eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
430 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ جــار میزنم عشقت را در تک تک خیابان های این شهر همه باید بدانند تــو مــال مــنی و بــَس💓🌸☁️🖇 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
‌‌‌‌༻°💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ به جهنم که پیر می‌‌شوی !! چروکِ زیر چشمانت همانقدر زیباست که چینِ رویِ دامنت ... ♥️✨🌸💍 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ تو جونِ منی آدم که از جونش نمیتونه بگذره💞 😇 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :+پس کارمون راحت تر شد،بخور دخترم..بخور بغض کرده ام،نمیدانم چرا... کمی از قهوه ام را،همانطور تلخ مینوشم. دوباره نگاهم را به حاج خانم وصله میکنم متوجه سوال چشمانم میشود،فنجان قهوه اش را روي میز میگذارد و میگوید :+ببین دخترم،حدود یک ماه دیگه یه دوره ي آموزشی معماري و دکوراسیون داخلی تو کانادا برگزار میشه. از این دوره واسه شرکت هاي معتبر و مهندس هاي معروف دعوتنامه فرستادن. واسه شرکت وحید و سیاوش هم فرستادن. آرام میگویم :_میدونم،عمووحید گفته بود :+این دوره،خیلی مهمه و مدرکی که به شرکت ها و مهندسا میده،در سطح دنیا،معتبره. عموت و سیاوش تصمیم گرفتن،که سیاوش بره. این قضیه مال چهارماه پیشه. این دوره،نه فقط واسه سیاوش که واسه وحید و شرکتشون هم خیلی مفیده.این ها را هم میدانم. :+سیاوش داشت آماده ي رفتن میشد که یه دفعه.... ببین تا دوهفته،سیاوش باید مدارکش تحویل بده... وگرنه اسمش خط میخوره. :_خـــب چه کاري از من ساخته است؟ :+سیاوش به هواي تو مونده ایران... هرچقدر من و وحید بهش میگیم گوش نمیده... دیروز به من گفت که دیگه قید دوره و مدرك رو زده... باید بمونه ایران... نیکی جان،ببین حالا که پدر و مادر تو اینقدر مخالفن،تو هم که خب خودت گفتی سیاوش رو دوست نداري،این دوره هم که واقعا مهمه...در ثانی دخترعمه ي سیاوش هم به پاي سیاوش مونده و همه ي خواستگاراش رو رد می کنه..ببین دخترم،بیا و در حق من دختري کن،آب پاکی رو بریز رو دست پسر من... من سیاوش رو میشناسم،از بچگی همه ي انتخاباش یه دونه بود. به عنوان دوست،یا وحید یا هیچکس.. واسه شغلش یا معماري یا هیچ چی واسه همسرم که... فقط تو میتونی اونو از این مخمصه نجات بدي... قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید. به طرف سالن کشیده میشوم عمو رنگ به رو ندارد،با موبایل حرف میزند،منتهی انگلیسی... بابا دست به کمر زده و گاهی چیزي به عمو میگوید مامان نگران چشم به عمو دوخته... خودم را به نزدیک ترینشان میرسانم:مامان دستم را روي بازویش میگذارم :_چی شده مامان؟ مامان برمیگردد و سرسري نگاهی به من میاندازد +:حال پدربزرگ خوب نیست شوکه میشوم. مامان،ناگهان انگار متوجه چیزي شده به طرفم برمیگردد و فریاد میزند :+نیکـــــی سکوت کل خانه را میگیرد. عمو و بابا به طرفمان برمیگردند. نمیدانم چرا،اما عمو رنگش بیشتر میپرد. نگاه متعجبم را به هرسه ي آن ها میدوزم.. عمو لب میزند :چادر...ناخودآگاه دست روي سرم میگذارم... با چادر وارد خانه شده ام... آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم... عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روي گوشش میگذارد.. همچنان سکوت پابرجاست. نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من... عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد :_خداروشکر......برگشت.... بابا نفس راحت میکشد.. عمو خم میشود،روي زمین میافتد و سجده ي شکر به جا میآورد. از خوشحالی اش،لبخندي روي لبم مینشیند من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است... صداي بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاك فراموش کرده بودم... :_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردي با آبروي ما بازي کنی؟ لحنش خشمگین است،میترسم... قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠‌
💠♥️💠 ♥️💠 💠 به هرحال خودت پدر و مادرت رو میشناسی،ممکنه رضایت بدن به این وصلت ؟؟؟ سرم را تکان میدهم... محال است! حرف هاي عمووحید در سرم میپیچد... وقتی از دوره برایم میگفت و چشمانش برق شادي میگرفت: قرار شده من بمونم و بالا سر کارا باشم،سیاوش بره. مدرکش خیلی مهمه نیکی... هم از نظر اقتصادي هم اینکه بین رقبا، شرکت ما معتبرتر میشه... این واسه آینده ي کاري مون خیلی مهمه. :_حاج خانم من قبلا به پسرتون جواب منفی رو دادم... ایشون قبول نکردن نمیدانم چرا،ولی سیاوش را پسر حاج خانم خطاب کردم... +:میدونم دخترم... ولی خودت یه کاریش بکن... فقط از دست تو برمیاد...فقط تو میتونی دخترم... فقط تو... نگاهی به فنجان نیم پر میاندازم... چه روزي ! پر از قهوه هاي تلخ! سر تکان میدهم. نمیدانم دلم براي استیصال حاج خانم میسوزد،یا براي بلاتکلیفیسیاوش... در هرحال من میدانستم،خودم را براي چنین روزي آماده کرده بودم... بلند میشوم. :_ممنون از پذیرایی تون حاج خانم...نگران اون قضیه هم نباشین... من حلش میکنم حاج خانم به گرمی دستم را میفشارد :+ممنون دخترم...ممنون ... امیدوارم همیشه خوشبخت باشی :_بااجازه تون... از کافه بیرون میزنم. هوا رو به تاریکی میزند. دکمه هاي پالتویم را میبندم و راه خانه را در پیش میگیرم... باید فکر کنم. به همه چیز... به پدربزرگ،عمووحید،سیاوش...دخترعمه اش... او هم مثل من گناهی ندارد... نیاز به راه رفتن دارم،به گز کردن پیاده روها تا خانه. کلید را داخل کیف میاندازم و وارد خانه میشوم. اوضاع خانه،به نظر روبه راه نمیآید. قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
‌‌‌‌༻ اجازه دارم خيلى جدّى خيلى كوتاه يه چيزي بگم؟ - بگو + خوش بحالت كه يكيو دارى كه خيلى ميخوادت يكى مثه من🙈 #ᴛᴇxᴛ ∞•🍀•∞ °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ با صفر درصد الکلِ این آبجوی وطنی کسی مست نمی شود ! اما تماشای لاک زدنت ... تلوخورِ پس کوچه های جهانم می کند ! 🙊😍 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ •| طُ∞ مثـل هیـچ ڪس نیستـی نگـاهـت لبخنـدتْـ چشمــان دل فـریبـت تـــ❥ــو قشنـگ تـریـن مـرد تـاریخـی در نگـاهِ مـن .. ! 🙈😌💖🎍 |• °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS