبد شکافی در پزشکی قانونی در غسّالخانه ببینند، به شکستگی و شکافی در پشت سر او اشاره کرده اند. انتشار خبر شکستگی پشت سر تختی در میان انبوه مردم در برابر پزشکی قانونی و بعد به هنگام تشییع و دفن گورستان ابن بابویه، احتمال مرگ تختی را نه بر اثر خودکشی، بلکه به دست عمّال ساواک و نظام حاکم، شدت بخشید. از گزارش های مختلف برمی آید که کمتر کسی از دوستداران تختی خودکشی او را باور کرده است. نیز شایع است که غسال(مرده شوی) او، که همه جا گفته بود پشت سر تختی شکسته بوده، به دست عوامل حکومت سر به نیست شده است.
تختی را در مقبره خانوادگی حسن شمشیری، که از وابستگان به جبهه ملی بود، با حضور شماری عظیم از مردم دفن کردند. تلاش بازماندگان جبهه ملی در انتساب تختی به خود در تمامی مراسم و مجالس گرامیداشت تختی به چشم می خورد؛ محبوبیت و مرگ فاجعه آسای او می توانست دستاویز همه گونه رفتار سیاسی قرار گیرد و برای ابراز مخالفت با نظام حاکم و در شرایط اختناق سیاسی رویدادی دگرساز باشد. نخستین مجلس ترحیم از سوی خانواده تختی و مردم خانی آباد در مسجد محل (قندی) برگزار گردید. کاظم حسیبی نیز در مسجد فخرالدوله مجلسی برپا کرد که آیت الله طالقانی، مهندس معظمی، طرفدارانی از جبهه ملی و گروه های سیاسی دیگر در آن شرکت کردند و مجلس چهره ای کاملاً سیاسی داشت. تقریباً در سراسر کشور و بویژه از سوی کشتی گیران و ورزشکاران بنام مجالس متعددی برپا شد. مجالسی که دانشجویان دانشگاه ها برگزار کردند، معمولا با توزیع اعلامیه و گاه شعارهای سیاسی و نوشته ها و اشعار نمادین و کنایی همراه بود. دانشگاه تهران دو روز تعطیل شد و دسته هایی از دانشجویان به حکومت اعتراض کردند. به تخمین روزنامه فرانسوی اومانیته بیش از چهارصد هزار تن از مردم کشور در مراسم او شرکت کردند.
مجالس ترحیم تختی بیشتر خودانگیخته و نشانه ای از علاقه و احترام بی شائبه مردم بود، اما مراسم شب هفتم، که برگزار کنندگان و شرکت کنندگان فرصت سازماندهی و تدارکات داشتند، کاملاً رنگ سیاسی به خود گرفت. شمار کثیری از مردم برای شرکت در مراسم شب هفتم از شهرستان ها به تهران آمدند. تجمع مردم در ابن بابویه، همراه با حجله ها، تاج های عظیم و دسته های انبوه گل، تصاویر بی شمار تختی، توزیع اعلامیه های سیاسی و بیانیه های تند و شعارها، در تاریخ این مکان بی سابقه بوده است. در مراسم چهلم، که به رغم ممنوعیت و جلوگیری دستگاه امنیتی، در ابن بابویه و بر سر مزار تختی برگزار شد، تظاهرات سیاسی شدت یافت و گروه های سازمان یافته ای از ملی گرایان و چپ گرایان، با دادن شعارهای ضدحکومتی، از ابن بابویه به سوی تهران آمدند و ظاهراً می خواستند در برابر ساختمان مجلس شورای ملی در میدان بهارستان، تظاهرات کنند، اما نیروهای انتظامی جمعیت را متفرق ساختند. محافل ایرانیان در خارج از کشور مراسم تختی را بی پرواتر برگزار کردند و در این مراسم گروه های سیاسی مخالفت دولت سخنرانی های تندی بر ضد حکومت پهلوی و نظام استبدادی ایراد کردند. در مراسم تختی عده زیادی در سراسر کشور به اتهام های مختلف تحت تعقیب و مورد آزار دستگاه امنیتی قرار گرفتند و شمار بسیاری از دانشجویان سیاسی، بازاریان و فعالان وابسته به جبهه ملی ایران دستگیر شدند. پیامدهای ناشی از مرگ تختی، نخستین موج گسترده سیاسی پس از کودتای نظامی 28 مرداد 1332 و قیام 15 خرداد 1342، و واپسین تحرک خودجوش مردمی پیش از انقلاب اسلامی 1357 بود و در جنبش ضد استبدادی و بیداری جمعی تأثیر چشمگیری داشت.
منبع:
قدس آنلاین
https://www.qudsonline.ir/news/180516/
جزییات جدید از شب قتل تختی
رضا توکلی در این مصاحبه بلند بعد از۴۷ سال از مرگ تختی و از خاطرات مشترک خود با شوهر خواهرش گفت که در برخی نقاط زوایای تاریک تاریخ را تا حدودی روشن می کند.
*می خواهیم بپردازیم به آن چند روز آخر که آن اتفاق برای تختی افتاد.
مادرتختی یک بار تعریف می کند که یک روز زنگ زده بودند و سه چهار تا ماشین آورده بودند و تختی را می خواستند. پرسیده بودند که تختی هست و گفته بود که تختی خانه نیست. بعدها متوجه شده بود که اینها ممکن است از ساواک باشند. این را مادر تختی بعد از انقلاب مطرح کرده بود.
*اصلا هیچ اختلافی بین شهلا و تختی وجود نداشت؟
هیچ اختلافی من ندیدم.
...من به عنوان یک پسر پانزده - شانزده ساله با اینها بودم و هیچ کدام از این آقایونی که این بحث ها را می کنند ازمن نزدیک تر به اینها نبودند. من دردانه شهلا و تختی بودم و مثل بچه اینها بودم. هیچکدام از این نوه ها درآن زمان وجود نداشتند. بزرگترین شان که آن زمان بودند از من خیلی کوچک تر بودند. پس بهترین کسی که می تواند در این مورد صحبت کند من هستم که من هم هیچ چیزی ندیدم.
*این موضوع را برای این مطرح می کنیم چون خیلی ها می گویند اختلاف بین شهلا و تختی باعث مرگ تختی شد.
خیلی ها نیست. این را باید تعریف کنم. این دیدگاه صرفا نظر شخصی من است. اولا شنونده باید عاقل باشد و روزنامه هایی که آن تیترها را زدند چقدرغافل بودند. زندگی من بعد از فوت تختی شده بود تختی. خیلی جالب است. تختی خیلی درهم و شکل خیلی غریب گونه ای می آید منزل. به شهلا می گوید که من یک سفری باید بروم شهسوار. یک سرهنگی بود در شهسوار که یک باغی دارد و قراراست شریک شویم و نگران نباش. این ماشینی هم که گفته بودم که مادرتختی به آن اشاره داشت، ده روز قبلش آمده بود… مدیر آتلانتیک ابتدا می گوید که تختی شب اول ۱۲ شب آمد و می گوید که من از شکار آمده ام و یک مقداری دیر شده و نمی توانم خانه بروم و اسلحه شکاری اش همراه اش بوده. گفته که اسلحه را نمی توانی بالا ببری. اسلحه را امانت گرفته و تختی رفته شب خوابیده. یعنی تختی آمده آنجا خودش را بکشد چون اسلحه را از او گرفتند نتوانست. می گوید دوباره فرداشب می آید و… بعد که می رود بخوابد ساعت ۱۰ صبح ماشینش پنچرمی شود که بعد صدا می کنند ولی می بینند که با جسد روبرو می شوند.
چقدراین حرف ها خنده دار است! اصلا چرا تختی باید درهتل خودکشی کند؟ باغ داشت و می توانست در آنجا خودکشی کند؟ چرا اصلا آن شب خانه نرفت؟ یعنی تختی ساعت ۱۲ شب نمی توانست خانه خودش برود؟! حرف های خنده داری مدیر آتلانتیک زده، جالب اینکه بعد از انقلاب هم محو شد و هرچقدر گشتند پیدایش نکردند. خیلی مسخره است. شب اول با اسلحه، دوباره شب دوم آمد و بعد خودکشی آن هم درهتل! اصلا برای چه؟ چه چیزی رخ داده بود؟ افسرده بود؟! برای همین مردم نپذیرفتند. چه کسی مرگ تختی را پذیرفت؟ هیچ کس نپذیرفت.
*پس خودکشی تختی بخاطر اختلاف با خواهد خودتان را رد می کنید؟
خودکشی به خاطر زن؟! خنده داراست، تازه بچه اش آمده. چرا باید خودش را بکشد؟ ابدا امکان نداشت. تختی هم به شهلا گفته بود، خیلی عادی که می روم شهسوار و می آیم.
*بعد از انقلاب پرونده و تحقیقاتی دراین باره نشد؟
بعد از انقلاب که ساواکی ها را می بردند و می آوردند به مرحوم پدرم زنگ می زنند از دادگاه که فردی اینجاست به اتهام شرکت در مرگ تختی. من با پدر رفتیم. البته بگویم که خیلی طولانی شد، چرا که این مجاهد را می آوردند یک چیز می گفت و بعد دیگری را و همین طور ادامه داشت. بگذریم. یک کیفر خواستی که خواندند شرکت در قتل تختی بود که طرف گفت که کدام شرکت در قتل؟ آدم معروفی بود اسمش را بگویم شما می شناسیدش. ایشان گفتند: کی گفت تختی را کشتند، نکشتند. ایشان می گوید من در طبقه دوم بودم که دیدم سروصدا می آید گفتم چه شده؟ گفتند تختی دارد مست می کند. آن شب بالا بودیم. مرحوم فیلابی هنوز زنده است، مرحوم پدرم و فیلابی می روند آنجا. می روند برای گرفتن جسد. پدر، تختی را می بوسد؛ تختی را خیلی دوست داشت. بعد متوجه می شود که پشت سر تختی سوراخ شده. به فیلابی نشان می دهد و به دکتر گفت یعنی شما نفهمیدید؟ نمی گویم که بردند او را بکشند اما اتفاقی پیش آمده. و همین راز هست. پرونده ای نیست. درهمان ساختمانی که از ساواک باقی ماند، پرونده ای در مورد قتل تختی ندیدند. درست که میکروفیلم هایی بود؛ اما هیچ کدام نشان نمی دهد که تختی را کشتند.
*پس شما می گویید تختی خودکشی نکرده، رفتند آنجا صحبت کنند درگیری پیش آمده و زدند و تختی را کشتند.
این برداشت خودم است.
مصاحبه کامل در
تابناک
https://www.tabnak.ir/fa/news/548169
تلاش ساواک برای جلوگیری از عزیمت مردم به عراق برای دیدار آیتالله خمینی!
بر اساس یک سند ساواک به تاریخ 28 مهر 1344 «به فرموده دستور فرمایید اشخاصی که به سرپرستی عبدالحسین سوهانی، معروف به حاج ماشاءالله، قصد دارند به عراق [برای ملاقات با آیتالله خمینی] بروند، صورت اسامی آنها را تعیین و به این ساواک ارسال نمایند تا از عزیمت آنان جلوگیری گردد».
در یک سند دیگر به همین تاریخ آمده است: طبق اطلاع، عدهای از طلاب حوزه علمیه به طور خروج قاچاق از مرز، عازم نجف هستند و در نجف ضمن تماس با خمینی به فعالیتهای ضد دولتی ادامه خواهند داد و شخصی به نام قائمی در آبادان وسایل خروج آنان را فراهم مینماید و اغلب وجه خروج آنها را نامبرده میپردازد و یا در نجف پرداخته میشود. مقرر فرمایید مراتب به ساواک آبادان اطلاع داده شود.
سند دیگری به همین تاریخ تصریح میکند: «تعداد 37 فقره تلگراف که از طرف روحانیون و طبقات دیگر مردم در تهران و شهرستانها برای مخابره و تبریکگویی به آیتالله خمینی به ادارات تلگراف داده شده و از مخابره آن به وسیله همکار جلوگیری شده است، به انضمام صورت اسامی مخابرهکنندگان جهت اطلاع تقدیم میگردد».
منبع:
موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
http://www.iichs.ir/s/21327
کاشت بذر نفوذ سیاسی در زمین دشت قزوین/ امپراتوری اسرائیل در ایران
دهم شهریور سال 1341ش زلزلهای به بزرگی 7 ریشتر پهنه شرقی تهران و جنوب قزوین را لرزاند که بر اثر آن، بیش از دوازدههزار نفر کشته و تعداد زیادی از روستاها ویران و اراضی کشاورزی دچار آسیب شد. وقوع این زلزله بهانه لازم را به حکومت پهلوی داد تا از دریچه همکاریهای عمرانی و کشاورزی روابط خود با رژیم صهیونیستی را تقویت کند. در این روند «پروژه کشاورزی دشت قزوین» جایگاه ویژهای داشت. بیشترین تلاش در این زمینه از سوی حسن ارسنجانی رقم خورد. چند روز پس از زلزله، موشه دایان، وزیر کشاورزی اسرائیل، به دعوت ارسنجانی ضمن بازدید از منطقه، طرح اولیه همکاری برای بازسازی عمرانی و احیای کشاورزی منطقه را ارائه کرد. همچنین ارسنجانی از مئیر عزری، نماینده اسرائیل در ایران، نیز خواست زمینههای این همکاری را بهصورت حداکثری فراهم کند.
در 16 دی 1341ش و سه ماه پس از زمینلرزه قزوین، این قرارداد منعقد و توسط نخستوزیر و وزیران دارایی و کشاورزی ایران به امضا رسید. سران حکومت پهلوی هماهنگ با اسرائیلیها، این روند را در سکوت خبری و مخفیانه پیش بردند. وقتی قرارداد برای تصویب به مجلس سنا رفت هیچ نامی از اسرائیل برده نشد؛ هرچند احتمالا برخی سناتورها در سنا از مشارکت اسرائیلیها در این پروژه مطلع بودند. اسرائیلیها نیز در این زمینه مخفیکاری کردند و مطبوعات و رسانههای این رژیم سخنی از همکاریهای دوجانبه در این زمینه به میان نیاورند.
براساس اسناد وزارت امور خارجه، 29 زمینشناس، متخصص آب و مهندس کشاورزی به سرپرستی اریه لوبا فعالیت خود را در پروژه دشت قزوین آغاز کردند. علاوه بر این، دوازده نفر نیروی اطلاعاتی اسرائیل نیز در چهارچوب این پروژه به ایران آمدند. کار اصلی آنان رسانهای تبلیغاتی و جنگ روانی بود و غالبا در رادیو اهواز فعالیت داشتند و سعی در برهم زدن مناسبات ایران و اعراب داشتند.
استفاده از این موقعیت بادآورده برای اسرائیلیها اهمیت فراوانی داشت چراکه بزرگترین طرح کشاورزی بود که تا آن زمان با یک کشور خارجی منعقد کرده بودند. از سوی دیگر با توجه به انعقاد رسمی قرارداد بین دو دولت، مقدمهای برای به رسمیت شناخت اسرائیل از سوی دولت ایران محسوب میشد. اسرائیلیها نیز آن را فرصت طلایی دیپلماسی میدانستند که از دل یک فاجعه برای آنان بهدست آمده است. محمدرضا پهلوی نیز از این انعقاد قرارداد خشنود بود.
طرح دشت قزوین راه را برای نفوذ فعالانه اسرائیلیها در کشاورزی ایران گشود. آنان با کسب تجربه دراینرابطه پیشنهادهای توسعهای خود در زمینه کشاورزی را در شهرهای دیگر نیز مطرح کردند؛ از جمله این اقدامات میتوان به قرارداد بین شرکت «کشت و صنعت قرهتپه» و «شرکت پلاسیم اسرائیل» درباره نصب و تحویل یک واحد 180هکتاری آبیاری بارانی در کشت و صنعت شهریار و همچنین طرحهای کشاورزی در جیرفت، خوزستان و سیستان و بلوچستان اشاره کرد.
توسعه کشاورزی قزوین فراتر از جنبه سیاسی و امنیتی، از حیث فنی نیز اشکالات عمدهای داشت؛ اول اینکه با حفر چاههای عمیق و نیمهعمیق سطح آبهای زیرزمینی پایین آمد و قناتهای روستاهای منطقه خشکید و روستاییان از آب اندک خود نیز به سود صاحبان سرمایه محروم شدند.
از لحاظ تولید محصولات نیز ملاک، سود حداکثر در حداقل زمان بود و نه یک تولید دائمی؛ نتیجه این نحوه کشت، فرسودگی و فرسایش سریع خاک بود. ضمن اینکه از لحاظ مالکیت، این منطقه بهتدریج تحت تصرف سران نظامی و غیرنظامی درمیآمد. ضمن اینکه اسرائیل بر آن بود تا در درازمدت و با گسترش این طرحهای توسعه در نقاط دیگر کشور، کشاورزی ایران را به خود وابسته کند.
همکاری رژیم پهلوی و اسرائیل در پروژه کشاورزی دشت قزوین چیزی فراتر از یک همکاری ساده اقتصادی بود. شاه سعی داشت به موازات نزدیکی به آمریکا، متحد راهبردی آن در منطقه، یعنی اسرائیل، را نیز در کنار خود داشته باشد. این پروژه فتح بابی برای ورود اسرائیل به سایر عرصههای اقتصادی ایران با چراغ سبز رژیم پهلوی محسوب میشد و ازاینرو بود که روزنامه اسرائیلی «عل همیشار» بهدرستی این پروژه را امپراتوری اسرائیل در ایران نامیده بود. اسرائیلیها در همکاریهای کشاورزی خود با ایران به دنبال فشار آوردن به ایران برای به رسمیت شناختن آن کشور بودند. برای آنها مهم بود که یک کشور مسلمان همچون ایران دولت آنها را بهصورت «دو ژور» به رسمیت بشناسد. از سوی دیگر، آنها با حضور مستقیم در جامعه ایران به دنبال کسب محبوبیت در افکار عمومی و قبحزدایی از رابطه جوامع مسلمان با اسرائیل بودند. ارتباط اقتصادی و اجتماعی اسرائیلیها با ایرانیان مسلمان میتوانست تابوی همکاری با یهودیان در چشم مردمان خاورمیانه را که بهشدت نسبت به برقراری رابطه با اسرائیل حساس بودند بشکند.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24620
آنچه پس از پرتاب موشک سبزرنگ ناو انگلیسی رخ داد
با اشغال ایران در 3 شهریور 1320، رشته حاکمیت سیاسی و نظامی ایران از هم گسست و رضاشاه و فرماندهان نیروی زمینی دست از مقاومت کشیدند و تسلیم شدند. در جنوب ایران، ناو انگلیسی «لورنس» دو موشک سبزرنگ به هوا پرتاب کرد.
بر اساس اسناد و شواهد تاریخی، حمله به بنادر جنوب، یعنی شاهپور (بندر امام خمینی)، آبادان، خرمشهر، بوشهر با پرتاب موشک سبزرنگ ناو انگلیسی در اروندرود که نشانه شروع جنگ بود، آغاز شد. ابتدا از سوی کشتی «لورنس»، دو موشک سبزرنگ، که به معنی اعلان خطر بود، به هوا پرتاب شد. در همان لحظه چراغهای برق مؤسسات شرکت نفت خاموش شد و تلفنهای ایران در پادگان آبادان، که از سیمهای شرکت نفت استفاده میکرد، از کار افتاد و ارتباط پادگان با تمام نقاط و با مرکز لشکر در اهواز قطع شد و این عامل بسیار مهمی برای برهمخوردگی و عدم انتظام بود؛ زیرا هیچگونه گزارش تلفنی یا تلگراف یا بیسیمی از فرماندهی نیروی دریایی جنوب یا فرمانده نیروی پیاده نبود.
حمله غافلگیرانه متفقین از ساعت 4 بامداد روز 3 شهریور 1320، به وسیله ناوهای توپدار و هواپیماهای بمبافکن، علیه ناوهای کوچک و ناتوان شروع شد. نبرد نامتقارن ناوگان انگلیسی با ناوگان جوان دریایی ایران را میتوان در سازماندهی قوای نظامی، قدرت تخریب، و تعداد نفرات ذکر کرد. نیروی دریایی مهاجم انگلیسی عبارت بود از: دو ناو توپدار 1200 تنی با یک دسته مسلسل ضدهوایی؛ 1 ناو توپدار 160 تنی و یک دسته مسلسل ضدهوایی؛ 3 ناوچه با تجهیزات کامل؛ 2 ناو 600 تنی با یک دسته مسلسل ضدهوایی؛ 7 کرجی موتوری مخصوص گشت شبانه در اروندرود؛ 2 رزمناو 7 هزار تنی؛ و 1 کشتی فرماندهی و چند یدککش شناور مین جمعکن. این آمار و ارقام در برابر ارتش تازهتأسیس که تنها تجربه نبرد در برابر اقوام و اشرار داخلی را داشت و در درگیریهای برونمرزی تجربهای نداشت، حیرتآور است.
توانمندی نظامی ایران از نظر تجهیزات و کارکنان کارآزموده و باتجربه به مراتب کمتر از متفقین و نیروی دریایی انگلستان بود و به علت کمبود نیرو و عدم توان مقابله، شرایط دفاعی و تهاجمی برای آنها بسیار سخت بود و فقط فداکاری ایثارگرانه رویدادهای آن زمان را به ثبت رساند. شش کشتی «ببر»، «شهباز»، «سیمرغ»، «پلنگ»، «کرکس» و «شاهرخ» که از ایتالیا خریداری شده بود، به دلیل وقوع جنگ جهانی دوم، دو سال از دریافت تجهیزات و قطعات لازم برای تعمیر و نگهداری، محروم بودند و همین امر باعث شد قدرت و توان کاربرد آنها بهشدت پایین آید.
با آغاز هجوم نیروهای انگلیسی در شهریور 1320، غلامعلی بایندر، فرمانده نیروی دریایی ایران، ضمن صدور دستور لازم به افسران ستاد و فرماندهان، گزارش وقایع را به تهران و اهواز مخابره میکرد. او در دیدار از مقر فرماندهی نیروی دریایی، ناخدا سوم نقدی (رئیس ستاد نیروی دریایی) را احضار و افسران و افراد را با نطقهای آتشین برای فداکاری آماده کرد. او با توجه به اینکه از دو روز قبل فرماندهی همه پادگانها و تیپ مستقل مرزی حدود چهارهزار نفر را به عهده گرفته بود، با حضور در قرارگاه گردان مرزی، عدهای را مأمور به مقاومت در برابر مهاجمان کرد و خود که مسلح به یک قبضه تفنگ «برنو» بود، به اتفاق سروان مکرینژاد، که معاون فرمانده گردان یکم هنگ 8 توپخانه بود، با اتومبیل عازم خرمشهر شد تا ستاد فرماندهی عملیات را در منطقه «حفار» تشکیل دهد، اما هنگام برگشت همراه همرزمانش بر اثر شلیک مسلسل انگلیسیها به شهادت رسید و نام خود را در راه وطن جاودانه ساخت.
با بازکاوی علل شکست نیروی دریایی ایران و چگونگی نبرد نامتقارن طرفین در سواحل جنوب ایران میتوان گفت که چهار عامل در این امر مؤثر بوده است که اولین آن قطع ارتباط تلفن و تلگراف و عدم فرماندهی و کنترل در صحنه نبرد و فروپاشی در فرماندهی است؛ دوم، ضعف در تعمیر و نگهداری تجهیزات و آمادگی نیروها در مواجهه با تهاجمهای برونمرزی است. کاهش توان نیروی دریایی، به علت دو سال عدم دریافت تجهیزات و قطعات برای تعمیر و نگهداری کشتیها، توان و کاربرد آن را بسیار پایین آورد. سوم، عدم تقارن در مقابل متفقین در تعداد کشتی، پرسنل دریایی، پشتیبانی هوایی و تعداد ناکافی آتشبارهای ساحلی، شرایط را برای مقاومت پایدار، سخت کرد. چهارم، عامل غافلگیری و عدم پیشگیری زمان وقوع حمله بین لبه جلویی منطقه نبرد و سرپنجهها، باعث این شکست شد.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24597/
نگاهی به سوءاستفادههای اشرف پهلوی؛ مسائل پدرخوانده مافیای ایران
مسئله قاچاق مواد مخدر و رابطه اشرف با مافیا بهتدریج علنی و چند بار به رسوایی کشیده شد و در مطبوعات خارجی انعکاس یافت. از مهمترین این اتفاقات، حادثهای بود که در نیس فرانسه برای او رخ داد.
یکی از وجوه سیاست در دوره پهلوی نفوذ فردی برخی از افراد خانواده در عرصه سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بود. یکی از افراد خاندان پهلوی در دوره سلطنت محمدرضا، اشرف پهلوی، خواهر دوقلوی محمدرضا پهلوی است. وی نفوذ گستردهای در سیاست ایرانِ دوره پهلوی دوم به دست آورد که این نفوذ گسترده، فساد را نیز به دنبال داشت.
نام اشرف از حدود سال ۱۳۳۵ به بعد در امور مربوط به قاچاق تریاک و هروئین برده شد. او به پول علاقهای وافر داشت و تریاک و هروئین منبع سرشار پول بودند. در تهران این شایعه پیچید که اشرف برای انتقام گرفتن از مردم ایران بذر مرگ میکارد و تریاک خود را به صورت هروئین و مرفین توسط قاچاقچیان در دسترس جوانان ایرانی قرار میدهد. اشرف قاچاقچی بینالمللی و به طور مسجل عضو مافیای آمریکا بود. او به هر جا که میرفت در یکی از چمدانهایش هروئین حمل میکرد و کسی هم جرئت نمیکرد که آن را بازرسی کند. با وجود این، مسئله قاچاق مواد مخدر و رابطه اشرف با مافیا بهتدریج علنی و چند بار به رسوایی کشیده شد و در مطبوعات خارجی انعکاس یافت. از مهمترین این اتفاقات، حادثهای بود که در نیس فرانسه برای او رخ داد. در یک صبح زود که اشرف از قمارخانه با اتومبیل به ویلایش میآمد ناگهان اتومبیلی راهشان را سد کرد و فروغ خواجهنوری که در صندلی جلو نشسته بود را به رگبار بستند و او را به قتل رساندند. بعدها مشخص شد که آنها از مافیا بودهاند. اشرف در سال ۱۳۴۸ به این سبب که یک چمدان کوچک حاوی تریاک به اروپا حمل میکرد در فرودگاه زوریخ در سوئیس بازداشت شد، اما پس از اینکه پلیس فرودگاه دانست او با گذرنامه سیاسی سفر میکند و خواهر شاه ایران است، وی را آزاد کردند.
پس از دولت محمد مصدق تا انقلاب اسلامی ایران، اشرف برای خود یک شاخه سیاسی ایجاد کرده بود و رجال سیاسی مانند نخستوزیر، وزیر، امیر ارتش و سایر افراد مؤثر که توسط محمدرضا از کار برکنار میشدند، همه را پیرامون خود جمع میکرد. در حقیقت هر فردی که توسط محمدرضا دفع میشد توسط اشرف جذب میشد. این افراد پس از مدتی مجددا به مشاغل مهم میرسیدند و معاون وزیر یا سفیر میشدند و راهشان برای ترقی آتی باز میشد و در خدمت اشرف بودند. پس کاخ اشرف محل دستهبندی نبود؛ محل سیاست بود. او هرچند گاه فعالیتش را به فرد معینی اختصاص میداد؛ به عنوان مثال مدتی به دنبال منوچهر اقبال، مدتی به دنبال ابوالحسن ابتهاج، مدتی تیمور بختیار و مدتی حسنعلی منصور بود. در چنین شرایطی اشرف غرق در فساد بود و دیگران را نیز تشویق به این فساد میکرد.
البته باید توجه کرد که فساد فردی اشرف یگانه فساد آن دوره نبود، بلکه این فساد ساختارمند شده بود. در دوره 25ساله حکومت محمدرضا پهلوی مراکز فساد و فحشا در سراسر کشور و حتی در شهرهای کوچکی مانند آبادان و بندرعباس تأسیس شدند. سازمان زنان رژیم شاه از کار زنان در این مراکز فساد حمایت میکرد و ساواک و شهربانی امنیت این مراکز فساد را عهدهدار بودند و حتی شهربانی به جای آنکه در مقام دستگیری قوادین و برپاکنندگان خانههای فساد برآید در داخل و یا در کنار این مراکز کلانتری تأسیس میکرد تا امنیت این مراکز را تأمین کند.
در زمینه مالی نیز فعالیتهای همراه با فساد اشرف دست کمی از مسائل اخلاقی او نداشت. او به هیچچیز بیش از مرد و پول علاقه نداشت و در این راه تا بدان جا رفته بود که علنا سر برادرش (محمدرضا) کلاه میگذاشت. اشرف رسما پول میگرفت و از وکالت تا وزارت و سفارت شغل میداد و هیچ ابایی نداشت؛ سپس دستور میداد که تا زمانی که سهم وی را پرداخت کند در زمان اشتغال میتواند هر فعالیتی داشته باشد. یکی از منابع مهم درآمد اشرف بلیتهای بختآزمایی بود که ماهیانه از آن حق حساب میگرفت.
این نوع از کسب و انباشت ثروت باعث شده بود اشرف املاکی در پاریس، سواحل جنوب فرانسه و نیویورک داشته باشد و بخش عمده وقت خود را در خارج از کشور سپری میکرد. علاوه بر این، علاقه وافرش به قماربازی و خوشگذرانیهای پرسروصدا او را بهشدت پرخرج نموده بود.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24580/
تعطیل کامل مشروطیت، با مسندنشینی قزاق
بیتردید اولین و مهمترین تأثیر کودتای رضاخان، تعطیل نهاد یا اساس مشروطیت قلمداد میشود، که ملت آن را در پی تلاشهای فراوان خویش مستقر ساخته بود. از آن پس مجلس، که شاخصترین جلوه مردمسالاری بهشمار میرفت، با بخشنامههای عبدالحسین تیمورتاش و امثال او برقرار میشد و جالب اینجاست که این همه به دست کسانی روی داد که سالها خود را آزادیخواه خوانده و به نکوهش استبداد پرداخته بودند.
دکتر مظفر شاهدی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، در این موضوع معتقد است: «کودتای 3 اسفند 1299، که بهدلایل عدیده با نظر مساعد و بلکه حمایتها و هدایتگریهای پیدا و پنهانِ هیئت حاکمه بریتانیا (بالاخص با نظر مساعد وزارت دریاداری و مستعمرات و حکومت بریتانیایی هند)، صورت عملی بهخود گرفت، آسیبها و بلکه ضرباتِ سهمگینی بر مردمسالاری و شیوه مشروطه و دموکراتیک حکومت و سیاستورزی در ایران وارد ساخت و نظام مشروطهِ کمابیش جوان ایران را که تا آن هنگام هم، بالاخص بهدلیلِ مداخلات و تجاوزکاریهای مداومِ کشورهای خارجی (در درجه اول انگلستان و روسیه تزاری)، مشکلات و گرفتاریهای فراوانی را از سر گذرانده بود، با بحرانهای شدیدتر و جبرانناپذیرتری مواجه ساخت. اگرچه سختگیری و فشارِ روزافزونِ بر نهادها، شخصیتها و دستاوردهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مشروطه، از همان فردای روز کودتا، آغاز شده و ادامه یافت، اما با انقراض شبهقانونی سلسله قاجاریه و نشاندنِ رضاخان سردار سپه در مقام سلطنت ایران، که در واقع کودتایی مضاعف علیه مشروطه و قانون اساسی آن محسوب میشد، در فرایندی که چندان هم تدریجی نبود، مشروطیت و سیاستورزی مردمسالارانهِ پارلمانی در چهارچوب قانون اساسی، از عرصه سیاسی و اجتماعی ایران رخت بربست. هرچند در دوره شانزدهساله حکمرانی سرکوبگرانهِ رضاشاه، نهاد، دستاورد و بلکه نماد اصلی مشروطیت، یعنی مجلس شورای ملی، علیالظاهر همچنان به بقا و حیات خود ادامه داد، اما خیلی زود آشکار شد که این نمادِ ظاهری مشروطیت، از آن پس شیوه حکمرانی دموکراتیک و مردمسالارانه را نمایندگی نخواهد کرد و بلکه خود به عامل و عنصری تأثیرگذارِ و بلکه مهم در سلبِ حقوقِ سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی جامعه ایرانی و پیشبردِ خواستها و علایقِ حکومتِ قانونستیز و سرکوبگرِ وقت، تغییر جایگاه خواهد داد. اولین بار در انتخاباتِ دوره پنجمِ شورای ملی بود که تقلباتِ سیستماتیک حکومت (و بهطور مشخص تحت هدایت و حمایتِ رضاخان)، نتیجهِ انتخاباتِ مجلس را آشکارا در تعارضِ با خواست و اراده حاکمیت ملی قرار داد. جناح اکثریتِ همان مجلسِ برآمده از تقلبِ حامیان وزیر جنگ هم بود، که وقتی با مقاومتِ اقلیت و حمایتِ اقشار گسترده مردم، در پیشبردِ پروژهِ جمهوریخواهی موردِ عنایتِ رضاخان، با شکست و ناکامی روبهرو شد، برای بهقدرت نشاندنِ رضاخان، از مسیرِ دیگری وارد شد و در اقدامی شبهقانونی و مغایرِ با قانون اساسی مشروطه، بهانقراض قاجاریه و نصبِ رضاخان در مقامِ سلطنت ایران رأی داد. بدینترتیب از آن پس، نقش و جایگاهِ رأی و خواستهِ مردمِ ایران، در انتخابِ نمایندگانِ مجلسِ شورای ملی، بهسرعت کاهش یافته و بلکه بهحد هیچ تنزل پیدا کرد. بهعبارت روشنتر، کسانی که به مجالسِ آتی دوره رضاشاه راه پیدا کردند، دیگر نسبتی با نمایندگی مردم کشور نداشتند و بلکه حضورِ خود در بهارستان را وامدار و مدیونِ اراده دربارِ رضاشاه پهلوی بودند و هرآن که دربار پهلوی تأیید و اراده میکرد، بهعنوان نمایندهِ حوزههای انتخابیه گوناگون راهی مجلس میشد و بهتبع آن، هرگونه رأی مثبت و احیانا منفی آنان به لوایح، طرحها و برنامههای ارجاعشدهِ به مجلس، فقط و فقط، در مسیرِ خواست و ارادهِ بیاما و اگرِ رضاشاه، صورت عملی به خود میگرفت. در چنین شرایطی هم بود که هم نخستوزیران وقت و هم کلیه اعضای هیئت وزیرانِ دولت، طبق اراده و اوامرِ ملوکانه نصب و با قیام و قعودِ بیحرفوحدیثِ مجلسنشینان، بهاصطلاح، رأی اعتماد گرفته، به اداره امورِ همایونی اشتغال پیدا میکردند. بنابراین در دوره رضاشاه، هم مجلس و هم دولت، بیآنکه از کمترین ارادهِ آزاد و مستقلی برخوردار باشند، صرفا مجری فرامین حکومت بودند...».
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24553/
دادگستری قزاق، به مثابه ابزار سرکوب
قزاق در طول حکومت خویش بنا داشت تا به رفتارهای خشونتبار و ارعابگر خویش، لباس قانون بپوشاند. هم از این روی تشکیلات دادگستری را مأمور کرد تا بسترهای این امر را فراهم سازد. در مقالی بر تارنمای مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تلاشهای علیاکبر داور برای قانونی ساختن زورمداری رضاخان، به ترتیب پیآمده تحلیل شده است:
«با فروکشکردن بحرانهای ناشی از جنگ جهانی اول، امید میرفت راه تحقق آرمانهای مشروطهخواهی و برقراری حکومت قانون هموار شود، ولی با روی کار آمدن رضاشاه، بهزودی معلوم شد تمامی ارکان و نهادهای قوای سهگانه، باید در خدمت تمرکز قدرت سیاسی قرار گیرند. شیوهای را که رضاخان برای اداره کشور در پیش گرفت، طرفدارانش به استبداد منور تفسیر کردند و در چنین وضعیتی شاه، درباریان، دولت، شهربانی و افراد متنفذ بودند که قضات را در فشار میگذاشتند تا آرای فرمایشی صادر کنند. این در حالی بود که برخی از قضات، همچنان استقلال رأی خود را محترم میشمردند و تن بهاجبار نمیدادند. دولت نیز با توجه به اصول 81 و 82 قانون اساسی، اجازه نداشت به طور قانونی ایشان را از منصب قضاوت خلع کند، یا محل مأموریتشان را تغییر دهد. برای بیاثرکردن این اصول، با ابتکار علیاکبر داور، وزیر دادگستری، و در 26 مرداد 1310 برابر با 18 آگوست 1931، قانون تفسیر اصل 82 متمم قانون اساسی در 5 ماده وضع شد. ماده نخست این قانون مقرر میکرد که تبدیل محل مأموریت قضات، مخالف با اصل مذکور نیست. به باور ابراهیم خواجهنوری، از نویسندگان و منصبداران رژیم پهلوی، پایه عدل و داد با همین یک ماده سست گردید! این رجل سیاسی معتقد است: تأثیر همین یک ماده واحده در زندگی یک قوم مشروطه به قدری زیاد است که اگر بگوییم مفاد همین چند سطر، یکمرتبه مشروطه را مبدل به استبداد میکند، مبالغه نیست... ولی داور برای تثبیت استبداد، به این اکتفا نکرد و در ماده سوم همین قانون مقرر کرد: قضاتی که با رعایت ماده اول این قانون، محل مأموریت آنها تبدیل شده و از قبول مأموریت امتناع نمایند، متمرد محسوب شده و در محکمه نظامی تعقیب و مطابق نظامنامه وزارت عدلیه مجازات خواهند شد!... بدین گونه این قانون، در خدمت تثبیت دیکتاتوری قرار گرفت. چنین رویهای تا پایان سلطنت رضاشاه ادامه یافت و در پروندههایی که حکومت نظر خاصی درباره آنها داشت، استقلال دستگاه قضا از دست رفت...».
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24553/
گوشت گران است، مردم به سیبزمینی قناعت کنند!
کمبود گوشت و گرانی آن در دوره پهلوی یکی از تیترهای ثابت جراید بود. گاهی از ترکیه گوسفند خریداری میشد تا کمبود گوشت برخی نقاط کشور جبران شود و روز دیگر شهرداری برای گران شدن گوشت حد و حدود تعیین میکرد و باز این گرانیها برطرف نمیشد، تا جایی که روزنامهها دست به دامن وزیر کشاورزی شده و وزیر از مردم خواست که مثل مردم آلمان پس از جنگ جهانی، به جای گوشت، سیبزمینی بخورند! سپهبد ریاحی، وزیر وقت کشاورزی، 30 فروردین 1343 طی سخنانی که روزنامه «اطلاعات» همین روز آن را منتشر کرده بود، اظهار داشت: من تصور میکنم که در سال جاری باید همه مردم گوشت کمتری بخورند. این کار را من از چندی پیش در خانه خود اجرا کردهام. از طرف دیگر با توسعه مرغداری در مملکت نگرانی کمبود گوشت تقریبا از بین میرود؛ زیرا درحالیکه میتوان با همان قیمت گوشت از مرغ استفاده کرد نباید ناراحت بود.
فردای همین روز «اطلاعات» با وزیر کشاورزی مصاحبه کرد و ریاحی در این مصاحبه گفت: پس از جنگ جهانی گذشته تنها غذای ملت آلمان سیبزمینی بود. مردم آلمان سالها این وضع را با بردباری تحمل کردند.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/news/24637/
متولی رسمی سرکوبگری، خشونتورزی، شکنجه و قتل مخالفان
اگر خواسته باشیم تا جان کلام را در آغاز آن گفته باشیم، باید به این نکته بسنده کنیم که پرویز ثابتی، با سرکوبگری، خشونتورزی، شکنجه و قتلِ هوشمند، توانست خود را به رأس هرم قدرت نزدیک سازد و مورد اعتماد پهلوی دوم قرار گیرد. او گویی سلاحی جز «مشت آهنین» نمیشناخت و در روزهای اوجگیری انقلاب اسلامی نیز، همین را تجویز میکرد! دکتر مظفر شاهدی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، دراینباره میگوید:
«با حضور پرویز ثابتی در رأس اداره کل سوم ساواک (امنیت داخلی) در دهه 1350، که شاهد تشکیل کمیته مشترک ضدخرابکاری (کمیته مشترک ساواک و شهربانی) هم هستیم، دامنه سرکوبگریها، خشونتورزیها، شکنجه و قتل مخالفان و منتقدانِ سیاسی حکومت، بیش از هر زمان دیگری شدت گرفت. از اواسط دهه 1340 تا سالهای پایانی حیات رژیم پهلوی، رقمِ دائمی و همزمانِ زندانیان سیاسی در زندانهای مختلف کشور، که ساواک نقش تعیینکنندهای در فرایندِ دستگیری، شکنجه، پروندهسازی و محکومیتِ حبسِ آنان ایفا میکرد، هیچگاه، کمتر از سههزار نفر نشد. هنگامی که تحرکات انقلابی مردم ایران در سالهای 1356-1357 شکل گرفته و گسترش یافت، همین پرویز ثابتی ــ که بخش اعظمی از سبعیت و بدنامی ساواک، ناظر بهکارنامه سیاه آن سازمان در دوره مدیریت او بر اداره کل سوم بود ــ به مسئولان امر در دولت و حکومت پیشنهاد داده بود برای مهار انقلاب صدها تن از رهبران و سازماندهندگان انقلاب در سطوح و بخشهای مختلف کشور دستگیر و زندانی شده و همزمان با آن، تظاهرکنندگان، با شدت و حدتِ هرچه تمامتری سرکوب و بلکه قتلعام شوند. که البته در آن برهه رژیم محتضر پهلوی، هر آنچه در توان داشت، علیه انقلابیون بهکار گرفته بود! پرویز ثابتی که از ماهها قبل بر آن باور رسیده بود که رژیم پهلوی را راه نجاتی باقی نمانده است، در آبانماه سال 1357 برای همیشه از کشور خارج شد...».
شاید برای درک واقعیت نقش پرویز ثابتی در اداره ساواک، سخنان محمود طلوعی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، کافی باشد، که در این فقره نوشته است: "ثابتی در تمام عملیات پر سر و صدای ساواک در سالهای ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۶ نقش اصلی را به عهده داشت و شبکه ساواک در وزارتخانه ها و سازمانهای دولتی و حتی بخش خصوصی، زیر نظر مستقیم او عمل می کردند. گزارشهایی که از طریق نصیری به شاه داده می شد، عمدتا از طرف ثابتی و دار و دسته او تنظیم می گردید و نصیری که بیشتر سرگرم سوءاستفاده های مالی و خوش گذرانی بود، بخش اعظم کارهای ساواک را به ثابتی و عوامل او سپرده بود. ثابتی در انتصاب مقامات دولتی و انتخاب نمایندگان مجلس نیز نقش اساسی داشت و گزارش منفی ساواک درباره هرکس که نامزد احراز یک مقام دولتی یا نمایندگی مجلس می شد، برای جلوگیری از انتصاب یا انتخاب وی کافی بود. عده ای از مقامات دولتی هم، مستقیما با ساواک کار می کردند و به این ترتیب ثابتی در مقام مدیر کل اداره سوم ساواک، بیش از هر مقام دیگر دولتی بر امور کشور تسلط داشت ..."
علاوه بر مناسبات نزدیک ثابتی با شاه، عباس میلانی، مورخ سلطنتطلب، از دیدارهای منظم ثابتی با امیرعباس هویدا، نخستوزیر بهائی وقت، سخن گفته است. ادعایی که با سخنان هویدا در دادگاه، مبنی بر عدم دخالت وی در اداره ساواک در تضاد مینماید: "کار امنیت داخلی در واقع یکسره در دست پرویز ثابتی بود که ریاست اداره سوم ساواک را به عهده داشت. درحالیکه هر شنبه و پنجشنبه، نصیری به دیدن شاه می رفت و امور امنیتی را به اطلاعش می رساند، هر چهارشنبه بعد از ظهر هم، اغلب پس از آنکه بیشتر کارمندان دفتر نخست وزیری راهی منزل شده بودند، پرویز ثابتی در دفتر نخست وزیری به دیدار او می رفت..."
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24512/
پیدا شدن سروکله ثابتی، پس از اعطای بودجه سیا به رضا پهلوی
احمدعلی مسعود انصاری در بخشی از خاطرات اذعان میدارد که پرویز ثابتی پس از فرار از ایران و از محل بودجهای که سازمان سیا به رضا پهلوی میدهد، با استفاده از بقایای ساواک، در حال شبکهسازی علیه نظام جمهوری اسلامی است و تنها به تجارت در امر ساختوساز بسنده نمیکند:
«همزمان با تصویب این بودجه، [ماهیانه 150هزار دلاری که سیا به رضا پهلوی میداد] سروکله یار دیرین سازمان سیا ــ که گفته میشود برای سازمان امنیتی اسرائیل موساد کار میکند ــ یعنی پرویز ثابتی، معاون معروف ساواک، پیدا شد. البته وقتی میگوییم سر و کله او پیدا شد، یعنی شنیدم که سایه او در جمع دیده شده، والا او آفتابی نمیشد و عیّارانه میآمد و میرفت! بودجه ماهیانه 50هزار دلار، سهم ثابتی شد تا شبکه جاسوسی در ایران شکل دهد و یا شبکه موجود خود را توسعه بخشد، که البته با موقعیت پیشین، که به او امکان شناسایی افراد قدیم ساواکی یا همکاری ساواک در ایران را میداد و همچنین با همکاری که با موساد میکرد، مناسبترین فرد در این مورد بود. بهویژه که هنوز درون گود بود و مثل بسیاری از رجال قدیم با خروج از ایران، از گردش زمان بیرون نرفته بود...».
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24512/
ثابتی بهاییِ تشکیلاتی بود، به همین دلیل در ساواک رشد کرد
عباس سلیمی نمین، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران: پرویز ثابتی به دلیل اینکه بهائی بود، پیشرفت سریعی داشت. البته ما دو نوع بهائی داریم: یک عده بهائیان فریبخوردهای هستند که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفتند، یک عده هم بهائیان تشکیلاتی هستند. تشکیلات بهائیان هم در حیفا، یعنی اسرائیل، قرار دارد. لذا کسانی که با سازمان بهائیت در ارتباط بودهاند، مورد اعتماد صهیونیستها بوده و هستند. به همین خاطر هم در دوران پهلوی، پستهای بسیار حساس، با اراده صهیونیستها به بهائیان واگذار میشد؛ به عنوان مثال نعمتالله نصیری چون چندان تشکیلاتی و متفکری نبود، در سیستم به عنوان یک عنصر معمولی شناخته میشد. حتی خود درباریان، نصیری را در میهمانیها «پشگل» صدا میزدند! یعنی آدمی بود بسیار پوچ و بیارزش. در واقع اداره ساواک به عنوان یک سرویس امنیتی و سرکوبگر داخلی، با پرویز ثابتی بود. علاوه بر این ساواک هم اِف.بی.آی بود و هم سی.آی.اِی! ساواک سازمانی بود که نمونهاش در هیچ نقطهای از جهان تکرار نشده بود؛ چون غالبا سرویسهای اطلاعاتی، حق کار اجرایی ندارند. اما ساواک ملغمهای از امور اطلاعاتی و اجرایی بود. به همینخاطر هم غیر از شاه، به هیچ نهادی پاسخگو نبود. بنابراین پرویز ثابتی به دلیل بهائی بودن، بیشترین اعتماد را از جانب صهیونیستها، که ادارهکننده ساواک بودند، به خودش جلب کرده بود. حتی پرویز ثابتی علاوه بر ساواک، گاهی اوقات تحلیلهایی را به شاه میداد که او را به هم میریخت!
اختیارات ثابتی بسیار بالا بود. تلفن همه درباریان را شنود میکرد. ثابتی قدرت بسیار زیادی داشت و این قبل از هر چیز، به بهائی بودن او برمیگشت. آن هم نه به خاطرِ کیش بهائیاش، بلکه به خاطر آنکه بهائیِ تشکیلاتی بود؛ چون صهیونیستها به مسلمانان، حتی مسلمانان ضعیفنفس و سستعنصر اعتماد نمیکردند، ولی به بهائیان اعتماد داشتند؛ به این علت که تشکیلات بهائیان، ذیل تشکیلات اطلاعاتی اسرائیل و کاملا در اختیار آنها بود. صهیونیستها هم چون ادارهکننده ساواک بودند، آنها را در پستهای مهم میگماردند. به همین خاطر کسی چون عبدالکریم ایادیِ بهائی را به عنوان پزشک مخصوص شاه گماشته بودند، برای آنکه دائم با شاه باشد و او را زیر نظر بگیرد و علاوه بر این، برای وی ذهنیتسازی کند. در واقع بهائیان، دستیار صهیونیستها بودند. به همین دلیل هم روی هم رفته این فرقه، در تشکیلات دربار جایگاهی بسیار قوی داشت. حتی یک ماه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، تیمهای آموزشدهنده شکنجه از اسرائیل وارد ایران میشوند. باز هم تکرار میکنم که منظور از بهائیان، عناصر سادهای که به واسطه تبلیغات جذب این فرقه میشدند، نیست. مقصود بهائیانِ تشکیلاتی هستند، که بهشدت مورد اعتماد صهیونیستها بودند. بنابراین شما بهراحتی میتوانید بفهمید که چرا پرویز ثابتی را به عنوان قدرت مطلق در ساواک قرار میدهند. قطعا هم اسرائیلیها بنا داشتند که ثابتی را به ریاست ساواک بگمارند. شاه هم متأثر از آنها، این فرد را به عنوان رئیس ساواک برگزیده بود. اما چون آمریکاییها به خطر انفجار مردم ایران پی برده بودند، اجازه ندادند تا آدم بسیار خشنی مثل ثابتی رئیس ساواک شود و رسما ریاست آن را در اختیار بگیرد. به نظرم اینها مباحثی است که حتما باید برای جامعه ما امروز تشریح شود.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/interview/24549/