جزییات جدید از شب قتل تختی
رضا توکلی در این مصاحبه بلند بعد از۴۷ سال از مرگ تختی و از خاطرات مشترک خود با شوهر خواهرش گفت که در برخی نقاط زوایای تاریک تاریخ را تا حدودی روشن می کند.
*می خواهیم بپردازیم به آن چند روز آخر که آن اتفاق برای تختی افتاد.
مادرتختی یک بار تعریف می کند که یک روز زنگ زده بودند و سه چهار تا ماشین آورده بودند و تختی را می خواستند. پرسیده بودند که تختی هست و گفته بود که تختی خانه نیست. بعدها متوجه شده بود که اینها ممکن است از ساواک باشند. این را مادر تختی بعد از انقلاب مطرح کرده بود.
*اصلا هیچ اختلافی بین شهلا و تختی وجود نداشت؟
هیچ اختلافی من ندیدم.
...من به عنوان یک پسر پانزده - شانزده ساله با اینها بودم و هیچ کدام از این آقایونی که این بحث ها را می کنند ازمن نزدیک تر به اینها نبودند. من دردانه شهلا و تختی بودم و مثل بچه اینها بودم. هیچکدام از این نوه ها درآن زمان وجود نداشتند. بزرگترین شان که آن زمان بودند از من خیلی کوچک تر بودند. پس بهترین کسی که می تواند در این مورد صحبت کند من هستم که من هم هیچ چیزی ندیدم.
*این موضوع را برای این مطرح می کنیم چون خیلی ها می گویند اختلاف بین شهلا و تختی باعث مرگ تختی شد.
خیلی ها نیست. این را باید تعریف کنم. این دیدگاه صرفا نظر شخصی من است. اولا شنونده باید عاقل باشد و روزنامه هایی که آن تیترها را زدند چقدرغافل بودند. زندگی من بعد از فوت تختی شده بود تختی. خیلی جالب است. تختی خیلی درهم و شکل خیلی غریب گونه ای می آید منزل. به شهلا می گوید که من یک سفری باید بروم شهسوار. یک سرهنگی بود در شهسوار که یک باغی دارد و قراراست شریک شویم و نگران نباش. این ماشینی هم که گفته بودم که مادرتختی به آن اشاره داشت، ده روز قبلش آمده بود… مدیر آتلانتیک ابتدا می گوید که تختی شب اول ۱۲ شب آمد و می گوید که من از شکار آمده ام و یک مقداری دیر شده و نمی توانم خانه بروم و اسلحه شکاری اش همراه اش بوده. گفته که اسلحه را نمی توانی بالا ببری. اسلحه را امانت گرفته و تختی رفته شب خوابیده. یعنی تختی آمده آنجا خودش را بکشد چون اسلحه را از او گرفتند نتوانست. می گوید دوباره فرداشب می آید و… بعد که می رود بخوابد ساعت ۱۰ صبح ماشینش پنچرمی شود که بعد صدا می کنند ولی می بینند که با جسد روبرو می شوند.
چقدراین حرف ها خنده دار است! اصلا چرا تختی باید درهتل خودکشی کند؟ باغ داشت و می توانست در آنجا خودکشی کند؟ چرا اصلا آن شب خانه نرفت؟ یعنی تختی ساعت ۱۲ شب نمی توانست خانه خودش برود؟! حرف های خنده داری مدیر آتلانتیک زده، جالب اینکه بعد از انقلاب هم محو شد و هرچقدر گشتند پیدایش نکردند. خیلی مسخره است. شب اول با اسلحه، دوباره شب دوم آمد و بعد خودکشی آن هم درهتل! اصلا برای چه؟ چه چیزی رخ داده بود؟ افسرده بود؟! برای همین مردم نپذیرفتند. چه کسی مرگ تختی را پذیرفت؟ هیچ کس نپذیرفت.
*پس خودکشی تختی بخاطر اختلاف با خواهد خودتان را رد می کنید؟
خودکشی به خاطر زن؟! خنده داراست، تازه بچه اش آمده. چرا باید خودش را بکشد؟ ابدا امکان نداشت. تختی هم به شهلا گفته بود، خیلی عادی که می روم شهسوار و می آیم.
*بعد از انقلاب پرونده و تحقیقاتی دراین باره نشد؟
بعد از انقلاب که ساواکی ها را می بردند و می آوردند به مرحوم پدرم زنگ می زنند از دادگاه که فردی اینجاست به اتهام شرکت در مرگ تختی. من با پدر رفتیم. البته بگویم که خیلی طولانی شد، چرا که این مجاهد را می آوردند یک چیز می گفت و بعد دیگری را و همین طور ادامه داشت. بگذریم. یک کیفر خواستی که خواندند شرکت در قتل تختی بود که طرف گفت که کدام شرکت در قتل؟ آدم معروفی بود اسمش را بگویم شما می شناسیدش. ایشان گفتند: کی گفت تختی را کشتند، نکشتند. ایشان می گوید من در طبقه دوم بودم که دیدم سروصدا می آید گفتم چه شده؟ گفتند تختی دارد مست می کند. آن شب بالا بودیم. مرحوم فیلابی هنوز زنده است، مرحوم پدرم و فیلابی می روند آنجا. می روند برای گرفتن جسد. پدر، تختی را می بوسد؛ تختی را خیلی دوست داشت. بعد متوجه می شود که پشت سر تختی سوراخ شده. به فیلابی نشان می دهد و به دکتر گفت یعنی شما نفهمیدید؟ نمی گویم که بردند او را بکشند اما اتفاقی پیش آمده. و همین راز هست. پرونده ای نیست. درهمان ساختمانی که از ساواک باقی ماند، پرونده ای در مورد قتل تختی ندیدند. درست که میکروفیلم هایی بود؛ اما هیچ کدام نشان نمی دهد که تختی را کشتند.
*پس شما می گویید تختی خودکشی نکرده، رفتند آنجا صحبت کنند درگیری پیش آمده و زدند و تختی را کشتند.
این برداشت خودم است.
مصاحبه کامل در
تابناک
https://www.tabnak.ir/fa/news/548169
تلاش ساواک برای جلوگیری از عزیمت مردم به عراق برای دیدار آیتالله خمینی!
بر اساس یک سند ساواک به تاریخ 28 مهر 1344 «به فرموده دستور فرمایید اشخاصی که به سرپرستی عبدالحسین سوهانی، معروف به حاج ماشاءالله، قصد دارند به عراق [برای ملاقات با آیتالله خمینی] بروند، صورت اسامی آنها را تعیین و به این ساواک ارسال نمایند تا از عزیمت آنان جلوگیری گردد».
در یک سند دیگر به همین تاریخ آمده است: طبق اطلاع، عدهای از طلاب حوزه علمیه به طور خروج قاچاق از مرز، عازم نجف هستند و در نجف ضمن تماس با خمینی به فعالیتهای ضد دولتی ادامه خواهند داد و شخصی به نام قائمی در آبادان وسایل خروج آنان را فراهم مینماید و اغلب وجه خروج آنها را نامبرده میپردازد و یا در نجف پرداخته میشود. مقرر فرمایید مراتب به ساواک آبادان اطلاع داده شود.
سند دیگری به همین تاریخ تصریح میکند: «تعداد 37 فقره تلگراف که از طرف روحانیون و طبقات دیگر مردم در تهران و شهرستانها برای مخابره و تبریکگویی به آیتالله خمینی به ادارات تلگراف داده شده و از مخابره آن به وسیله همکار جلوگیری شده است، به انضمام صورت اسامی مخابرهکنندگان جهت اطلاع تقدیم میگردد».
منبع:
موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
http://www.iichs.ir/s/21327
کاشت بذر نفوذ سیاسی در زمین دشت قزوین/ امپراتوری اسرائیل در ایران
دهم شهریور سال 1341ش زلزلهای به بزرگی 7 ریشتر پهنه شرقی تهران و جنوب قزوین را لرزاند که بر اثر آن، بیش از دوازدههزار نفر کشته و تعداد زیادی از روستاها ویران و اراضی کشاورزی دچار آسیب شد. وقوع این زلزله بهانه لازم را به حکومت پهلوی داد تا از دریچه همکاریهای عمرانی و کشاورزی روابط خود با رژیم صهیونیستی را تقویت کند. در این روند «پروژه کشاورزی دشت قزوین» جایگاه ویژهای داشت. بیشترین تلاش در این زمینه از سوی حسن ارسنجانی رقم خورد. چند روز پس از زلزله، موشه دایان، وزیر کشاورزی اسرائیل، به دعوت ارسنجانی ضمن بازدید از منطقه، طرح اولیه همکاری برای بازسازی عمرانی و احیای کشاورزی منطقه را ارائه کرد. همچنین ارسنجانی از مئیر عزری، نماینده اسرائیل در ایران، نیز خواست زمینههای این همکاری را بهصورت حداکثری فراهم کند.
در 16 دی 1341ش و سه ماه پس از زمینلرزه قزوین، این قرارداد منعقد و توسط نخستوزیر و وزیران دارایی و کشاورزی ایران به امضا رسید. سران حکومت پهلوی هماهنگ با اسرائیلیها، این روند را در سکوت خبری و مخفیانه پیش بردند. وقتی قرارداد برای تصویب به مجلس سنا رفت هیچ نامی از اسرائیل برده نشد؛ هرچند احتمالا برخی سناتورها در سنا از مشارکت اسرائیلیها در این پروژه مطلع بودند. اسرائیلیها نیز در این زمینه مخفیکاری کردند و مطبوعات و رسانههای این رژیم سخنی از همکاریهای دوجانبه در این زمینه به میان نیاورند.
براساس اسناد وزارت امور خارجه، 29 زمینشناس، متخصص آب و مهندس کشاورزی به سرپرستی اریه لوبا فعالیت خود را در پروژه دشت قزوین آغاز کردند. علاوه بر این، دوازده نفر نیروی اطلاعاتی اسرائیل نیز در چهارچوب این پروژه به ایران آمدند. کار اصلی آنان رسانهای تبلیغاتی و جنگ روانی بود و غالبا در رادیو اهواز فعالیت داشتند و سعی در برهم زدن مناسبات ایران و اعراب داشتند.
استفاده از این موقعیت بادآورده برای اسرائیلیها اهمیت فراوانی داشت چراکه بزرگترین طرح کشاورزی بود که تا آن زمان با یک کشور خارجی منعقد کرده بودند. از سوی دیگر با توجه به انعقاد رسمی قرارداد بین دو دولت، مقدمهای برای به رسمیت شناخت اسرائیل از سوی دولت ایران محسوب میشد. اسرائیلیها نیز آن را فرصت طلایی دیپلماسی میدانستند که از دل یک فاجعه برای آنان بهدست آمده است. محمدرضا پهلوی نیز از این انعقاد قرارداد خشنود بود.
طرح دشت قزوین راه را برای نفوذ فعالانه اسرائیلیها در کشاورزی ایران گشود. آنان با کسب تجربه دراینرابطه پیشنهادهای توسعهای خود در زمینه کشاورزی را در شهرهای دیگر نیز مطرح کردند؛ از جمله این اقدامات میتوان به قرارداد بین شرکت «کشت و صنعت قرهتپه» و «شرکت پلاسیم اسرائیل» درباره نصب و تحویل یک واحد 180هکتاری آبیاری بارانی در کشت و صنعت شهریار و همچنین طرحهای کشاورزی در جیرفت، خوزستان و سیستان و بلوچستان اشاره کرد.
توسعه کشاورزی قزوین فراتر از جنبه سیاسی و امنیتی، از حیث فنی نیز اشکالات عمدهای داشت؛ اول اینکه با حفر چاههای عمیق و نیمهعمیق سطح آبهای زیرزمینی پایین آمد و قناتهای روستاهای منطقه خشکید و روستاییان از آب اندک خود نیز به سود صاحبان سرمایه محروم شدند.
از لحاظ تولید محصولات نیز ملاک، سود حداکثر در حداقل زمان بود و نه یک تولید دائمی؛ نتیجه این نحوه کشت، فرسودگی و فرسایش سریع خاک بود. ضمن اینکه از لحاظ مالکیت، این منطقه بهتدریج تحت تصرف سران نظامی و غیرنظامی درمیآمد. ضمن اینکه اسرائیل بر آن بود تا در درازمدت و با گسترش این طرحهای توسعه در نقاط دیگر کشور، کشاورزی ایران را به خود وابسته کند.
همکاری رژیم پهلوی و اسرائیل در پروژه کشاورزی دشت قزوین چیزی فراتر از یک همکاری ساده اقتصادی بود. شاه سعی داشت به موازات نزدیکی به آمریکا، متحد راهبردی آن در منطقه، یعنی اسرائیل، را نیز در کنار خود داشته باشد. این پروژه فتح بابی برای ورود اسرائیل به سایر عرصههای اقتصادی ایران با چراغ سبز رژیم پهلوی محسوب میشد و ازاینرو بود که روزنامه اسرائیلی «عل همیشار» بهدرستی این پروژه را امپراتوری اسرائیل در ایران نامیده بود. اسرائیلیها در همکاریهای کشاورزی خود با ایران به دنبال فشار آوردن به ایران برای به رسمیت شناختن آن کشور بودند. برای آنها مهم بود که یک کشور مسلمان همچون ایران دولت آنها را بهصورت «دو ژور» به رسمیت بشناسد. از سوی دیگر، آنها با حضور مستقیم در جامعه ایران به دنبال کسب محبوبیت در افکار عمومی و قبحزدایی از رابطه جوامع مسلمان با اسرائیل بودند. ارتباط اقتصادی و اجتماعی اسرائیلیها با ایرانیان مسلمان میتوانست تابوی همکاری با یهودیان در چشم مردمان خاورمیانه را که بهشدت نسبت به برقراری رابطه با اسرائیل حساس بودند بشکند.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24620
آنچه پس از پرتاب موشک سبزرنگ ناو انگلیسی رخ داد
با اشغال ایران در 3 شهریور 1320، رشته حاکمیت سیاسی و نظامی ایران از هم گسست و رضاشاه و فرماندهان نیروی زمینی دست از مقاومت کشیدند و تسلیم شدند. در جنوب ایران، ناو انگلیسی «لورنس» دو موشک سبزرنگ به هوا پرتاب کرد.
بر اساس اسناد و شواهد تاریخی، حمله به بنادر جنوب، یعنی شاهپور (بندر امام خمینی)، آبادان، خرمشهر، بوشهر با پرتاب موشک سبزرنگ ناو انگلیسی در اروندرود که نشانه شروع جنگ بود، آغاز شد. ابتدا از سوی کشتی «لورنس»، دو موشک سبزرنگ، که به معنی اعلان خطر بود، به هوا پرتاب شد. در همان لحظه چراغهای برق مؤسسات شرکت نفت خاموش شد و تلفنهای ایران در پادگان آبادان، که از سیمهای شرکت نفت استفاده میکرد، از کار افتاد و ارتباط پادگان با تمام نقاط و با مرکز لشکر در اهواز قطع شد و این عامل بسیار مهمی برای برهمخوردگی و عدم انتظام بود؛ زیرا هیچگونه گزارش تلفنی یا تلگراف یا بیسیمی از فرماندهی نیروی دریایی جنوب یا فرمانده نیروی پیاده نبود.
حمله غافلگیرانه متفقین از ساعت 4 بامداد روز 3 شهریور 1320، به وسیله ناوهای توپدار و هواپیماهای بمبافکن، علیه ناوهای کوچک و ناتوان شروع شد. نبرد نامتقارن ناوگان انگلیسی با ناوگان جوان دریایی ایران را میتوان در سازماندهی قوای نظامی، قدرت تخریب، و تعداد نفرات ذکر کرد. نیروی دریایی مهاجم انگلیسی عبارت بود از: دو ناو توپدار 1200 تنی با یک دسته مسلسل ضدهوایی؛ 1 ناو توپدار 160 تنی و یک دسته مسلسل ضدهوایی؛ 3 ناوچه با تجهیزات کامل؛ 2 ناو 600 تنی با یک دسته مسلسل ضدهوایی؛ 7 کرجی موتوری مخصوص گشت شبانه در اروندرود؛ 2 رزمناو 7 هزار تنی؛ و 1 کشتی فرماندهی و چند یدککش شناور مین جمعکن. این آمار و ارقام در برابر ارتش تازهتأسیس که تنها تجربه نبرد در برابر اقوام و اشرار داخلی را داشت و در درگیریهای برونمرزی تجربهای نداشت، حیرتآور است.
توانمندی نظامی ایران از نظر تجهیزات و کارکنان کارآزموده و باتجربه به مراتب کمتر از متفقین و نیروی دریایی انگلستان بود و به علت کمبود نیرو و عدم توان مقابله، شرایط دفاعی و تهاجمی برای آنها بسیار سخت بود و فقط فداکاری ایثارگرانه رویدادهای آن زمان را به ثبت رساند. شش کشتی «ببر»، «شهباز»، «سیمرغ»، «پلنگ»، «کرکس» و «شاهرخ» که از ایتالیا خریداری شده بود، به دلیل وقوع جنگ جهانی دوم، دو سال از دریافت تجهیزات و قطعات لازم برای تعمیر و نگهداری، محروم بودند و همین امر باعث شد قدرت و توان کاربرد آنها بهشدت پایین آید.
با آغاز هجوم نیروهای انگلیسی در شهریور 1320، غلامعلی بایندر، فرمانده نیروی دریایی ایران، ضمن صدور دستور لازم به افسران ستاد و فرماندهان، گزارش وقایع را به تهران و اهواز مخابره میکرد. او در دیدار از مقر فرماندهی نیروی دریایی، ناخدا سوم نقدی (رئیس ستاد نیروی دریایی) را احضار و افسران و افراد را با نطقهای آتشین برای فداکاری آماده کرد. او با توجه به اینکه از دو روز قبل فرماندهی همه پادگانها و تیپ مستقل مرزی حدود چهارهزار نفر را به عهده گرفته بود، با حضور در قرارگاه گردان مرزی، عدهای را مأمور به مقاومت در برابر مهاجمان کرد و خود که مسلح به یک قبضه تفنگ «برنو» بود، به اتفاق سروان مکرینژاد، که معاون فرمانده گردان یکم هنگ 8 توپخانه بود، با اتومبیل عازم خرمشهر شد تا ستاد فرماندهی عملیات را در منطقه «حفار» تشکیل دهد، اما هنگام برگشت همراه همرزمانش بر اثر شلیک مسلسل انگلیسیها به شهادت رسید و نام خود را در راه وطن جاودانه ساخت.
با بازکاوی علل شکست نیروی دریایی ایران و چگونگی نبرد نامتقارن طرفین در سواحل جنوب ایران میتوان گفت که چهار عامل در این امر مؤثر بوده است که اولین آن قطع ارتباط تلفن و تلگراف و عدم فرماندهی و کنترل در صحنه نبرد و فروپاشی در فرماندهی است؛ دوم، ضعف در تعمیر و نگهداری تجهیزات و آمادگی نیروها در مواجهه با تهاجمهای برونمرزی است. کاهش توان نیروی دریایی، به علت دو سال عدم دریافت تجهیزات و قطعات برای تعمیر و نگهداری کشتیها، توان و کاربرد آن را بسیار پایین آورد. سوم، عدم تقارن در مقابل متفقین در تعداد کشتی، پرسنل دریایی، پشتیبانی هوایی و تعداد ناکافی آتشبارهای ساحلی، شرایط را برای مقاومت پایدار، سخت کرد. چهارم، عامل غافلگیری و عدم پیشگیری زمان وقوع حمله بین لبه جلویی منطقه نبرد و سرپنجهها، باعث این شکست شد.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24597/
نگاهی به سوءاستفادههای اشرف پهلوی؛ مسائل پدرخوانده مافیای ایران
مسئله قاچاق مواد مخدر و رابطه اشرف با مافیا بهتدریج علنی و چند بار به رسوایی کشیده شد و در مطبوعات خارجی انعکاس یافت. از مهمترین این اتفاقات، حادثهای بود که در نیس فرانسه برای او رخ داد.
یکی از وجوه سیاست در دوره پهلوی نفوذ فردی برخی از افراد خانواده در عرصه سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بود. یکی از افراد خاندان پهلوی در دوره سلطنت محمدرضا، اشرف پهلوی، خواهر دوقلوی محمدرضا پهلوی است. وی نفوذ گستردهای در سیاست ایرانِ دوره پهلوی دوم به دست آورد که این نفوذ گسترده، فساد را نیز به دنبال داشت.
نام اشرف از حدود سال ۱۳۳۵ به بعد در امور مربوط به قاچاق تریاک و هروئین برده شد. او به پول علاقهای وافر داشت و تریاک و هروئین منبع سرشار پول بودند. در تهران این شایعه پیچید که اشرف برای انتقام گرفتن از مردم ایران بذر مرگ میکارد و تریاک خود را به صورت هروئین و مرفین توسط قاچاقچیان در دسترس جوانان ایرانی قرار میدهد. اشرف قاچاقچی بینالمللی و به طور مسجل عضو مافیای آمریکا بود. او به هر جا که میرفت در یکی از چمدانهایش هروئین حمل میکرد و کسی هم جرئت نمیکرد که آن را بازرسی کند. با وجود این، مسئله قاچاق مواد مخدر و رابطه اشرف با مافیا بهتدریج علنی و چند بار به رسوایی کشیده شد و در مطبوعات خارجی انعکاس یافت. از مهمترین این اتفاقات، حادثهای بود که در نیس فرانسه برای او رخ داد. در یک صبح زود که اشرف از قمارخانه با اتومبیل به ویلایش میآمد ناگهان اتومبیلی راهشان را سد کرد و فروغ خواجهنوری که در صندلی جلو نشسته بود را به رگبار بستند و او را به قتل رساندند. بعدها مشخص شد که آنها از مافیا بودهاند. اشرف در سال ۱۳۴۸ به این سبب که یک چمدان کوچک حاوی تریاک به اروپا حمل میکرد در فرودگاه زوریخ در سوئیس بازداشت شد، اما پس از اینکه پلیس فرودگاه دانست او با گذرنامه سیاسی سفر میکند و خواهر شاه ایران است، وی را آزاد کردند.
پس از دولت محمد مصدق تا انقلاب اسلامی ایران، اشرف برای خود یک شاخه سیاسی ایجاد کرده بود و رجال سیاسی مانند نخستوزیر، وزیر، امیر ارتش و سایر افراد مؤثر که توسط محمدرضا از کار برکنار میشدند، همه را پیرامون خود جمع میکرد. در حقیقت هر فردی که توسط محمدرضا دفع میشد توسط اشرف جذب میشد. این افراد پس از مدتی مجددا به مشاغل مهم میرسیدند و معاون وزیر یا سفیر میشدند و راهشان برای ترقی آتی باز میشد و در خدمت اشرف بودند. پس کاخ اشرف محل دستهبندی نبود؛ محل سیاست بود. او هرچند گاه فعالیتش را به فرد معینی اختصاص میداد؛ به عنوان مثال مدتی به دنبال منوچهر اقبال، مدتی به دنبال ابوالحسن ابتهاج، مدتی تیمور بختیار و مدتی حسنعلی منصور بود. در چنین شرایطی اشرف غرق در فساد بود و دیگران را نیز تشویق به این فساد میکرد.
البته باید توجه کرد که فساد فردی اشرف یگانه فساد آن دوره نبود، بلکه این فساد ساختارمند شده بود. در دوره 25ساله حکومت محمدرضا پهلوی مراکز فساد و فحشا در سراسر کشور و حتی در شهرهای کوچکی مانند آبادان و بندرعباس تأسیس شدند. سازمان زنان رژیم شاه از کار زنان در این مراکز فساد حمایت میکرد و ساواک و شهربانی امنیت این مراکز فساد را عهدهدار بودند و حتی شهربانی به جای آنکه در مقام دستگیری قوادین و برپاکنندگان خانههای فساد برآید در داخل و یا در کنار این مراکز کلانتری تأسیس میکرد تا امنیت این مراکز را تأمین کند.
در زمینه مالی نیز فعالیتهای همراه با فساد اشرف دست کمی از مسائل اخلاقی او نداشت. او به هیچچیز بیش از مرد و پول علاقه نداشت و در این راه تا بدان جا رفته بود که علنا سر برادرش (محمدرضا) کلاه میگذاشت. اشرف رسما پول میگرفت و از وکالت تا وزارت و سفارت شغل میداد و هیچ ابایی نداشت؛ سپس دستور میداد که تا زمانی که سهم وی را پرداخت کند در زمان اشتغال میتواند هر فعالیتی داشته باشد. یکی از منابع مهم درآمد اشرف بلیتهای بختآزمایی بود که ماهیانه از آن حق حساب میگرفت.
این نوع از کسب و انباشت ثروت باعث شده بود اشرف املاکی در پاریس، سواحل جنوب فرانسه و نیویورک داشته باشد و بخش عمده وقت خود را در خارج از کشور سپری میکرد. علاوه بر این، علاقه وافرش به قماربازی و خوشگذرانیهای پرسروصدا او را بهشدت پرخرج نموده بود.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24580/
تعطیل کامل مشروطیت، با مسندنشینی قزاق
بیتردید اولین و مهمترین تأثیر کودتای رضاخان، تعطیل نهاد یا اساس مشروطیت قلمداد میشود، که ملت آن را در پی تلاشهای فراوان خویش مستقر ساخته بود. از آن پس مجلس، که شاخصترین جلوه مردمسالاری بهشمار میرفت، با بخشنامههای عبدالحسین تیمورتاش و امثال او برقرار میشد و جالب اینجاست که این همه به دست کسانی روی داد که سالها خود را آزادیخواه خوانده و به نکوهش استبداد پرداخته بودند.
دکتر مظفر شاهدی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، در این موضوع معتقد است: «کودتای 3 اسفند 1299، که بهدلایل عدیده با نظر مساعد و بلکه حمایتها و هدایتگریهای پیدا و پنهانِ هیئت حاکمه بریتانیا (بالاخص با نظر مساعد وزارت دریاداری و مستعمرات و حکومت بریتانیایی هند)، صورت عملی بهخود گرفت، آسیبها و بلکه ضرباتِ سهمگینی بر مردمسالاری و شیوه مشروطه و دموکراتیک حکومت و سیاستورزی در ایران وارد ساخت و نظام مشروطهِ کمابیش جوان ایران را که تا آن هنگام هم، بالاخص بهدلیلِ مداخلات و تجاوزکاریهای مداومِ کشورهای خارجی (در درجه اول انگلستان و روسیه تزاری)، مشکلات و گرفتاریهای فراوانی را از سر گذرانده بود، با بحرانهای شدیدتر و جبرانناپذیرتری مواجه ساخت. اگرچه سختگیری و فشارِ روزافزونِ بر نهادها، شخصیتها و دستاوردهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مشروطه، از همان فردای روز کودتا، آغاز شده و ادامه یافت، اما با انقراض شبهقانونی سلسله قاجاریه و نشاندنِ رضاخان سردار سپه در مقام سلطنت ایران، که در واقع کودتایی مضاعف علیه مشروطه و قانون اساسی آن محسوب میشد، در فرایندی که چندان هم تدریجی نبود، مشروطیت و سیاستورزی مردمسالارانهِ پارلمانی در چهارچوب قانون اساسی، از عرصه سیاسی و اجتماعی ایران رخت بربست. هرچند در دوره شانزدهساله حکمرانی سرکوبگرانهِ رضاشاه، نهاد، دستاورد و بلکه نماد اصلی مشروطیت، یعنی مجلس شورای ملی، علیالظاهر همچنان به بقا و حیات خود ادامه داد، اما خیلی زود آشکار شد که این نمادِ ظاهری مشروطیت، از آن پس شیوه حکمرانی دموکراتیک و مردمسالارانه را نمایندگی نخواهد کرد و بلکه خود به عامل و عنصری تأثیرگذارِ و بلکه مهم در سلبِ حقوقِ سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی جامعه ایرانی و پیشبردِ خواستها و علایقِ حکومتِ قانونستیز و سرکوبگرِ وقت، تغییر جایگاه خواهد داد. اولین بار در انتخاباتِ دوره پنجمِ شورای ملی بود که تقلباتِ سیستماتیک حکومت (و بهطور مشخص تحت هدایت و حمایتِ رضاخان)، نتیجهِ انتخاباتِ مجلس را آشکارا در تعارضِ با خواست و اراده حاکمیت ملی قرار داد. جناح اکثریتِ همان مجلسِ برآمده از تقلبِ حامیان وزیر جنگ هم بود، که وقتی با مقاومتِ اقلیت و حمایتِ اقشار گسترده مردم، در پیشبردِ پروژهِ جمهوریخواهی موردِ عنایتِ رضاخان، با شکست و ناکامی روبهرو شد، برای بهقدرت نشاندنِ رضاخان، از مسیرِ دیگری وارد شد و در اقدامی شبهقانونی و مغایرِ با قانون اساسی مشروطه، بهانقراض قاجاریه و نصبِ رضاخان در مقامِ سلطنت ایران رأی داد. بدینترتیب از آن پس، نقش و جایگاهِ رأی و خواستهِ مردمِ ایران، در انتخابِ نمایندگانِ مجلسِ شورای ملی، بهسرعت کاهش یافته و بلکه بهحد هیچ تنزل پیدا کرد. بهعبارت روشنتر، کسانی که به مجالسِ آتی دوره رضاشاه راه پیدا کردند، دیگر نسبتی با نمایندگی مردم کشور نداشتند و بلکه حضورِ خود در بهارستان را وامدار و مدیونِ اراده دربارِ رضاشاه پهلوی بودند و هرآن که دربار پهلوی تأیید و اراده میکرد، بهعنوان نمایندهِ حوزههای انتخابیه گوناگون راهی مجلس میشد و بهتبع آن، هرگونه رأی مثبت و احیانا منفی آنان به لوایح، طرحها و برنامههای ارجاعشدهِ به مجلس، فقط و فقط، در مسیرِ خواست و ارادهِ بیاما و اگرِ رضاشاه، صورت عملی به خود میگرفت. در چنین شرایطی هم بود که هم نخستوزیران وقت و هم کلیه اعضای هیئت وزیرانِ دولت، طبق اراده و اوامرِ ملوکانه نصب و با قیام و قعودِ بیحرفوحدیثِ مجلسنشینان، بهاصطلاح، رأی اعتماد گرفته، به اداره امورِ همایونی اشتغال پیدا میکردند. بنابراین در دوره رضاشاه، هم مجلس و هم دولت، بیآنکه از کمترین ارادهِ آزاد و مستقلی برخوردار باشند، صرفا مجری فرامین حکومت بودند...».
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24553/
دادگستری قزاق، به مثابه ابزار سرکوب
قزاق در طول حکومت خویش بنا داشت تا به رفتارهای خشونتبار و ارعابگر خویش، لباس قانون بپوشاند. هم از این روی تشکیلات دادگستری را مأمور کرد تا بسترهای این امر را فراهم سازد. در مقالی بر تارنمای مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تلاشهای علیاکبر داور برای قانونی ساختن زورمداری رضاخان، به ترتیب پیآمده تحلیل شده است:
«با فروکشکردن بحرانهای ناشی از جنگ جهانی اول، امید میرفت راه تحقق آرمانهای مشروطهخواهی و برقراری حکومت قانون هموار شود، ولی با روی کار آمدن رضاشاه، بهزودی معلوم شد تمامی ارکان و نهادهای قوای سهگانه، باید در خدمت تمرکز قدرت سیاسی قرار گیرند. شیوهای را که رضاخان برای اداره کشور در پیش گرفت، طرفدارانش به استبداد منور تفسیر کردند و در چنین وضعیتی شاه، درباریان، دولت، شهربانی و افراد متنفذ بودند که قضات را در فشار میگذاشتند تا آرای فرمایشی صادر کنند. این در حالی بود که برخی از قضات، همچنان استقلال رأی خود را محترم میشمردند و تن بهاجبار نمیدادند. دولت نیز با توجه به اصول 81 و 82 قانون اساسی، اجازه نداشت به طور قانونی ایشان را از منصب قضاوت خلع کند، یا محل مأموریتشان را تغییر دهد. برای بیاثرکردن این اصول، با ابتکار علیاکبر داور، وزیر دادگستری، و در 26 مرداد 1310 برابر با 18 آگوست 1931، قانون تفسیر اصل 82 متمم قانون اساسی در 5 ماده وضع شد. ماده نخست این قانون مقرر میکرد که تبدیل محل مأموریت قضات، مخالف با اصل مذکور نیست. به باور ابراهیم خواجهنوری، از نویسندگان و منصبداران رژیم پهلوی، پایه عدل و داد با همین یک ماده سست گردید! این رجل سیاسی معتقد است: تأثیر همین یک ماده واحده در زندگی یک قوم مشروطه به قدری زیاد است که اگر بگوییم مفاد همین چند سطر، یکمرتبه مشروطه را مبدل به استبداد میکند، مبالغه نیست... ولی داور برای تثبیت استبداد، به این اکتفا نکرد و در ماده سوم همین قانون مقرر کرد: قضاتی که با رعایت ماده اول این قانون، محل مأموریت آنها تبدیل شده و از قبول مأموریت امتناع نمایند، متمرد محسوب شده و در محکمه نظامی تعقیب و مطابق نظامنامه وزارت عدلیه مجازات خواهند شد!... بدین گونه این قانون، در خدمت تثبیت دیکتاتوری قرار گرفت. چنین رویهای تا پایان سلطنت رضاشاه ادامه یافت و در پروندههایی که حکومت نظر خاصی درباره آنها داشت، استقلال دستگاه قضا از دست رفت...».
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24553/
گوشت گران است، مردم به سیبزمینی قناعت کنند!
کمبود گوشت و گرانی آن در دوره پهلوی یکی از تیترهای ثابت جراید بود. گاهی از ترکیه گوسفند خریداری میشد تا کمبود گوشت برخی نقاط کشور جبران شود و روز دیگر شهرداری برای گران شدن گوشت حد و حدود تعیین میکرد و باز این گرانیها برطرف نمیشد، تا جایی که روزنامهها دست به دامن وزیر کشاورزی شده و وزیر از مردم خواست که مثل مردم آلمان پس از جنگ جهانی، به جای گوشت، سیبزمینی بخورند! سپهبد ریاحی، وزیر وقت کشاورزی، 30 فروردین 1343 طی سخنانی که روزنامه «اطلاعات» همین روز آن را منتشر کرده بود، اظهار داشت: من تصور میکنم که در سال جاری باید همه مردم گوشت کمتری بخورند. این کار را من از چندی پیش در خانه خود اجرا کردهام. از طرف دیگر با توسعه مرغداری در مملکت نگرانی کمبود گوشت تقریبا از بین میرود؛ زیرا درحالیکه میتوان با همان قیمت گوشت از مرغ استفاده کرد نباید ناراحت بود.
فردای همین روز «اطلاعات» با وزیر کشاورزی مصاحبه کرد و ریاحی در این مصاحبه گفت: پس از جنگ جهانی گذشته تنها غذای ملت آلمان سیبزمینی بود. مردم آلمان سالها این وضع را با بردباری تحمل کردند.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/news/24637/
متولی رسمی سرکوبگری، خشونتورزی، شکنجه و قتل مخالفان
اگر خواسته باشیم تا جان کلام را در آغاز آن گفته باشیم، باید به این نکته بسنده کنیم که پرویز ثابتی، با سرکوبگری، خشونتورزی، شکنجه و قتلِ هوشمند، توانست خود را به رأس هرم قدرت نزدیک سازد و مورد اعتماد پهلوی دوم قرار گیرد. او گویی سلاحی جز «مشت آهنین» نمیشناخت و در روزهای اوجگیری انقلاب اسلامی نیز، همین را تجویز میکرد! دکتر مظفر شاهدی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، دراینباره میگوید:
«با حضور پرویز ثابتی در رأس اداره کل سوم ساواک (امنیت داخلی) در دهه 1350، که شاهد تشکیل کمیته مشترک ضدخرابکاری (کمیته مشترک ساواک و شهربانی) هم هستیم، دامنه سرکوبگریها، خشونتورزیها، شکنجه و قتل مخالفان و منتقدانِ سیاسی حکومت، بیش از هر زمان دیگری شدت گرفت. از اواسط دهه 1340 تا سالهای پایانی حیات رژیم پهلوی، رقمِ دائمی و همزمانِ زندانیان سیاسی در زندانهای مختلف کشور، که ساواک نقش تعیینکنندهای در فرایندِ دستگیری، شکنجه، پروندهسازی و محکومیتِ حبسِ آنان ایفا میکرد، هیچگاه، کمتر از سههزار نفر نشد. هنگامی که تحرکات انقلابی مردم ایران در سالهای 1356-1357 شکل گرفته و گسترش یافت، همین پرویز ثابتی ــ که بخش اعظمی از سبعیت و بدنامی ساواک، ناظر بهکارنامه سیاه آن سازمان در دوره مدیریت او بر اداره کل سوم بود ــ به مسئولان امر در دولت و حکومت پیشنهاد داده بود برای مهار انقلاب صدها تن از رهبران و سازماندهندگان انقلاب در سطوح و بخشهای مختلف کشور دستگیر و زندانی شده و همزمان با آن، تظاهرکنندگان، با شدت و حدتِ هرچه تمامتری سرکوب و بلکه قتلعام شوند. که البته در آن برهه رژیم محتضر پهلوی، هر آنچه در توان داشت، علیه انقلابیون بهکار گرفته بود! پرویز ثابتی که از ماهها قبل بر آن باور رسیده بود که رژیم پهلوی را راه نجاتی باقی نمانده است، در آبانماه سال 1357 برای همیشه از کشور خارج شد...».
شاید برای درک واقعیت نقش پرویز ثابتی در اداره ساواک، سخنان محمود طلوعی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، کافی باشد، که در این فقره نوشته است: "ثابتی در تمام عملیات پر سر و صدای ساواک در سالهای ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۶ نقش اصلی را به عهده داشت و شبکه ساواک در وزارتخانه ها و سازمانهای دولتی و حتی بخش خصوصی، زیر نظر مستقیم او عمل می کردند. گزارشهایی که از طریق نصیری به شاه داده می شد، عمدتا از طرف ثابتی و دار و دسته او تنظیم می گردید و نصیری که بیشتر سرگرم سوءاستفاده های مالی و خوش گذرانی بود، بخش اعظم کارهای ساواک را به ثابتی و عوامل او سپرده بود. ثابتی در انتصاب مقامات دولتی و انتخاب نمایندگان مجلس نیز نقش اساسی داشت و گزارش منفی ساواک درباره هرکس که نامزد احراز یک مقام دولتی یا نمایندگی مجلس می شد، برای جلوگیری از انتصاب یا انتخاب وی کافی بود. عده ای از مقامات دولتی هم، مستقیما با ساواک کار می کردند و به این ترتیب ثابتی در مقام مدیر کل اداره سوم ساواک، بیش از هر مقام دیگر دولتی بر امور کشور تسلط داشت ..."
علاوه بر مناسبات نزدیک ثابتی با شاه، عباس میلانی، مورخ سلطنتطلب، از دیدارهای منظم ثابتی با امیرعباس هویدا، نخستوزیر بهائی وقت، سخن گفته است. ادعایی که با سخنان هویدا در دادگاه، مبنی بر عدم دخالت وی در اداره ساواک در تضاد مینماید: "کار امنیت داخلی در واقع یکسره در دست پرویز ثابتی بود که ریاست اداره سوم ساواک را به عهده داشت. درحالیکه هر شنبه و پنجشنبه، نصیری به دیدن شاه می رفت و امور امنیتی را به اطلاعش می رساند، هر چهارشنبه بعد از ظهر هم، اغلب پس از آنکه بیشتر کارمندان دفتر نخست وزیری راهی منزل شده بودند، پرویز ثابتی در دفتر نخست وزیری به دیدار او می رفت..."
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24512/
پیدا شدن سروکله ثابتی، پس از اعطای بودجه سیا به رضا پهلوی
احمدعلی مسعود انصاری در بخشی از خاطرات اذعان میدارد که پرویز ثابتی پس از فرار از ایران و از محل بودجهای که سازمان سیا به رضا پهلوی میدهد، با استفاده از بقایای ساواک، در حال شبکهسازی علیه نظام جمهوری اسلامی است و تنها به تجارت در امر ساختوساز بسنده نمیکند:
«همزمان با تصویب این بودجه، [ماهیانه 150هزار دلاری که سیا به رضا پهلوی میداد] سروکله یار دیرین سازمان سیا ــ که گفته میشود برای سازمان امنیتی اسرائیل موساد کار میکند ــ یعنی پرویز ثابتی، معاون معروف ساواک، پیدا شد. البته وقتی میگوییم سر و کله او پیدا شد، یعنی شنیدم که سایه او در جمع دیده شده، والا او آفتابی نمیشد و عیّارانه میآمد و میرفت! بودجه ماهیانه 50هزار دلار، سهم ثابتی شد تا شبکه جاسوسی در ایران شکل دهد و یا شبکه موجود خود را توسعه بخشد، که البته با موقعیت پیشین، که به او امکان شناسایی افراد قدیم ساواکی یا همکاری ساواک در ایران را میداد و همچنین با همکاری که با موساد میکرد، مناسبترین فرد در این مورد بود. بهویژه که هنوز درون گود بود و مثل بسیاری از رجال قدیم با خروج از ایران، از گردش زمان بیرون نرفته بود...».
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24512/
ثابتی بهاییِ تشکیلاتی بود، به همین دلیل در ساواک رشد کرد
عباس سلیمی نمین، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران: پرویز ثابتی به دلیل اینکه بهائی بود، پیشرفت سریعی داشت. البته ما دو نوع بهائی داریم: یک عده بهائیان فریبخوردهای هستند که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفتند، یک عده هم بهائیان تشکیلاتی هستند. تشکیلات بهائیان هم در حیفا، یعنی اسرائیل، قرار دارد. لذا کسانی که با سازمان بهائیت در ارتباط بودهاند، مورد اعتماد صهیونیستها بوده و هستند. به همین خاطر هم در دوران پهلوی، پستهای بسیار حساس، با اراده صهیونیستها به بهائیان واگذار میشد؛ به عنوان مثال نعمتالله نصیری چون چندان تشکیلاتی و متفکری نبود، در سیستم به عنوان یک عنصر معمولی شناخته میشد. حتی خود درباریان، نصیری را در میهمانیها «پشگل» صدا میزدند! یعنی آدمی بود بسیار پوچ و بیارزش. در واقع اداره ساواک به عنوان یک سرویس امنیتی و سرکوبگر داخلی، با پرویز ثابتی بود. علاوه بر این ساواک هم اِف.بی.آی بود و هم سی.آی.اِی! ساواک سازمانی بود که نمونهاش در هیچ نقطهای از جهان تکرار نشده بود؛ چون غالبا سرویسهای اطلاعاتی، حق کار اجرایی ندارند. اما ساواک ملغمهای از امور اطلاعاتی و اجرایی بود. به همینخاطر هم غیر از شاه، به هیچ نهادی پاسخگو نبود. بنابراین پرویز ثابتی به دلیل بهائی بودن، بیشترین اعتماد را از جانب صهیونیستها، که ادارهکننده ساواک بودند، به خودش جلب کرده بود. حتی پرویز ثابتی علاوه بر ساواک، گاهی اوقات تحلیلهایی را به شاه میداد که او را به هم میریخت!
اختیارات ثابتی بسیار بالا بود. تلفن همه درباریان را شنود میکرد. ثابتی قدرت بسیار زیادی داشت و این قبل از هر چیز، به بهائی بودن او برمیگشت. آن هم نه به خاطرِ کیش بهائیاش، بلکه به خاطر آنکه بهائیِ تشکیلاتی بود؛ چون صهیونیستها به مسلمانان، حتی مسلمانان ضعیفنفس و سستعنصر اعتماد نمیکردند، ولی به بهائیان اعتماد داشتند؛ به این علت که تشکیلات بهائیان، ذیل تشکیلات اطلاعاتی اسرائیل و کاملا در اختیار آنها بود. صهیونیستها هم چون ادارهکننده ساواک بودند، آنها را در پستهای مهم میگماردند. به همین خاطر کسی چون عبدالکریم ایادیِ بهائی را به عنوان پزشک مخصوص شاه گماشته بودند، برای آنکه دائم با شاه باشد و او را زیر نظر بگیرد و علاوه بر این، برای وی ذهنیتسازی کند. در واقع بهائیان، دستیار صهیونیستها بودند. به همین دلیل هم روی هم رفته این فرقه، در تشکیلات دربار جایگاهی بسیار قوی داشت. حتی یک ماه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، تیمهای آموزشدهنده شکنجه از اسرائیل وارد ایران میشوند. باز هم تکرار میکنم که منظور از بهائیان، عناصر سادهای که به واسطه تبلیغات جذب این فرقه میشدند، نیست. مقصود بهائیانِ تشکیلاتی هستند، که بهشدت مورد اعتماد صهیونیستها بودند. بنابراین شما بهراحتی میتوانید بفهمید که چرا پرویز ثابتی را به عنوان قدرت مطلق در ساواک قرار میدهند. قطعا هم اسرائیلیها بنا داشتند که ثابتی را به ریاست ساواک بگمارند. شاه هم متأثر از آنها، این فرد را به عنوان رئیس ساواک برگزیده بود. اما چون آمریکاییها به خطر انفجار مردم ایران پی برده بودند، اجازه ندادند تا آدم بسیار خشنی مثل ثابتی رئیس ساواک شود و رسما ریاست آن را در اختیار بگیرد. به نظرم اینها مباحثی است که حتما باید برای جامعه ما امروز تشریح شود.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/interview/24549/
ثابتی و ادامه همکاری با صهیونیستها
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر: به نظر شما آیا پرویز ثابتی در 44 سال اخیر، با سرویسهای خارجی از قبیل: آمریکا، انگلیس و اسرائیل همکاری دارد، یا خیر؟
عباس سلیمی نمین، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران: قطعا، تردید نکنید. همانطور که اشاره کردم، ثابتی عامل صهیونیستهاست. مگر یک عامل اطلاعاتی صهیونسیم، میتواند در ایران چند سال کار اطلاعاتی انجام دهد، بعد به همکاریاش پایان داده و به خارج از کشور برود؟ پاسخ کاملا روشن است. ثابتی به عنوان یک بهائی تشکیلاتی، تربیتشده صهیونیستهاست. مگر به لحاظ عقلی امکان دارد که چنین سرمایهای برای صهیونیستها، در خارج از ایران عاطل و باطل بگردد؟ معلوم است که چنین نیست. پرویز ثابتی مجموعهای از تجربه و اطلاعات است. اگر به همکاریاش ادامه ندهد، قطعا او را میکشند. اگر عنصری که دارای اطلاعات گسترده است، پیوندش را با سیستم اطلاعاتی قطع کند، نابودش خواهند کرد. در سازمان سیا هم، وضعیت همینطور است. اگر یک عنصر برجسته سازمان سیا بخواهد پیوندش را با سازمان قطع کند، قطعا از بین میرود. در خیلی از این فیلمهایی که بر اساس داستانهای واقعی آمریکا درست میشود، حتما دیدهاید که وقتی عنصری میخواهد جدا شود، فوری دستور قتلش را میدهند. ثابتی هم عنصری است که اطلاعات بسیاری درباره دستگاههای اطلاعاتی اسرائیل در ایران دارد. برنامهها و کارهایشان را در ایران میداند. ثابتی مطلع است که آنها در ایران چه کردند. اطلاعات پنهانشان را بهخصوص در مورد تجزیهطلبی در ایران میداند. این اگر در خارج از کشور ارتباطش را حفظ نکند، قطعا در یک حادثهای سربهنیست میشود! ضمن آنکه خود ثابتی به عنوان یک بهائی، انگیزه دارد تا همچنان علیه ملت ایران کارش را ادامه دهد. اینکه می بینید در 85 سالگی همچنان انگیزه دارد، به همین علت است. وقتی در این سن انگیزه دارد، قطعا در بیست، سی یا چهل سال پیش هم داشته و در اوایل انقلاب نیز، به طریق اولی داشته است، که بیاید و اقداماتی را انجام دهد، تا خیزش عظیم ملت ایران را سرنگون کند. نه ثابتی که همه ساواکیهای برجسته، چنین پیوندی با سرویسهای صهیونیستی داشتند. صهیونیستها تلاش کردند تا شعبان جعفری را با آنکه هیچ نداشت و به او بیمخ میگفتند، در اسرائیل نگه دارند. به او زورخانه هم دادند! چرا چون در کودتای 28 مرداد نقش داشت. به او امکان ادامه کار دادند، تا اگر مجددا خواستند در ایران کودتا کنند، یک آدم لمپن مانند او، بتواند مجددا فعال شود. در قضایای تجمع نیروهای آریانا در مرز ایران و ترکیه، شعبان جعفری همانگونه که در خاطراتش میگوید، مرتب بین اسرائیل و آریانا پیام رد و بدل میکند! بنابراین وقتی شعبان جعفری ــ که بیمخ به او لقب داده شده است ــ برای اسرائیلیها خیلی مهم است، حساب کسی مثل پرویز ثابتی معلوم است. جالب است که بدانید آنقدر صهیونیستها تنفربرانگیز هستند که حتی شعبان هم با وجود آنکه کلی امکانات به او میدهند، در آنجا نمیماند، به آمریکا میرود و در آمریکا میمیرد. بااینهمه و قطعا، برای اسرائیلیها یک عنصر مهم است. شعبان با آنکه یک آدم چاقوکش است، ولی صهیونیستها از او نمیگذرند و برای اقدامات اخلالگرایانه در مسائل ایران، به گونهای روی او هم حساب میکنند. حال با ملاک قرار دادن شرایط موجودی مانند شعبان، میتوانید وضعیت ثابتی را حدس بزنید.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/interview/24549/
اداره سوم ساواک، کاملا توسط صهیونیستها اداره میشد!
عباس سلیمی نمین، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران: بخشهای مختلفی در ساواک پیشبینی شده بود. اما مهمترین بخش ساواک، اداره سوم بود، که به امنیت داخلی مربوط میشد. اسرائیلیها در آن اداره، بیشترین نقش را از لحاظ ارائه آموزش به نیروها و تأمین تجهیزات داشتند. چون موساد در ارتباط با مقاومت فلسطینیها، سابقه و تجربه طولانی داشت و برای در هم شکستن مقاومت مبارزین آن خطه، به شیوههای مختلفی از شکنجه دست یافته بود؛ مثلا اینکه چگونه و باسرعت، از یک مبارز فلسطینی اطلاعات بگیرد و گروهی را که به آن متعلق بود کشف کند؛ بنابراین صهیونیستها تجربهای داشتند که به درد ساواک میخورد؛ لذا میتوان گفت که اداره سوم، کاملا توسط صهیونیستها اداره میشده است! ما وقتی خاطرات نیروهای اسرائیل، از جمله آخرین رئیس موساد در دوره پهلوی را میخوانیم، میبینیم که میگوید: «در ماههای پایانی عمر رژیم شاه، من بیشتر از ایرانیها در ساواک حضور داشتم!...». چرا که وقتی مبارزات مردم اوج گرفت، بسیاری از نیروهای ساواک، از ترسشان به اسرائیل منتقل شدند! البته ما در حال حاضر، خیلی از این افراد را نمیشناسیم! اما افرادی مثل پرویز ثابتی که به اسرائیل رفتند، بسیاری از اطلاعات خود را در اختیار صهیونیستها قرار دادند! اطلاعاتی در خصوص نیروهای وابسته به خودشان، مثل بعضی از روحانیان که در زندان، به ساواک قول همکاری داده بودند و بعد هم عملا همکاری جدیای را با ساواک دنبال کردند؛ مثلا سیدمهدی هاشمی، وقتی به ساواک قول همکاری داد، در انجام مأموریتهایش خیلی جدی عمل میکرد! حتی در دوران سربازی در جایگاه و مراسم صبحگاه، به شاه دعا میکرد! اما بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، ارتباط او با ساواک و جنایاتی که در این زمینه انجام داده بود، فاش شد! اداره هشتم هم، که به شناسایی جاسوسهای کشورهای دیگر در ایران اختصاص داشت، از نهادهای مهم ساواک بود. هر کدام از این ادارات، کارکرد متفاوتی داشتند.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/news/21752/
شبکه سازی بهائیان در رژیم پهلوی
در تحولات تاریخ معاصر ایران فرقه بهائیت نقش منفی و مخربی از همان آغاز پیدایشش در شکل و شمایل یک فرقه بهظاهر مذهبی، در جامعه بازی کرد، به حدی که برخلاف ادعاهای خود که تز جدایی دین از سیاست سر میدهند، هم در ساختارهای قدرت نفوذ کرد و هم سیاست را در بند ثروت و ثروت را در طرح، تدوین و سیاستهای فرهنگی و اجتماعی جهت کاهش اثر و نفوذ روحانیت، به کار بست. درواقع، ثروت، و نفوذ در بنگاههای اقتصادی، اولین شرط لازم جهت استحکام و تثبیت تشکیلات و پاسخ به نیازهای برنامهریزیشده کارگزاران بهائی بود. حضور گسترده آنها به حدی بود که حتی صدای اسدالله علم، وزیر دربار، را هم درآورد. وزیر دربار در خاطراتش مینویسد: «این بهائیهای بیوطن در همه شئون رخنه کردهاند. مخصوصا مشهور است که نصف اعضای دولت بهائی هستند».
بستر این حضور گسترده در ساختار سیاسی، به شبکهسازی و بهکارگیری افراد کلیدی در مناصب بالای حکومتی برمیگردد که با نخستوزیرانی همچون اسدالله علم، حسنعلی منصور و امیرعباس هویدا آغاز شد. البته باید یادآوری کرد که نفوذ قوی شبکه بهائیت در دستگاه دولتی صرفا به دلیل حمایت دولت از آنها نبود، بلکه بیشتر مشارکت قوی آنان با سازمانهای جاسوسی دولتهای استعماری، عامل عمده تقویت و دوام بهائیها در این دوره بهشمار میآید. در اینجا لازم است یادآوری شود که همکاری این فرقه با سرویسهای جاسوسی به مدتها پیش از کودتای 1299، برمیگردد. حبیبالله عینالملک، پدر هویدا، رضاخان را به سر اردشیر ریپورتر معرفی میکند و اهداف راهبردی بهائیان، با تحدید و نوسازی سیاستهای دینی و فرهنگی پهلویها، خواسته یا ناخواسته، تأمین میشود. الگوی نظری تشکیلات بهائی با مهرهچینی و شبکهسازی یادشده، مدخل اولیه مهمی را جهت تغییر محتوایی سیاست فرهنگی و اقتصادی یافتند که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
اولین قدم در عرصه سیاست، داشتن توانایی مالی و قدرت اقتصادی است، بدین منظور، بهائیان درصدد برآمدند در بخش اقتصاد و تجارت اوضاع خود را بهبود بخشند تا در برابر ناملایمات و سختگیریها جامعه، اهرم فشاری در برابر دیگران داشته باشند. آنان با فعالیتها و عملکردهای خود در دوره پهلوی دوم توانستند اغلب اشخاص طراز اول در اقتصاد را به مناصب کلیدی درآورند. نظام بانکی کشور، بهطور کامل در اختیار صهیونیستهای داخلی و خارجی و فراماسونها و بهائیان قرار داشت. بانک ملی را سالها یک بهائی به نام یوسف خوشکیش اداره میکرد. بانک توسعه صنعتی و معدنی ایران (باند شریفامامی، استاد اعظم فراماسونهای ایران و رئیس مجلس سنا)، با همکاری بانکهای خارجی که اغلب در کنترل صهیونیستها قرار داشت، ساختار مالی ایران را در دست داشتند. ثروت و ساختار مالی، که توسط افرادی مانند عبدالکریم ایادی، هژبر یزدانی و همکیشانش مدیریت میشد، راه را برای سرمایهگذاری در طرحهای فرهنگی و سیاستهای سکولاریستی باز کرد.
وابستگی به غرب هم در الگوهای نظری توسعه و هم در عملیاتی کردن آنها توسط افراد وابسته به نخبگان ایرانی تحصیلکرده در آمریکا، مخرج مشترکی را جهت زمینهسازی همکاری هرچه بیشتر با آمریکا و اسرائیل در قراردادهای فنی و در زمینه کشاورزی فراهم ساخت که نقش بهائیان را پدیدار میسازد. از دهه 1340 به بعد، نخستوزیران، وزرای کابینه، رؤسای ادارات و مؤسسات پولی و بانکی از میان بهائیان و یا منتسب به بهائیت استفاده میشد که بهصورت غیرمستقیم «وحدت منافع مشترکی را بین نخبگان سیاسی و اقتصادی ایران، آمریکا و اسرائیل در خصوص همکاری در زمینههای مختلف ایجاد میکند». بازتاب همکاری مشترک ایجادشده تحت نام وحدت استراتژیک با اسرائیل و رویکرد ضد عربی و ضد اسلامی قابل بررسی است.
شناسایی اسرائیل و همکاری مجدد دولت با آن رژیم اشغالگر بعد از کودتای 1332، در زمینههای مختلف کشاورزی، اطلاعاتی و نفتی، از یک احساس مشترک دیگری نیز ناشی میشود و آن سیاست ضد عربی و ضداسلامی پهلوی دوم و بهائیان مستقر در ایران و اسرائیل است. وظیفه محوله تشکیلات بهائی در زمینه و زمانهای است که جو ضد اسرائیلی در ایران و منطقه عربی خاورمیانه پس از جنگهای دهه 1340 و 1350 فلسطین، سوریه و مصر، افزایش یافته و اسلام سیاسی در حال گسترش است. فرقه بهائی با نفوذ در ساختار قدرت، کارویژه سیاستگذاری در امر سیاسی و تدوین راهبردهای بلندمدت در سیاست خارجی، نقش واسط و پرنفوذی را در پیوند دوستی بین ایران و رژیم اشغالگر قدس به عهده میگیرد.
در سیاست داخلی و حوزه امنیتی نیز، مدیران بهائی نقش بارزی را در سرکوب ناراضیان، شکنجه فعالان انقلابی مسلمان و کسب آموزشهای نوین در دایره ضداطلاعات و تجسس به عهده دارند که پرویز ثابتی یکی از آنهاست.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24547/
منافع مشترک بهائیان و رژیم پهلوی
دوره پهلوی دوم اوج قدرت بهائیان است؛ دورهای که اوج اباحیگری و ترویج مظاهر دنیای مدرنِ ناشی از فرهنگ غرب بر جامعه، فرهنگ و ساختار قدرت است. این حضور همهجانبه بهائیان و ورود آنها به مناصب کلیدی سیاسی، اقتصادی و فرهنگی از علل مختلفی نشئت میگیرد که بهتدریج با افزایش نفوذ در بخشهای مختلف، و انباشته شدن توأمان ثروت با قدرت، تأثیر جبرانناپذیری بر ساحت سیاسی و اجتماعیِ فضای سیاسی برجای میگذارد.
اما پرسش این است که چرا شاه بهرغم مخالفت اکثر جامعه مسلمان با فرقه بهائیت، به رفتار نادرست خود در بهکارگیری آنها در امر سیاستگذاری ادامه میدهد؟ کلید حل این معما را در رویکرد ضد اسلامی حکومت پهلوی باید جست. شاه، فرقه بهائیت را بهعنوان یک نیروی جایگزین که معتقد به تز جدایی دین از سیاست است در برابر اسلام سیاسی قرار داد تا هم روحانیت تضعیف شود و هم پایههای حکومت خود مورد تهدید قرار نگیرد.
اوجگیری فرقه بهائیت در ساختار سیاسی، اقتصادی و فرهنگی ایران نتیجه دو سیاست راهبردی درونی و بیرونی است: نخست، کسب و حفظ قدرت در راستای تأمین مالی و سیاسی تشکیلات بیرونیِ بهائیت جهانی و تصرف تدریجی روساختهای اجتماعی به سمت کسب پایایی زیرساختهای کلیدی و تصمیمسازی است که معادله رویارویی بهائیت و اسلام شیعی را به نفع خود دگرگون کرد؛ دوم، سیاست راهبردی شاه در تضعیف روحانیت و تساهل دینی نسبت به شعائر و مناسک اسلامی و رواج اباحهگری و عرفیگرایی برآمده از آن، نهتنها در مدار منویات شاه قرار گرفت، بلکه تز جدایی دین از سیاست بهائیت را برجسته کرد که نمودی از سیاست آرمانی هر دو بود. سرانجام آنکه بهائیت با نگرش جهانوطنی خود به دلیل عدم احساس به ایرانیت و دلبستگی به ایران، و با نادیده گرفتن منافع ملی، صرفا به منافع فرقه خویش میاندیشد و به همین دلیل با شبکهسازی، نصب افراد کلیدی، و بهرهبرداری اقتصادی، ساختار را در راستای اهداف خود، بسیج میکند که نمود بارز آن در دهه آخر پهلوی دوم بهخوبی مشهود بود.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24547/
دوران طلایی بهائیان در ایران
سلطنت شانزدهساله رضاخان پهلوی و ۳۷ ساله پسرش، دوران طلایی تشکیلات بهائیت در ایران بود. با آغاز حکومت رضاشاه، بهائیان به یکی از جریانهای بانفوذ در عرصههای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی تبدیل شدند. رضاخان به جهت اعتمادی که به بهائیها داشت و بنا به خواست انگلیسیها، تربیت فرزندانش را به آنها سپرد. گزارشهای پراکندهای از دوره رضاخانی به جا مانده که نشان از قدرتگیری بهائیان در حکومت قزاق است. در این زمان کلیه امور مالی و دربار، در دست دو تن از بهائیان مشهور به نامهای شعاعالله علائی و فتح اعظم قرار داشت. در این دوران عناصر بهائی مانند: مجید آهی (وزیر راه)، عینالملک هویدا (سفیر ایران در شامات و عربستان) و اسدالله صنیعی (آجودان ولیعهد)، به مناصب کلیدی دست یافتند.
در دوران پهلوی دوم بهخصوص بعد از کودتای انگلیسی ـ آمریکایی 28 مرداد 1332، بهائیان تصدی مناصب کلیدی را بهدست گرفتند. به گفته ابوالفضل قاسمی، نویسنده کتاب «الیگارشی یا خاندانهای حکومتگرا در ایران»: «بهائیت که شاخهای از صهیونیسم بهشمار میرود، طبق دستوری که گرفته بود، همه قوای خود را در ایران برای پیاده کردن نقشه نابودی اندیشههای ملی و مذهبی بهکار گرفت و برای این منظور مجریان خود را انتخاب کرد، تا در درازمدت آرمانهای ملی و سنّتهای دینی را تخریب نمایند؛ لذا بهائیان کمکم درصدد تسخیر پستهای حساس و کلیدی در کشور برآمدند...». در این میان عبدالکریم ایادی، پزشک مخصوص شاه، بانفوذترین فرد بهائی نزد محمدرضا پهلوی بود که با حمایت او، افسران بهائی در ارتش ایران ترفیع مقام گرفتند و بسیاری از عناصر این جریان، در ارکان مختلف رژیم به صدارت، وزارت و وکالت رسیدند. چندی پس از شروع اصلاحات آمریکایی شاه در ایران، همانطور که بارها امام خمینی در سخنرانیهای خود خطر آن را گوشزد کرده بودند، در بهمن 1343 امیرعباس هویدا نخستوزیر ایران شد؛ دوران سیزدهسالهای که در آن رجال بهائی، بیشترین تصدی را در ارکان قدرت به دست آوردند؛ بهطوری که تعداد وزرای بهائی در کابینه وی، به نه نفر رسید، همچون سپهبد اسدالله صنیعی (وزیر جنگ و تولیدات کشاورزی و مواد معدنی)، منصور روحانی وزیر آب و برق و کشاورزی، غلامعباس آرام وزیر خارجه، منوچهر شاهقلی وزیر علوم و بهداری، هوشنگ نهاوندی وزیر علوم و ریاست دانشگاه تهران و شیراز، فرخرو پارسا وزیر آموزش و پرورش، محمد معتضد باهری وزیر دادگستری و پرویز خسروانی وزیر ورزش.
به این ترتیب نقشه دهساله شوقی افندی برای تبدیل ایران به عنوان دومین کشور بهائیت، در حال تحقق بود؛ چنانکه بیتالعدل، مقرّ این تشکیلات در حیفا، بعد از کشتار خونین مردم در قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، به قاتلین مردم تبریک گفت! بهائیان تابع تفکر جهانوطنی بودند و هیچ تعهدی به فرهنگ بومی و هویت دینی نداشتند و طبعا خود را مقید به رعایت اصول ملی خویش نیز نمیدانستند. آنها با طرح تئوری انطباق و همسازی با جوامع گوناگون و با گریز از فرهنگ ملی، بیشترین صدمات را به فرهنگ ایران زدند. طبق گزارش ساواک، یکی از عناصر رده بالای این جریان از عموم افراد بهائی میخواهد: «از نزدیک شدن به این مسلمانان کثیف خودداری کنند! امیدوارم در آتیه نزدیک کمر مسلمانان را با فعالیت دائم و روزافزون خود بشکنیم و بهائیت را در ایران و جهان پیشرفت دهیم...». بهائیان با شعار بیوطنی، حتی در این زمان که بسیاری از ارکان حکومتی را در اختیار داشتند، به کشور خیانت میکردند. در اسناد ساواک، در خصوص جاسوسی بهائیان برای آمریکا و انگلیس، چنین آمده است: «حضیرهالقدس (مرکز اداری بهائیان) تهران طی نامه محرمانه به کلیه محفلهای سراسر ایران اعلام نموده: کلیه بهائیانی که در نیروهای مسلح شاهنشاهی خدمت مینمایند، زیر نظر داشته فورا آمار کلیه افراد نظامی از سرباز تا امرا طی یک یادداشت به حضیرهالقدس تهران ارسال، تا به بیتالعدل و به مراجع لندن و براند اسکات در آمریکا ارسال گردد و آقای براند اسکات آمار مورد نظر را خواسته...».
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24502/
نقش بهائیت در فتنه ۱۳۸۸
در سال 1300ش، مهمترین تشکیلات بهائیان در ایران به نام «محفل روحانی ملی»، زیر نظر شوقی افندی، رهبر سوم بهائیت، تأسیس شد. این محفل در سال 1362ش، به دلایل امنیتی توسط نظام جمهوری اسلامی غیر قانونی اعلام شد. در پی آن تشکیلات بهائیت، محفل مخفی موسوم به «یاران ایران» را تشکیل داد و با بیتوجه به حکم حکومتی، با تغییر نام محفل خود، عملا از این قانون تخطی و رویه سابق خود را در پیش گرفت. آخرین اعضای این گروه که مسئولیت مدیریت جامعه بهائی را بر عهده دارند، عبارت است از: فریبا کمالآبادی، جمالالدین خانجانی، عفیف نعیمی، سعید رضایی، بهروز توکلی، وحید تیزفهم و مهوش ثابت. در اوایل سال 1387ش، اعضای این هیئت دستگیر شدند. به دنبال آن، تشکیلات بهائیت و جریانهای حامی آن تلاش کردند تا جرم این افراد را بهائی بودن عنوان کنند؛ درحالیکه این افراد به اتهام جاسوسی برای اسرائیل، توهین به مقدسات اسلامی و تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی دستگیر شدند.
در زمان برگزاری انتخابات ریاستجمهوری در سال 1388ش، بیتالعدل بر خلاف آموزههای رهبران آن مبنی بر عدم مداخله در سیاست، اجازه ورود آنها را به این عرصه صادر کرد. پس از انتخابات، فعالیتهای سیاسی بهائیان شکل تازهای به خود گرفت. آنها که فضا را متشنج میدیدند، سعی داشتند از آب گلآلود ماهی بگیرند. بیتالعدل در پیامی به بهائیان ایران، صراحتا آنان را در مقابل ظلمهای وارده به مردم ایران مسئول دانسته و به ادامه آشوبها ترغیب کرد: «ملاحظه فرمایید که با چه سرعتی پردهها برافتاد! مظالمی که طی سالیان دراز از طرق سازمانیافته و پنهان، بر بهائیان و دیگر شهروندان آن کشور وارد آمده، در هفتههای اخیر در خیابانهای ایران در مقابل انظار جهانیان، نمایان گشته است... البته در عین حال نمیتوانید نسبت به مشکلاتی که گریبانگیر هموطنان عزیزتان است، بیاعتنا باشید...».
بر اساس اطلاعات بهدستآمده، تشکیلات بهائیت با توهم اینکه نظام اسلامی به وسیله این آشوبها ساقط خواهد شد، نقشی پررنگ در آنها ایفا کرد. فعالیت سازمانی و حسابشده این تشکیلات در عاشورای آن سال، دشمنی آنها را هرچه بیشتر به نمایش گذارد. سرکردگان این حزب در شب تاسوعای حسینی، با حضور در منزل یکی از دستگیرشدگان، هماهنگیهای لازم را انجام داده و برای حرمتشکنی روز عاشورا، برنامهریزی کردند. نکته حائز اهمیت آن است که حدود صد نفر از افراد دستگیرشده در اغتشاشات عاشورای 13۸۸، بهائی بوده، که چند تن از آنها مانند بابک مبشر، داماد خانجانی و آرتین غضنفری، از خانواده عناصر رده بالای این تشکیلات در ایران محسوب میشدند. بروز همین مسئله، از اقدام برنامهریزیشده آنها برای هتک حرمت در این روز مقدس، حکایت داشته است. بلافاصله بیتالعدل در پیامی، به دستگیری چند بهائی اعتراف و از اظهارات قبلی خود دست میکشد و برای جلوگیری از خشم مردم، حرمتشکنیها را منکر میشود.
نکته قابل توجه این است که اعضای این تشکیلات در اعترافات خود گفتهاند که حتی در نماز جمعههای بعد از انتخابات 1388 نیز، به منظور شرکت در تجمعات غیرقانونی شرکت میکردهاند. یکی از دستگیرشدگان بهائی در مورد نحوه اطلاعیابی از مواضع بیتالعدل میگوید: «دستورات مربوط به حضور در اغتشاشات و تجمعات غیرقانونی از طریق ضیافتها بوده، که یکی از انواع جلسات داخلی بهائیت است...».
به طور حتم تشکیلات بهائیت در مواقع حساس و بحرانی تلاش میکند با خطدهی به براندازان داخلی، زمینه را برای ساقط کردن نظام جمهوری اسلامی فراهم کند، اما به دلیل جایگاه مذهب تشیع در میان مردم و پشتوانه مردمی نظام، تلاشهای آنها با شکست مواجه شده است. از سوی دیگر این تشکیلات، سیاست فشار از طریق مجامع بینالمللی را در قالب تضعیف حقوق بهائیان در ایران در پیش گرفتهاند. ادعاهای آنها در حالی مطرح میشود که بهائیان ساکن در عکا و حیفا طبق قوانین رژیم اشغالگر قدس، حق تبلیغ ندارند! با وجود غیر قانونی بودن همین مسئله در ایران، در سالهای پس از پیروزی انقلاب، آنان نه تنها به تبلیغ و ترویج بهائیت پرداختهاند، بلکه به عنوان ستون پنجم صهیونیسم، انگلیس و آمریکا عمل کردهاند. آنچه مسلم و حقیقتی انکارنشدنی است، این است که ارتباط این جریان با اسرائیل و غرب و ضدیت و دشمنی آنان با اسلام، باعث منع تبلیغات آنها در داخل کشور شده است. با وجود این، تشکیلات بهائیت برای داغ کردن فضا در کشور، به اعضای خود دستور به مقاومت مدنی میدهد و آن را به عنوان دستاویزی برای هجمه به نظام مطرح میکند. در این میان کشورهای غربی در حالی به حمایت از این فرقه سیاسی میپردازند که خود حق تبلیغ به فرقههایی نظیر «ساینتولوژی» را نمیدهند!
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24502/
بهائیها و صهیونیستها
میان بهائیسم و صهیونیسم، پیوندی بدیهی وجود دارد که از جمله نمودهای روشن این یگانگی، مقر و پایگاه اصلی بهائیت به نام «بیتالعدل» است که در مرکز اسرائیل و رژیم صهیونیستی قرار دارد. آنان از بدو استقرار در اسرائیل، با رژیم صهیونیستی رابطهای گرم یافتند و داد و ستدهای سیاسی فراوانی را به انجام رساندند. ماکسول یکی از رهبران بهائی میگوید: «من ترجیح میدهم که جوانترین ادیان (بهائیت)، از تازهترین کشورهای جهان (اسرائیل) نشو و نما نماید...». آنچه شباهت صهیونیسم با تشکیلات بهائیت را بیش از پیش در ذهن مورخان برجسته میکند، ایدئولوژی و نوع نگاه آنان به فلسطین در وهله اول و سپس به کشور ایران است. رژیم اشغالگر قدس، پس از تصرف و اشغال سرزمینهای فلسطین، آن را به عنوان ارض موعود یهود اعلام کرد و پس از آن به کشتار بیوقفه مردم بومی آن پرداخت و فراخوانی اجباری به همه یهودیان در سراسر دنیا داد، تا بتواند نیروی انسانی لازم را برای تشکیل کشور ساختگی خود تأمین کند. مشابه همین اقدام را در تاریخ بهائیت، بهروشنی میتوان دید؛ با این تفاوت که بهائیان، ایران را ارض مقدس و موعود خود نامیدهاند و تا آنجا که دستشان میرسید، در زمان حکومت پهلوی به اشغال پستها و مناصب مهم حکومتی مشغول شدند و در کنار آن، زمینهای زیادی را به وسیله رانت نزدیکی به پهلویها، از دست صاحبانش خارج کردند؛ چنانکه عبدالله شهبازی، مورخ تاریخ معاصر، دراینباره آورده است: «سلطه بهائیان بر دو نهاد اصلی متولی اراضی (اصلاحات ارضی و منابع طبیعی)، عامل مهمی در تجدید ساختار مالکیت به سود اعضای متنفذ فرقه بهائی بود. محسن پزشکپور، نماینده مجلس در جلسه سال 1357، با اشاره به هژبر یزدانی، بزرگمالک بهائی دوران متأخر پهلوی، چنین گفت: در مسیر اصلاحات ارضی، یک فئودالیسم جدید بهوجود آوردند... زمین را به روستاییان صاحب نسق دادند و بعد با برنامه کشت و صنعت، از آنها گرفتند و آن وقت آن زمینها را به دست عده معدودی دادند... این زمینها را به نام ملی شدن، از هزار نفر گرفتند و به یک نفر دادند... مراد از تقسیمات ارضی این بود، که قسمت عظیمی از منابع مملکت را در اختیار عده معدودی قرار دهند...».
ارتشبد سابق حسین فردوست که از نزدیک با بهائیان حاضر در دربار ایران حشر و نشر داشت، میگوید: «در واقع بهائیت جهانی این تصور را داشت که ایران، همان ارض موعودی است که باید نصیب بهائیان شود و لذا برای تصرف مناصب مهم سیاسی منعی نداشتند. بهائیهایی که من دیدم، واقعا احساس ایرانیت نداشتند و این کاملا محسوس بود و طبعا این افراد جاسوس بالفطره بودند...».
فضلاله صبحی که خود فردی است که زمانی بهائی بوده و بعدتر با شناختی دقیق از ماهیت تشکیلاتی این فرقه از آن خارج شده است، میگوید: «بیشتر بهائیان یهودی هستند؛ ازاینرو حامیان سرسخت بهائیت که سیاهیلشکر شده و در ترویج این آیین از ثروت و چیزهای دیگر مایه گذاشتند، صهیونیستها بودهاند...».
در نامهای، یکی از دانشجویان دانشگاه پهلوی شیراز، به امام خمینی(ره) مینویسد: «کشوری که نخستوزیرش آقای عباس هویدا، وزیر جنگش آقای سپهبد صنیعی، وزیر بهداریاش آقای شاهقلی، وزیر آب و برقاش آقای روحانی و طبیب مخصوص شاهش آقای سپهبد ایادی، همه بهائی و از افراد وابسته به تشکیلات جاسوسی بهائیت و صهیونیسم میباشند، کشوری که خریدار واپسزدههای اسرائیلی است و خلاصه در کشوری که پستها و مراکز حساس به وابستگان به صهیونیسم تقدیم میگردد و روزبهروز رشتههای مهم صنعتی و تأسیسات بزرگ کشاورزی به دست آنها سپرده میشود، نه تنها این اقدام شاه (بخشیدن زمین به بهائیان شیراز برای ساختن احرامگاه) در شیراز بعید نیست، بلکه باید انتظار آن را داشت که نقشههای بدتر از آن هم طراحی گردد و عاملپیشگان، مو به مو اجرا کنند...».
پیوند بهائیان و اسرائیل از سالهای قبل از انقلاب نیز، آن چنان شهرتی داشت که جمال عبدالناصر، رئیسجمهور فقید مصر، نیز در سال 1349 به آن صحه گذاشته بود. او بهائیان را جاسوس اسرائیل در جهان معرفی کرد؛ آنچنانکه دفتر دبیر کل «العالم الاسلامیه» در سال 1352ش در مکه، طی اعلامیهای اعلام کرد: «معامله با اسرائیل و بهائیان، بایستی از سوی کشورهای مسلمان تحریم شود...». اعتراف سفیر وقت اسرائیل در ایران، درباره حضور بهائیها در دستگاههای مختلف کشور، خواندنی و تکاندهنده است: «در سایه دوستی با {سرلشکر عبدالکریم} ایادی، با گروهی از سرشناسان کشور آشنا شدم، که هرگز باور نمیکردم پیرو کیش بهائی باشند. بسیاری از آنها در باور خود چون سنگ خارا بودند، ولی بهخوبی میدانستند چگونه در برابر دیگران، خود را پنهان سازند. آنها همه دریافته بودند که در برابر من {به عنوان یک یهودی و سفیر اسرائیل} نیازی به پنهانکاری ندارند...».
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24249/
ساواک و اختلافافکنی در صف مبارزان
ساواک خرسند بود که در قیام 15 خرداد 1342، توانسته است اعضا و رهبران جبهه ملی دوم را از تأیید قیام روحانیون بر ضد حکومت و حمایت کردن از آنها دور نگه دارد. ساواک توانست بقایای جبهه ملی را طی تابستان 1342 منزوی کند و بین رهبران و اعضای جبهه ملی و طرفداران آن اختلافاتی حلناشدنی بهوجود آورد. روحانیون، علما و بسیاری از مخالفان سیاسی ـ مذهبی حکومت نیز نسبت به جبهه ملی بدبین و بیاعتماد شدند. ساواک در ماههای پایانی سال 1342، از بحرانی که سرانجام جبهه ملی دوم را به سقوط کشانیده بود، ابراز رضایت و خرسندی میکرد. گزارشهای ساواک نشان میدهد که برخی از اعضای پراکنده جبهه ملی قصد داشتند با نزدیک شدن به امام خمینی، در میان مخالفان سیاسی حکومت وجههای کسب کنند. در اردیبهشت 1343 ساواک از گسترش بیشتر اختلاف بین رهبران و اعضای برجسته جبهه ملی دوم سابق خبر میدهد. اعضای بهاصطلاح تندرو و افراطی جبهه ملی، گروه میانهرو را به دلیل نقشی که در اضمحلال جبهه داشتهاند، شماتت کرده و خواستار تجدید فعالیت جبهه ملی شده بودند. ساواک تلاش میکرد در قبال موضع گیری های گروه تندرو، از گروه میانهرو، که ارتباطاتی هم با ساواک داشتند، حمایت و درنهایت هر دو گروه متخاصم را تضعیف کند. از سوی دیگر، ساواک گروه تندرو را بدنام کرد و با نفوذ در میان آنان، تفرقه و اختلاف درونی آنان را شدت بخشید. ساواک تلاش میکرد روابط اعضای جبهه ملی را با دکتر مصدق، که در احمدآباد به سر میبرد، تیره و جوّی توأم با بیاعتمادی بین آنها ایجاد کند.
ساواک که در پی تضعیف نهضت مبارزه امام از سویی، و تضعیف روحانیت حوزوی از سویی دیگر بود، نقشههایی طراحی کرد تا بر اساس آن از طریق «تشدید اختلافات»، هم روحانیت حوزوی با محوریت آیتالله گلپایگانی و هم جریان روحانیت سیاسی مبارز با محوریت امام خمینی را به جان هم اندازد تا وقت و نیرویی را که باید صرف مبارزه با رژیم شاهنشاهی شود، مصروف و مشغول این کار کنند. اسفندماه 1349 مقدم، مدیرکل اداره سوم ساواک، طی نامهای به رئیس ساواک اصفهان مینویسد:
«اخیرا شخصی به نام شیخ نعمتالله نجفآبادی کتابی تحت عنوان شهید جاوید چاپ و منتشر ساخته که در آن مطالبی برخلاف عقاید شیعه و در ردّ علم غیب ائمه درج نموده و شیخ حسینعلی منتظری مقدمهای بر آن کتاب نوشته و این امر موجب ناراحتی طلاب و روحانیون قم را فراهم آورده است؛ به نحوی که اعلامیههایی علیه آنان چاپ و توزیع کردهاند. خواهشمند است دستور فرمایید با استفاده از جریان فوق و اشاعه آن نسبت به بهرهبرداری از این موضوع علیه منتظری اقدام و نتیجه را اعلام نمایند.»
مقدم در اردیبهشتماه ۱۳۵۰ نیز در نامهای مشابه به ساواک قم مینویسد: خواهشمند است دستور فرمایند در مورد تضعیف طرفین (طرفداران امام خمینی و آیتالله گلپایگانی) ترتیبی اتخاذ گردد که اختلاف موجود در این زمینه گسترش یافته و بهرهبرداریهای لازم از اختلاف مذکور را اعلام نمایند.
ساواک حتی تلاش میکرد مخالفان را با حکومت همراه سازد، اما این اتفاق رخ نداد. طرفداران امام خمینی با هرگونه مماشات با رژیم پهلوی پس از خرداد مخالف بودند؛ بنابراین در اقدامی دیگر، ساواک و محمدرضا پهلوی آنان را متعصبین و کهنهپرستان کشور و نیروهای ارتجاعی نامیدند. درواقع قصد داشت با بهرهگیری از واژههایی اینچنینی برای وصف مخالفان، پایگاه اجتماعی آنها را نزد ملت تضعیف کند؛ آنها را ستونهای پنجم مینامید تا مردم احساس کنند آنها در خدمت بیگانهاند؛ آنها را مارکسیسم اسلامی مینامید تا بدبینی نسبت به دین مخالفان رژیم بهوجود آید. او خود را مذهبی میدانست و با روایتی از مذهب، که به دنبال دخالت در سیاست نبود، دوستی میکرد تا پایگاه اجتماعی خود را در بین مردم از دست ندهد.
با نگاهی گذرا به فعالیتها و عملکرد بیستساله ساواک و موجودیت آن سازمان مشخص میشود که منافع ملی و کشور در اولویت کاری این سازمان قرار نداشت. عمده فعالیت این سازمان و رهبران آن، حفظ حکومت استبدادی محمدرضا پهلوی بود. از منظر ساواک، حفظ حکومت شاه برابر با حفظ امنیت کشور بود. از مهمترین ابزار مقابله ساواک با مخالفان، سیاست تفرقهافکنی بود. ساواک در برخی از موارد با برچسبزنی نظیر کمونیستی خواندن برخی مخالفان و جلوگیری از گسترش آن در ایران، به مقابله با آنها میپرداخت. در وهله دوم ساواک کوشید با ایجاد تفرقه میان نیروهای مختلف اسلامی، مانع از اتحاد آنان پیرامون انقلاب اسلامی شود که در نهایت ناکام ماند. در حقیقت آشکار بود که ساواک با توجه به روشهای غیرانسانی که پیشه خود ساخته است، از مشروعیت برخوردار نیست. این بیتدبیری ساواک را در چنان موقعیتی قرار داد که اساسا چیزی جز بدنامی برای آن در پی نداشت.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24689/
نقش انگلستان و روسیه در قحطی سالهای 1917 تا 1919م در ایران
با وجود اعلام رسمی بیطرفی از سوی دولت ایران در آغاز جنگ جهانی اول کشورمان عرصه تاخت و تاز قدرتهای جهانی شد. ورود بیمحابای قوای خارجی به ایران در نبود یک دولت مرکزی مقتدر که از ثبات سازمانی برخوردار باشد هرج و مرج و ناامنی و بیثباتی را دامن زد و به تشدید و وخامت اوضاع سیاسی و اقتصادی کشور انجامید. بدینترتیب کشوری که سیاست بیطرفی را در پیش گرفته بود به اندازه یک کشور درگیر در جنگ دچار خسران شد. در چنین شرایطی بود که قحطی بزرگ نیز که در پی چندین سال خشکسالی پدید آمده بود عرصه را بر مردم ایران بیش از پیش تنگ کرد و فجایع انسانی غیرقابل جبرانی را رقم زد. در این میان آنچه جای تأمل بسیار دارد نقش دو قدرت روس و انگلستان در این قحطی بود که به معنای واقعی کلمه به عنوان متغیر مستقل، خود عامل این پدیده شوم انسانی بودند. این دو کشور که در دوران قاجاریه به عنوان دو نیروی رقیب در ایران دارای منافعی بودند در دوران جنگ جهانی اول به واسطه موقعیت ژئوپلیتیک ایران این کشور را اشغال کردند و این فاجعه انسانی را رقم زدند. این امر بهخصوص در مورد انگلستان صادق است که در تشدید قحطی سالهای 1917م تا 1919م بسیار مؤثر بود و در نبود نیروهای نظامی روسیه در ایران به واسطه انقلاب اکتبر سال 1917م بر مصیبت این داغ افزود.
بر اثر این قحطی بود که حدود 40 درصد از جمعیت کشورمان به دلیل گرسنگی و سوء تغذیه از بین رفت و به نوعی ایران به بزرگترین قربانی جنگ جهانی اول بدل شد. بر اثر این قحطی بود که حدود هشت تا دهمیلیون نفر از جمعیت کشورمان تلف شد و ایران یکی از فاجعهبارترین و شاید بتوان به جرئت گفت بزرگترین مصیبت را در تاریخ معاصر به چشم خود دید. جمعیت ایران در سال 1914م تقریبا 20 میلیون نفر بوده است. این رقم در سال 1919م باید به 21 میلیون نفر میرسید درحالیکه جمعیت ایران در این سال حدود یازدهمیلیون نفر بوده است.
در نیمه دوم سال 1916م بر اثر جنگی که در خاک ایران ابتدا میان ایران و روسها و سپس میان روسها و ترکهای عثمانی درگرفته بود، مردم ایران با کمبود مواد غذایی و گرانی افسارگسیخته روبهرو شدند. کمبود مواد غذایی در پاییز سال 1917م سرآغاز یک قحطی بزرگ در ایران شد. در بهار همین سال بود که نیروهای عثمانی خاک ایران را ترک کردند و به دنبال انقلاب اکتبر روسیه در همین سال نیروهای روس نیز در پاییز از ایران رفتند. از این پس دولت انگلستان تنها نیروی سیاسی و نظامی باقیمانده در ایران بود. بدینترتیب ایران زمانی دچار این فاجعه بزرگ شد که تقریبا تمام کشور در اشغال نظامی انگلستان و نیروهای نظامیاش بود.
دولت متجاوز انگلستان برای کاستن از دامنه قحطی به جز چند اقدام جزئی و بیاثر تقریبا کاری برای مردم ایران نکرد. نکته جالب اینجاست که لندن نه تنها اقدامی انجام نداد، بلکه با خرید گسترده مواد غذایی و غله در ایران، وارد نکردن غذا از هند و بینالنهرین، ممانعت از ورود غذا از ایالات متحده و اتخاذ سیاستهای مالی علیه دولت وقت ایران از جمله نپرداختن درآمدهای نفت به ایران وضعیت را تشدید کرد. انگلستان حتی تلاش کرد تقصیر را بیشتر به گردن روسها و عثمانی بیندازد و این دو کشور را مقصر اصلی این پدیده شوم معرفی کند، اما همانگونه که گفته شد روسیه و عثمانی تقریبا خاک ایران را در این مقطع زمانی ترک کرده بودند. موارد و مثالهای عینی از نقش انگلستان در این قحطی بسیار زیاد است.
بااینحال روسها و عثمانیها در این ماجرا بیتقصیر نبودند و بهخصوص هنگام خروج از ایران نقش مهمی در غارت مواد غذایی کشورمان داشتند؛ برای مثال کفری در گزارشی در سال 1916م عنوان میکند که کمبود مواد غذایی به دلیل سیاست روسها و ترکها در ایران است. «در سالهای عادی دولت درصد بزرگی از مالیاتها را از گندم دریافت میکرد، اما امسال مالیات بسیار اندکی گرد آمده است». مناطق اصلی تأمینکننده غله، یعنی همدان، سلطانآباد و کرمانشاه، نیز در اشغال عثمانی است و ازاینرو به هیچ وجه امکان دریافت گندم و جو از آن مناطق وجود ندارد. او همچنین در ادامه میگوید: «ارتش عثمانی و روسیه مقدار قابل توجهی غله را ذخیره کردهاند و این خود دلیل دیگری برای بروز کمبود در بازار غله شده است. به صورت خاص و به عنوان یک مثال عینی تاراج پیاپی و مکرر منابع غله شهر دولتآباد به دست ارتش این دو کشور است».
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24495/
روزگاری که شاه، مخفیانه نفت اسرائیل را تأمین میکرد!
روابط ایران و کشور اسرائیل در دوره پهلوی دوم، از جمله موضوعاتی است که توجه بخشی از پژوهشگران تاریخ را به خود جلب کرده است؛ روابطی گسترده که در سطوح سیاسی، اقتصادی و حتی فرهنگی دنبال میشد و در درعین حال، مطلقا برخلاف منافع و نظر خواست ملت مسلمان ایران و رهبران دینی و ملی آن بود.
در سال 1326ش، کشور اسرائیل به طور رسمی تأسیس شد و طبعا به حمایت جامعه جهانی و اخذ مشروعیت از کشورها و جوامع بینالمللی نیاز داشت. حکومت اسرائیل، که در منطقه خاورمیانه تنها بود و جایگاه و مشروعیتی نداشت، هر روز در ترس از این به سر میبرد که توسط اعراب منطقه و مسلمانان مورد حمله قرار بگیرد، هم از این روی در منطقه خاورمیانه نیاز به یک حامی داشت. ایران کشوری بود که از همه لحاظ، این توانایی و ظرفیت را داشت؛ چه آنکه یهودیان از سدهها قبل وارد ایران شده بودند و در این سرزمین ریشه دوانده بودند؛ سرزمینی که از لحاظ سوقالجیشی، چهارراه بین سه قاره بود و راه به آبهای آزاد میبرد. وجود سرزمینی پربرکت، دارای ذخایر معدنی و نفت و مورد توجه و حضور سرمایهداران یهودی، بهترین فرصت و امکان برای ایشان به شمار میرفت. از سوی دیگر، حمایت ایران از اسرائیل نیز، یکی از بهترین فرصتها را برای ادامه حیات، به شاه میداد. محمدرضا پهلوی، که مشروعیت و محبوبیتی در میان مردم ایران نداشت، هر لحظه بیم آن داشت که از طریق شورش داخلی، کودتا و یا انقلاب حکومتش سرنگون شود. پس وجود اسرائیل با حمایت کامل آمریکا، این موقعیت را برای او فراهم کرد، که قدرتش را تثبیت کند. شاه در آغاز، مخفیانه با اسرائیل ارتباط برقرار کرد و در دهه 1350 ــ که حمایت سرمایهداران بهائی و یهودی را در کنار خود دید ــ جرئت یافت تا به صورت آشکار، ارتباط خود را با اسرائیل اعلام کند و در این زمینه پردهپوشی را کنار بگذارد.
یکی از اصلیترین بخش روابط ایران و اسرائیل در دوره محمدرضا پهلوی، در بخش اقتصاد و بر حوزه فروش «نفت» متمرکز بود. میتوان صادرات نفت ایران به اسرائیل را به سه دوره متفاوت تقسیم کرد.
دوره اول: که از به رسمیت شناختن دولت اسرائیل از سوی دولت ساعد در سال 1328ش/ 1950م، تا کودتای 28 مرداد 1332 ادامه داشت. در سال 1326ش (1948م)، جنگ اعراب و اسرائیل آغاز شد. حکومت پهلوی با حمایت نفتی از اسرائیل، باعث نارضایتی مردم و مراجع شد. در پی اعتراضات نیروهای مذهبی جامعه، حکومت پهلوی مجبور شد روابط اقتصادی و قراردادهای نفتی با اسرائیل را به صورت کاملا محرمانه امضا کند. مئیر عزری در خاطرات خود، به این مطلب اشاره دارد که بر اساس این مذاکرات، در مناطق نفتی جنوب ایران کارمندان یهودی عراقی و ایرانی را به جای کارمندان انگلیسی جایگزین کردند. طبق اسناد بهدستآمده، دادوستد بازرگانی و نفتی اسرائیل با ایران، تا دوران دولت دکتر مصدق ادامه داشت.
دوره دوم رابطه ایران و اسرائیل، از 1332 تا 1341 را در بر میگیرد. دولت ایران در تلاش بود که روابطی مستقیم و رسمی با اسرائیل برقرار کند. گفتوگوهای پنهانی بر سر نفت، از همین سالها آغاز شد و نهایتا ایران با فروش نفت خویش به اسرائیل موافقت نمود. پس از چند روز مذاکره، نفت ایران به بهای بشکهای 30/ 1 دلار به اسرائیل فروخته شد. طبیعی است که قرارداد مزبور بدون دستور شاه، هرگز امضاء نمیشد. بن گوریون، نخستوزیر اسرائیل که بهشدت خوشحال بود و آن را موفقیت بزرگی برای کشورش میدانست، بلافاصله دستور داد لوله نفت 18 اینچی بین بندر ایلات و بئر شبع احداث شود و از آنجا نفت ایران به وسیله کامیونهای نفتکش، به پالایشگاه حیفا حمل گردد. لوله مزبور در ظرف صد روز ساخته شد و در دسامبر 1957م، شروع به کار کرد. همچنین با کمپانی نفت ایران بسته شد تا لولهکشی گاز در تهران آغاز گردد. برخلاف خط لوله ایلات اشکلون که طی صد روز ساخته شد، خط لوله گاز تهران در دوره بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در دهه 1370 کشیده شد. در اواخر دهه 1330ش، روابط اطلاعاتی ـ امنیتی ساواک با موساد به حدی رسیده بود، که به خودی خود کمک زیادی به صادرات نفت ایران به اسرائیل میکرد.
دوره سوم که از سال 1342 تا 1357 را در بر میگیرد. در این مقطع روابط اقتصادی و نفتی ایران با دولت اسرائیل، کاملا رسمی میشود. از اوایل دهه 1350ش به بعد، ایران از بزرگترین فروشندگان نفت به اسرائیل شد، تا روابط تجاری طرفین بیش از بیش به صورت پایاپای صورت گیرد. ارسال نفت ایران به اسرائیل، بدون وقفه تا انقلاب اسلامی ایران در سال 1979م/ 1357ش ادامه یافت.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24412/
مدارس آلیانس پیشقراول صهیونیسم در ایران
صهیونیسم در مسیر توسعه خود به ایجاد سازمانها و تشکیلات مختلفی در سراسر جهان پرداخت که در قالبهای مختلف اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ظاهر شدند. یکی از این سازمانها مدارس «آلیانس اسرائیلی اونیورسال» بودند که کار خود را در اغلب نقاط جهان از جمله در ایران آغاز کردند. اما به نظر میرسد هرچند این نهادها هر کدام در ظاهر ماهیتی فرهنگی، اقتصادی یا اجتماعی داشتند و مثلا در قالب خیریه کار میکردند، اما در بطن هر یک از آنها اهداف سیاسی و توسعهطلبانه صهیونیسم خانه داشت.
مدارس آلیانس اسرائیلی ایران، مدارسی فرانسوی و شاخهای از آلیانس اسرائیلی اونیورسال بودند. این نهاد را آدولف کرمیو با همراهی چند روشنفکر یهودی با هدف مقابله با یهودستیزی در سراسر جهان، همدردی با یهودیان و رسیدگی به مشکلات آنان در 1860م در پاریس تشکیل دادند.
در اواخر قرن نوزدهم در ایران تقریبا حدود پنجاههزار یهودی در ایران زندگی میکردند که در سراسر ایران پراکنده بودند. به گفته دیولافوا، آنها وضعیت مناسبی نداشتند. شکلگیری شعبه آلیانس اسرائیلی در ایران، چند سال پیش از انقلاب مشروطه و در زمان مظفرالدینشاه به وقوع پیوست. با راهاندازی مدرسه تهران بهتدریج شعباتی در سایر شهرهای ایران نیز شکل گرفت.
به گفته کوهنکا، مؤسسات آلیانس در ایران برنامههای وزارت فرهنگ را اجرا و از این طریق اعتماد اولیای امور وزارت فرهنگ را جلب میکردند «و از این دوستی توانستند حداکثر استفاده را در بالا بردن سطح فرهنگ و تربیت فرزندان این آبوخاک ببرند». او میآورد که «اکثر دانشمندان، نویسندگان و رجال سیاسی و نظامی این کشور تحصیلکردگان مدارس آلیانس میباشند...». این اظهارات میتواند از میزان نفوذ آلیانس بر سران مملکت پرده بردارد. از سوی دیگر درحالیکه کوهنکا میگوید، این مؤسسات برنامههای وزارت فرهنگ را اجرا میکردند، اما گزارشهای وزارت معارف برخلاف ادعای کوهنکا میآورد این مؤسسات چندان توجهی به زبان فارسی و تاریخ و فرهنگ ایران نداشتند و برنامههای مدارس دولتی و آییننامههای وزارت معارف را پشت گوش میانداختند. بنابراین این مدارس برنامههای مستقل خود را داشتند که متناسب با اهداف اتحادیه جهانی یهود بود.
برای پی بردن به ماهیت و اهداف آلیانس میتوان به تفکرات کرمیو، رئیس آن، رجوع کرد. او که از یهودیان بنام فرانسه و اولین رئیس اتحادیه جهانی اسرائیل بود، نهتنها در پاسداری از منافع یهود فعال بود، بلکه برای کسب افتخار و عظمت یهود و اندیشههای یهودیت مبارزه میکرد. او در جایی گفته بود باید اعتراف کرد که تاکنون توجه چندانی به مسئله شرق نشده است. همین هم شد که در تأسیس مدارس آلیانس سراغ شرق هم آمد. طبق شواهد موجود تأسیس مدارس آلیانس در شمال آفریقا و شرق نتایج مهمی را برای یهودیان آن نواحی دربرداشت؛ چنانکه لوی مینویسد یهودیان این مناطق، آزادی، ثروت و حتی حیات خود را مدیون آلیانس هستند. بنابراین اتحادیه جهانی اسرائیلی آلیانس تأثیر عمدهای بر بهبود وضعیت یهودیان داشت و بر قدرت آنان افزود.
برخی منابع از این مدارس بهعنوان ابزار صهیونیسم در مسیر پایهگذاری دولت صهیونیستی یاد کردهاند: «یهودیان شرق بهویژه در جهان اسلام به ابزاری برای تشکیل یهود از طریق مدارس آلیانس و تبلیغات صهیونیست تبدیل شدند و بدین ترتیب هویت محلی خود را از دست داده و هویت جهانی یافتند که جوهر آن قطع ارتباط یهود با وطن خود و جذب آنها در میهنی جدید میباشد».
بنابراین کارکرد این مدارس زمینهسازی مشروعیت دولت صهیونیست بود. از سویی این مدارس با جذب کودکان مسلمان ایرانی آنها را با تعلیمات صهیونیستی آشنا میکردند بنابراین بر گستره حامیان خود میافزودند که تهدیدی برای جامعه اسلامی بود.
در نهایت بررسی مجموعه رویدادهای حول تأسیس مدارس آلیانس نشان میدهد این مدارس مادر تشکلهای صهیونیستی در جامعه یهود ایران بودند. به عبارتی این مدارس مبدأیی برای کار سازمانی و تشکیلاتی یهودیان شد و اتحاد میان آنان را رقم زد.
مدارس آلیانس در ایران همچون دیگر کشورها در راستای اهداف سیاسی و کلان صهیونیسم ایجاد شد و بیشتر پوششی برای پیگیری رویای تأسیس دولتی صهیونیستی در فلسطین بود. در واقع آنها از طریق این مدارس سعی میکردند آموزههای مورد نظر خود را ترویج و گسترش دهند و اذهان را برای اقدامات بعدی خود آماده کنند. این مدارس از سوی دیگر موجب سازماندهی و انسجام یهودیان شد و با ایجاد مبنای ذهنی مشترک، زمینه ایجاد تشکیلات بعدی یهود در ایران را فراهم کرد.
این اتحادیه تا سال 1357ش در ایران فعال بود و از طریق ارتباط با مرکزیت آن در فرانسه به مدت حدود هشتاد سال اهداف اتحادیه جهانی اسرائیلی مستقر در پاریس را در ایران تعقیب میکرد.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24403/
چرا اعلامیه بالفور توسط دولت انگلستان صادر شد؟
یکی از وقایع جنگ جهانی اول که تا به امروز منطقه خاورمیانه و بهویژه حوزه شامات را درگیر خود کرده، کشورها و مناطق زاییده از فروپاشی امپراتوری عثمانی است که تا به امروز محل بحث و منازعه میان سیاستمداران و تحلیلگران بوده است و همچنان به عنوان بخشی از مهمترین چالشهای بینالمللی از آن یاد میشود. اما با قاطعیت تمام میتوان گفت که مهمترین چالش بینالمللی برآمده از این بحران مسئله فلسطین و سرزمینهای اشغالی است؛ مناطقی که به لحاظ تاریخی متعلق به مسلمانان و یهودیان محلی این مناطق است، اما با فروپاشی امپراتوری عثمانی محل درگیری و اشغال شد.
این اشغال، که زمینه و بستر آن از سالها قبل فراهم شده بود، با اعلامیه بالفور وزیر امور خارجه انگلستان رنگ واقعیت به خود گرفت. شاید کمتر کسی گمان میکرد که هنگام صدور این اعلامیه بذر اشغال، ظلم، تعدی، آوارگی و جنایتی برپا خواهد شد که بشر کمتر نمونهای از آن به خود دیده است.
اندیشه شکلگیری کشوری که یهودیان را در خود جای دهد به رهبری تئودور هرتزل و تشکیل اولین کنفرانس جهانی صهیونیسم در شهر بال سوئیس در سال 1887م نشاندهنده تلاش صهیونیستها برای بهدست آوردن تعهد یکی از ابرقدرتها در جهت برپایی وطن ملی یهود بود. در همین ارتباط تلاشهایی برای گرفتن تعهد از عثمانی و آلمان انجام شد که به نتیجه نرسید. در نتیجه صهیونیستها ناچار شدند منتظر حوادث بینالمللی بمانند تا شرایط برای اجرای نقشه فراهم شود. جنگ جهانی اول بهترین فرصت را برای آنها فراهم کرد تا به این هدف خود جامه عمل بپوشانند.
اما کشوری که به این هدف صهیونیستها پاسخ مثبت داد انگلستان و وزیر امور خارجه آن، یعنی لرد بالفور، بود. منافع لندن که در آن مقطع با ایجاد یک میهن ملی برای یهودیان هماهنگ بود رهبران این کشور را بر آن داشت تا با صدور یک اعلامیه، بنیان سیاسی رژیم صهیونیستی را بنا نهند. این بیانیه که در سال 1917م و در اواخر جنگ جهانی اول صادر شد با آرمانهای یهودیان برای ایجاد یک میهن ملی در فلسطین اعلام همبستگی کرد. اعلامیه در قالب نامه توسط لرد بالفور به لرد ادموند دو روچیلد، یکی از رهبران آن زمان جنبش صهیونیسم، فرستاده شد. جالب اینجاست که صدور اعلامیه توجه چندانی را به خود جلب نکرد و بسیاری گمان کردند که پس از مدتی به دست فراموشی سپرده خواهد شد، اما تاریخ چیز دیگری را نشان داد و این سند به یکی از مهمترین اسناد بینالمللی جنگ جهانی اول بدل شد.
در مورد چرایی این راهبرد انگلستان پرسشهای بسیاری مطرح شده است. چرا بریتانیا باید این اعلامیه را صادر کند؟ لندن چه نفعی در تشکیل کشور اشغالگر اسرائیل دارد؟ آیا بریتانیا از سر دلسوزی این بیانیه را صادر کرد؟ آیا انگلستان تحت فشار صهیونیستها به صدور این اعلامیه تن داد؟ منافع انگلستان به عنوان یک ابرقدرت جهانی در کجای این معادلات قرار دارد؟
آنچه سبب شکلگیری رژیم صهیونیستی در سرزمینهای فلسطینی شد علاقه شخصی وزیر امور خارجه انگلستان یا قدردانی از دانشمند خاصی نبود، بلکه این منافع راهبردی انگلستان و دنیای غرب در منطقه خاورمیانه بود که زمینهساز صدور اعلامیه بالفور و این واقعه تاریخی شد.
شاید بتوان گفت مهمترین دلیل صدور اعلامیه بالفور توسط انگلستان منافع بریتانیا در تشکیل یک دولت یهودی در قلب خاورمیانه بود. به زبان ساده میتوان گفت منافع بریتانیا و به طور کلی دنیای غرب در منطقه خاورمیانه در این بود که دولتی ملی برای یهودیان تشکیل شود و این دولت نقش متحد استراتژیک را برای آنان ایفا کند. در واقع لندن با صدور این اعلامیه در سال 1917م بنیان دولتی را بنا نهاد که پس از آن باید منافع انگلستان و در نهایت دنیای غرب را دنبال میکرد.
این امر به لحاظ ژئوپلیتیک نیز اهمیت دو چندانی داشت؛ زیرا تشکیل دولتی در این منطقه از جهان باعث میشد بریتانیا بتواند از منافع استعماری خود خصوصا در کانال سوئز و نیز راه دریایی منتهی به هند حمایت و پشتیبانی کند؛ بهویژه که کشور مصر نیز در این منطقه واقع شده بود و منافع استعماری دولت انگلستان ایجاب میکرد که یکی از پایگاههای اصلی خود در منطقه خاورمیانه را حفظ کند. هربرت ساموئل نیز در همین باره گفته است که پس از استقلال یهودیان در یک کشور و با یک دولت مخصوص خود، این دولت بخشی از تمدن غرب خواهد بود و از منافع آن دفاع خواهد کرد.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24406/
نگاهی به سیاست تفرقهاندازی پهلوی دوم در میان سران نظامی
نیروهای نظامی از جمله ارتش، بزرگترین پشتوانه رژیم پهلوی بود. محمدرضاشاه به این پشتوانه، هزینه زیادی اختصاص داده بود و امیدوار بود در بزنگاههای مختلف سیاسی بتواند از آن بهره بگیرد. او علاوه بر اختصاص بودجههای گزاف، از روشهای دیگری نیز برای حفظ ارتش استفاده میکرد. یکی از روشهای مهم پهلوی دوم ایجاد اختلاف میان نظامیان و نیز برانگیختن حس رقابت بود. این وضعیت بهویژه در میان سران ارتش بسیار کاربرد داشت و نتیجه نیز معمولا موفقیتآمیز بود. هرچند در نهایت، آنچه او میخواست محقق نشد؛ بااینحال این روش، جزء روشهای غالب حکومت برای حفظ وابستگی ارتش به شاه و نظام بود.
سیاست تفرقهاندازی میان نظامیان، سیاستی است که در دوره رضاشاه مورد توجه قرار گرفت و او از آن برای حفظ حکومت خود استفاده کرد. البته پیشینه این سیاست به کشورهای غربی بازمیگردد. بااینحال در ایران بعد از تشکیل اولین ارتش مدرن به اجرای این سیاست توجه شد. ایجاد اختلاف ظاهرا با هدف توزیع قدرت میان جناحهای مختلف صورت میگرفت. وجود تنش و اختلاف میان نظامیان باعث میشد قدرتی موازی با قدرت شاه شکل نگیرد.
حسین فردوست در کتاب خود به یک نمونه از این سیاست اشاره کرده و آورده است: «رضاخان به حزب و تحزب اعتقادی نداشت و بنا به تربیت قزاقی خود تنها به ارتش متکی بود و از ارتش آنچه برایش مهم بود پادگان تهران بود و تازه همین پادگان را به دو لشکر کاملا همقوه تقسیم کرده بود: لشکر یک به فرماندهی کریم آقاخان بوذرجمهری و لشکر دو به فرماندهی علی آقاخان نقدی. به این ترتیب، یک فرمانده بیسواد (بوذرجمهری) در مقابل یک فرمانده باسواد (نقدی) قرار داشت. رضاخان همیشه بین این دو لشکر اختلاف میانداخت؛ به طوری که عملا آنها دشمن و رقیب یکدیگر بودند. در نزد افسران لشکر یک، لشکر دو را بیعرضه میخواند و بر عکس».
البته این سیاست فقط محدود به نظامیان نبود، بلکه شاه پهلوی از آن در همه ارکان نظام استفاده میکرد. پهلویها تنها چیزی که نهادینه کردند دشمنی و رقابت ناسالم میان اطرافیان بود و این امر در همه سطوح از نهاد خانواده تا دیوانسالاری ملی دیده میشد. گرچه این سیاست برای اولینبار توسط رضاشاه بهکار گرفته شد و نتیجه خوبی برای حکومت نداشت، اما محمدرضا پهلوی نیز این تجربه اشتباه را تکرار کرد. بدین ترتیب سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن، توسط او در تمام ارکان حکومت ریشه دواند. شاه با استفاده از این سیاست، همه را به جان هم انداخته بود و به عنوان داور نهایی ظاهر میشد. بااینحال در میان ارکان حکومت، نظامیان یکی از گروههای مهمی بودند که وی سیاست تفرقهبراندازانه خود را در مورد آنها اعمال کرد.
محمدرضا پهلوی از روشهای مختلفی برای ایجاد وفاداری میان نظامیان و بالا بردن وفاداری میان آنها استفاده کرد. یکی از روشهای بهکاررفته بالا بردن وفاداری نظامیان با دادن انواع پاداشها و اختصاص بودجههای بالا به آنها بود. او در کنار این سیاست، به حذف نظامیان مخالف یا وابسته به احزاب چپ نیز استفاده کرد.
اما در کنار این سیاستها، مهمترین سیاست محمدرضا پهلوی ایجاد اختلاف میان نظامیان بود. ظاهرا شاه در اجرای این سیاست کاملا موفق بود. نمونههای زیادی از اختلافات میان سران نظامی موجود است که در اظهارات ساواک و یا سایر اسناد به آنها پرداخته شده است. نمونهای از این اختلاف، اختلاف میان خسروانی، از فرماندهان ژاندارمری، است. طبق گزارش ساواک، خسروانی فعالیت شدیدی علیه سپهبد نصیری، رئیس شهربانی کل کشور، آغاز کرده بود.
موضوع ایجاد اختلاف در میان سران ارتش برای محمدرضا پهلوی بسیار مهم بود. این موضوع به حدی آشکار بود که بسیاری از ناظران و تحلیلگران خارجی نیز متوجه آن شده بودند. در واقع «شاه از لحاظ سیاسی چنین عدم تمرکزی را در فرماندهی یک ضرورت میدانست تا بدین وسیله از توطئه افسرانی که رژیم را تهدید میکردند جلوگیری به عمل آید؛ به همین دلیل نیروهای سهگانه ارتش در یک ساختار فرماندهی به هم نمیپیوستند؛ ازاینرو ستاد فرماندهی عالی ایران، که همطراز رئیس ستاد مشترک ایالات متحده بود، آن قدرت و اختیار را نداشت تا مثل کشورهای دیگر فعالیتها را هماهنگ کند. فرمانده هر یک از نیروهای سهگانه همیشه ملاقات جداگانه با شاه داشت؛ حتی رئیس ستاد کل اختیار چندانی برای هماهنگ ساختن فعالیت نیروها نداشت». اجرای سیاست تفرقهاندازی میان نظامیان تا بدانجا پیش رفت که بسیاری از سران نظامی به خون یکدیگر تشنه بودند و از هیچ فرصتی برای حذف حریف و رقیب خود فروگذاری نمیکردند.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24468/
حکم میکنم!
آذرماه سال ۱۳۰۴، ماهی بسیار تعیینکننده در پروسه به قدرت رساندن رضاخان به سلطنت و تبدیل کردن وی به «اعلیحضرت رضاشاه پهلوی»، با حمایت انگلیسیها بود. در ۱۵ آذر این سال، مجلس مؤسسان با نطق رضاخان، رئیس موقتی مملکت، گشایش یافت. یک هفته بعد در ۲۲ آذر، مجلس مؤسسان متمم قانون اساسی را تغییر داد و به موجب آن سلطنت دائمی ایران، به رضاخان پهلوی و عقاب وی واگذار گردید. دو روز بعد در ۲۴ آذر، رضاشاه، پادشاه جدید ایران، در مجلس شورای ملی حضور یافت و طبق قانون اساسی، مراسم تحلیف به جای آورد. فردای آن روز ۲۵ آذر، رضاشاه بر تخت سلطنت نشست و پادشاهی خود را اعلام کرد.
به شهادت اسناد و روایات تاریخی، رضاخان در ابتدا با چهرهای آزادیخواهانه و با تظاهر به دینداری و دفاع از حقوق مردم و مبارزه با استبداد قاجار به قدرت رسید، اما مرور زمان، خیلی زود ماهیت و نیات واقعی او را برملا کرد. رضاخان در آغاز ظهور و برای تثبیت حکومت خود، اعلامیهای در ۹ بند با عنوان «حکم میکنم» منتشر و به در و دیوار شهر نصب کرد. بر اساس این اعلامیه، تمامی ادارات دولتی و روزنامهها تعطیل شدند و به جز دوایر تأمین ارزاق، به هیچ اداره یا مغازهای اجازه کسب داده نشد! اجتماعات در منازل و نقاط مختلف، به کلی موقوف و در معابر هم اگر بیش از سه نفر گرد هم میبودند، با قوه قهریه متفرق میشدند. رژیم دیکتاتور پهلوی از همان ابتدای قدرتگیری، جو اختناق و خفقان را برای جامعه ایرانی به ارمغان آورد و آزادیهای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی مردم را تحتالشعاع اوامر شخص رضاخان درآورد.
در سالهای 1304 تا 1320، قدرت مطلق رضاخان سد مهمی در مقابل پیدایش جامعه مدنی، آزادی، امنیت مالی و جانی افراد عادی، روشنفکران، سیاستمداران، علما، منتقدان و مخالفان بود. تمام ویژگیهای حکومتهای سلطانی، از جمله حکومت شخصی، رسمی نبودن سیاست، انحصار سیاسی، ناآگاهی سیاسی مردم، ناتوانی نهادهای مردمی و فساد سیاسی در نهادهای اداری، در حکومت رضاخان نمود یافت. در این دوره، رضاخان تصمیمگیر اصلی و قدرت تنها در دست دربار متمرکز بود. او ارتش، نظام اداری، آموزشی، قضایی و دربار را کاملا به شخص خود وابسته کرد. او با قبضه کردن قدرت و حذف مخالفانش، راه را برای برقراری نظامی کاملا خودکامه، بهویژه از سال ۱۳۱۲ به بعد، هموار کرد.
هرچند که نظامیان در سراسر کشور اعتبار و قدرت فراوانی داشتند، اما در مجموع، فقط ابزاری در خدمت رضاخان بودند، نه تصمیمگیر اصلی؛ بنابراین او ارتش را به شکل نیروی مسلط درآورد و مقامهای کشوری در عمل، زیر فشار مأموران نظامی قرار گرفتند. ارتش نقش عمده را در سرکوب مخالفان سیاسی و باقی نگه داشتن جامعه در حالت سنتی و جلوگیری از تکوین جامعه مدنی ایفا کرد. دخالت ارتش همچون ابزار در سیاست، در همان روز اول حکومت رضاخان آغاز شد و پشتوانه اصلی رژیم بهشمار آمد.
از سوی دیگر در تمام دوره رضاشاه، مردم ایران در روند نمایندهگزینی برای مجالس بهاصطلاح شورای ملی، که مهمترین نماد مشروطه و سیاستورزی قانونیِ متضمن حق تعیین سرنوشت سیاسی محسوب میشد، کمترین نقش و جایگاهی نداشتند. در همان حال، در آمدورفت دولتهای وقت، نه اراده و خواسته مردم کشور و نه حتی همان نمایندگان منصوب رضاشاه در مجالس آن ادوار، هیچگونه نقشی ایفا نمیکرد. همچنین هیچ قرینهای وجود ندارد که نشان دهد برخلاف آنچه پیرامون دستگاه قضایی بهاصطلاح مدرن دوره رضاشاه تبلیغ و برجستهسازی میشده است، قوه قضائیه آن روزگار، مستقل از اراده و خواسته رضاشاه، کوچکترین گامی در مسیر نهادینه ساختن عدالت مطلوب و مورد عنایت جامعه ایرانی برداشته باشد. بنابراین در آن روزگار بدفرجام، حکومت پادگانی، با نظمی آمرانه و البته ددمنشانه و قاهرانه، کلیه نهادهای قانونی سیاسی و اجتماعی را از درون تهی ساخته و بهتابعی بیچون و چرا، از خواستها و علایق مبسوطالید، قانونگریز و مردمستیز خود تنزل داده بود.
منبع:
پژوهشکده تاریخ معاصر
https://www.iichs.ir/fa/article/24364/