eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
430 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
637 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ حسود نیستم ولی لال شه.. هرکی غیر من.. تورو "عشق" بنامه...💋💍💕🌼 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
♥️ℒℴνℯ♥️ - قـد ڪوتـاهـی خیلـی بـده + تـو قـد ڪوتـاه نیستـی فقـط خـدا ∞ رو انـدازه بغـل مـن آفـریـده .. ! 👼🐣💗☁️ °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
💠♥️💠 ♥️💠 💠 تقه اي به در میخورد و در باز میشود. برمیگردم. عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچوب در ایستاده. تا به حال،او را اینقدر خشمگین ندیده بودم. جلو میآید :_تو عقل داري؟جواب منو بده عقل داري؟؟ این چه کاري بود کردي؟؟اصلا معلومه داري چی کار میکنی؟؟ تو از مسیح چی میدونی؟؟ بغضم ناخواسته شکسته و گدازه هاي اشکم،از آتشفشان چشمم بیرون میزنند.. :+عمو؟ پشتش را به من میکند،میخواهم جلو بروم و دست روي شانه اش بگذارم اما صداي اس ام اس موبایلم میآید. برش میدارم،پیام از او! چقدر سریع،انتظارش را نداشتم. ]همون جایی که صبح بودیم نیم ساعت دیگه[ موبایل را روي تخت میاندازم،این آدم چقدر مرموز است... اصلا آدم است؟جن است؟شاید هم پري!!جلو میروم و چشم در چشم عمو میدوزم. :+عمو به من اعتماد کنین...من همه چی رو براتون توضیح میدم... فقط یه کم بهم وقت بدین.... حواسم به همه چی هست...مطمئن باشین.. عمو سرش را تکان میدهد. :_نمیتونم بسپارم به تو... باید با مسیح حرف بزنم.. :+عمو میشه من رو تا کافی شاپ سر خیابون برسونین؟ :_الآن؟؟نیکی ساعت هفته... :+ضروریه عمو مشکوك نگاهم میکند،چشمانم را میدزدم. :_باشه.. :+پس من نمازمو بخونم عمو از اتاق بیرون میرود،چادرنمازم را سر میکنم. قامت میبندم و تاریکخانه ي ذهنم را خالی میکنم،از هرچه جز خدایم...خودم را به دستان مهربان و مقتدر خدا میسپارم و جرعه جرعه، از شربت تقدیر الهی مینوشم... میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را باز قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠‌
💠♥️💠 ♥️💠 💠 میکند،برمیگردم. :_شما نه،عمو :+شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه به اتومبیلی که جلوتر پارك شده اشاره میکند. :_عمو همه چیز رو براتون توضیح میدم... فقط باید بذارین اول خودم باهاش صحبت کنم... عمو،مستأصل مانده،لبخند گرمی میزنم و از ماشین پیاده میشوم. بازهم چند دقیقه اي تا قرارمان مانده... میبینمش،به نظر آدم خوش قولی است. پشت همان میز صبح نشسته،لباس هایش همان، لباس هاي صبح... فقط،چهره اش کمی خسته به نظر میرسد. چشمانش را بسته،دستش را جلوي دهانش گذاشته و خمیازه میکشد. چقدر در این حالت شبیه بچه هاست.. پشت میز مینشینم،چشمانش را باز میکند. با دیدنم متعجب میشود،اما اصلا خودش را نمیبازد. سلام میدهم همانطور خشک و جدي،جواب سلامم را میدهد.:+سلام،مثل اینکه کارم داشتین؟؟ :_صبح گفتین حرف هاتون ناقص موند... پوزخند میزند :+بله نذاشتین که کاملش کنم... سعی میکنم مثل او،آرام باشم،یا حداقل آرام به نظر برسم. :_ببینین،قبول دارم صحبت هاي صبح،اصلا دوستانه نبود،ولیحالا اومدم واضح در موردش حرف بزنیم. چیزي نمیگوید،فقط نگاهم میکند.. نگاهش نه گرماي خاصی دارد و نه احساسی... سرد و بیروح است... از نگاهش فرار میکنم و حرفم را ادامه میدهم :_من امروز،تو موقعیتی قرار گرفتم،که اصلا دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم... ولی به پیشنهادتون فکر کردم... سرش را بالا و پایین میکند و با دست،به گارسون اشاره میکند :+صبح چیزي نخوردین...الآن چی؟ :_اگه میشه یه فنجون چاي خیري از قهوه هاي امروز ندیدم! قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 رو به گارسون میکند :+دو تا چایی لطفا گارسون میرود. دوباره نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم. :+صبح،نشد ولی الآن از اول براتون میگم...ببینید من رفتم پیش عمومسعود... تاکید می کنم که من اینطور نگفتم ولی عمومسعود جوري برداشت کرد که انگار من و شما از قبل با هم آشناییم... یعنیچطور بگم؟ نگاهم میکند،کلافه سرش را تکان میدهد :+شد دیگه :_چی شد دیگه؟ :+صحبتامون جوري پیش رفت که عمو فکر کرد من و شما خیلی وقته با هم.... دوستیم... :_یعنی چی؟؟ :+من نمیخواستم اینطور بشه،ولی به نفعمون شد... پوزخند میزنم، چرا مامان و باباي من باور ندارند که من،مثل خودشان نیستم... :_مطمئنم بابام خوشحال شده وقتی فکر کرده من دوست پسردارم... این بار،پوزخند نمیزند،اما لبخند کم رنگی روي لبش مینشیند... خیلی کم رنگ... +:آره... واقعا خوشحال شد سرم را چپ و راست میکنم... ادامه می دهد :+نمیدونم چه اصرار مسخره ایه،در این مورد هم دردیم... مامان و باباي منم خیلی اذیت میکنن... اما من کلا اهل این جور مسخره بازیا و وقت گذرونیا نیستم...نه اینکه شبیه شما فکر کنم.. ولی از این کارم بدم میاد... تحقیري در کلامش،به چشم نمیآید... حرفش را ادامه میدهد :+براي همین وقتی اومدم خونه تون،اونجوري رفتار کردم که شک نکنن... :_فهمیدم :+و اما اصل پیشنهاد من... ببینید من و شما با هم ازدواج میکنیم،صوري .. با هم یه مدت تو یه خونه زندگی میکنیم،مثل دو تا همسایه... ولی هیچکس حقیقت رو قسمتـ اولـ 😍👇🏻💙 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
♥️ℒℴνℯ♥️ باید یڪی باشه‌ڪه وقتی از همه چی خسته شدی بگه :دورت بگردم الهی تا وقتی من هستم "تــو" حرص نخور :👅👔💕👑🍒 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
♥️ℒℴνℯ♥️ شمـا ڪە وقتـی میـای بخنـدی رو لپـات چـال میفتـه میشـه بگـی یـه مَـرد چطـور میتـونـه راحـت تـر بمیـره .. ؟! 🏹💕🌸 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
♥️ℒℴνℯ♥️ •| در چشـم هـای ∞ هـزار شجـریـان ربّنـا مـی خـوانـد .. ! 🔥♥️📿 |• °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS