eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
430 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستانی که میخوان خدمات ارزش افزوده «اپ‌ها» رو لغو کنن از طریق کد پایین اقدام کنند👇 *800#
سلام یه خبر خوب😍 از امشب یه رمان به نام روزے دو الے سه پارت در کانال پرنسس قرار میگیره دنبال کنید پشیمون نمیشید☺️🌸 👑👉🏻 @im_princess
💠♥️💠 ♥️💠 💠 چادرم را درمی آورم، تا می کنم و داخل کیفم می گذارم.پیرزنی که از آن سوي خیابان می گذرد با تعجب نگاهم می کند.سرم را پایین می اندازم،دستی به مقنعه ام می کشم و به طرف خانه حرکت می کنم. به دنبال کلید،زیپ کوچک کیفم را باز می کنم. صداي شکستن چیزي و به دنبالش،بگو مگو از خانه ي همسایه می آید،سر تکان می دهم. باز هم که دعوا... در را باز میکنم و وارد خانه می شوم،حیاط وسیع خانه مان این روزها حکم قوطی کبریت را برایم دارد.خانه ات وسیع باشد،هرچقدر هم که بزرگ،تا وقتی محـبت در رگ هایش جریان نیابد،می شود تنگ،سرد،تاریک،حقیر،قفس،زندان و حتی خوفناك.. از سنگفرش ها رد می شوم،ماشین بابا در پارکینگ نیست. از پله ها بالا می روم. در را باز می کنم و داخل میشوم. صداي خنده و قهقهه ي زنانه بلند است. عادت همیشگی مامان،دورهمی هاي سه شنبه! پاورچین پاورچین و خمیده خمیده به طرف پله ها میروم،نمیخواهم مرا ببیند و با تمسخر به یکدیگر نشان دهند؛ دوست ندارم ریز بخندند و مادرم شرمنده شود از داشتن دختري مثل من. پله ي اول را بالا می روم که صداي مامان میخکوبم می کند:نیکی برمی گردم:سلام مامان جواب سلامم را نمی دهد؛مثل همیشــه و من دیگر عادت کرده ام. چرا جواب بدهد وقتی من با کارهایم،به قول خودشان،آبرو و شرافت خانوادگی مان را نشانه رفته ام.... _:بابا زنگ زد گفت ساعت یک می آد دنبالت،براي کلاس کنکور. _:باشه،ممنون باز هم جوابم را نمی دهد،برمی گردد و به طرف هال می رود. از پله ها بالا می روم. صداي قیژ قیژ پله هاي چوبی زیر پاهایم،آرامم می کند. درست است که اهالی این خانه دل خوشی از من ندارند،اما من با در و دیوار این خانه طرح دوستی ریخته ام. 💙 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان زیباے 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4601 💠 ♥️💠 💠♥️💠
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part1 #‌فرارے چادرم را درمی آورم، تا می کنم و داخل کیفم می گذارم.پیرزنی که از آن سوي
💠♥️💠 ♥️💠 💠 وارد اتاقم می شوم،مقنعه را از سرم می کشم.زیپ کیف را باز می کنم و گنج سیاهم را با احتیاط بیرون می آورم،صدف باارزشم را زیر لباس هایم داخل کمد مخفی می کنم.با عشق دستی رویش می کشم و زمزمه می کنم:بیخیال همه ي طعنه ها و کنایه ها،تو که باشی همه چیز خوب است. تا آمدن بابا وقت زیادي نمانده،باید کم کم آماده شوم. کوله ي مشکی ام را از کمد بیرون می آورم. کتاب ریاضی و عربی ام را با دفتري داخلش می گذارم. مانتوي بلند دارچینی می پوشم. حالا که همراه بابا هستم،از چادرسرکردن محرومم. پس باید رعایت لباس هایم را بکنم. شلوار و مقنعه ي مشکی می پوشم و پالتو بلند بافت ذغالی. کتانی هاي آل استارم را بر می دارم و از اتاق بیرون می زنم. از بالاي پله ها هنوز صداي بگو و بخند می آید. از کنار دیوار آرام آرام از پله ها پائین می روم، اما باز مامان متوجه ام می شود،بیرون می آید و در را پشت سرش می بندد. _:اینا چیه پوشیدي؟ خودم را به نفهمیدن می زنم:اینا رو باهم خریدیم مامان. _:بله،ولی نه با این ست رنگی.. نگاش کن،سرتا پا سیاه،سر تا پا مشکی.. دل خودت نمی گیره با اینا؟برو عوضشون کن می خواهم چیزي بگویم اما صداي بوق ماشین نمی گذارد که جوابش را بدهم. +:بابا اومد مامان،من برم؟ با دلخوري اخم کرده:از این به بعد درست و حسابی لباس بپوش نیکی؛به فکر آبروي ما باش لطفا :_خداحافظ بازهم جوابم را نمی دهد،چهارسالی می شود که عقایدمان از هم دور است،شکاف بینمان پرنشدنی است. در را باز می کنم،سوزسرماي آبان صورتم را می سوزاند. چانه ام را در یقه ي پالتویم فرو می کنم ودست هایم را در جیبم. کل حیاط را تا خیابان میدوم. در را باز میکنم. ❤️ 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان زیباے 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4601 💠 ♥️💠 💠♥️💠
وقتی بزرگ میشید 👫 که بفهمین فقط 👈دوست داشتن👉 واسه یه زندگیه کامل کافی نیس🙅🙅♂ سلام ظهرتون بخیر💗 👑👉 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part2 #‌فرارے وارد اتاقم می شوم،مقنعه را از سرم می کشم.زیپ کیف را باز می کنم و گنج سی
💠♥️💠 ♥️💠 💠 بابا پشت فرمان نشسته. کت و شلوار قهوه اي پوشیده و عینک خلبانیزده،مثل همیشه خوش تیپ و باابهت. در را باز میکنم و می نشینم:سلام بابا :_سلام مامان نیست،براي همین جواب سلامم را میدهد،چقدر دلم تنگ شده براي مهربانی هایش... همه ی این سختگیري ها خواسته ي مامان است، شاید اگر این کارهایش نبود،بابا تا حالا با کارهایم کنار آمده بود. :_مامانت دید با این لباس ها اومدي بیرون؟ سرتکان میدهم:بله و سکوت بینمان حکمرانی میکند،چند سال است که مکالماتمان طولانی تر نشده. دستور،دستور مامان است،من ممنوع الصحبتم. تا شاید این به قول خودش،ناهنجاري ها از سرم بیفتد.. هرچند گفتگویی هم نمی تواند شکل بگیرد؛دنیاي ما با هم فرق دارد. گزارشگر رادیو،با حرارت مسابقه ي فوتبال را گزارش می دهد. بابا اصلا اهل فوتبال نیست،میدانم قبل از سوار شدن من،موزیک را خاموش کرده. به احترام اعتقادات من. این کارهایش را دوست دارم... تمام مسیر سکوت بینمان را صداي رادیو میشکند. بابا جلوي یک ساختمان میایستد. بدون هیچ حرفی ڀیاده میشود،من هم به تبعیت از او. نگاهم به ساختمان میافتد،از آموزشگاه هاي معروف است.ساختمانی بلند با سنگ نماي تیره. با بابا داخلش میرویم. بابا دکمه ي آسانسور را میزند،چند لحظه بعـد آسانسور میایستد. معلوم است ساختمان بزرگی است.داخل آسانسور میشوم و بابا دکمه ي طبقه چهارم را فشار میدهد،آسانسور با تکان خفیفی حرکت میکند و صداي موسیقی بی کلام در فضایش می پیچد. به طرف آینه برمیگردم و تار مویی که از زیر مقنعه بیرون زده،آرام به زیر حجابم،هدایت میکنم. آسانسور می ایستد و صداي ضبط شده،ورودمان را به طبقه ي چهارم خوش آمد میگوید. پا در سالن می گذاریم،چند میز گوشه ي سالن گذاشته اند و چهار،پنج کلاس در اطراف میبینم. بابا به طرف یکی از میزها میرود. :_سلام براي ثبت نام دخترم.. دختري که پشت میز نشسته،بلند میشود: بله خیلی خوش اومدین،بفرمایید بشینید خواهش میکنم . کنار بابا مینشینم! 💜 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان زیباے 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4601 💠 ♥️💠 💠♥️💠
چه تاثیر دلنشینی دارد غصه نخور ، درست می شود های مادر اثرش را هزار قرص آرام بخش ندارد...❤️ 👑👉🏻 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part3 #‌فرارے بابا پشت فرمان نشسته. کت و شلوار قهوه اي پوشیده و عینک خلبانیزده،مثل ه
💠♥️💠 ♥️💠 💠 مانتوی تنگ قرمز به تن کرده و آرایش غلیظش چشم را میزند. با لبخند چندش آوري میگوید:اصلا بهتون نمیاد دختر کنکوري داشته باشین. بابا جوابش را نمی دهد،دختر بیتوجه به طرف من برمیگردد: چه رشته اي عزیزم؟ نگاهم را از خط چشم کلفتش میگیرم:انسانی ابروهایش را بالا می دهد: یه خرده دیر اومدین البته،ولی جاي نگرانی نیست،خب کدوم کلاسا؟ قبل من،بابا جواب می دهد:همـهـ ي کلاسا میگویم:نه بابا،من فقط کلاس ریاضی و عربی لازم دارم. بابا میگوید:مطمئنی؟ :_بلـه(به طرف دختر برمیگردم) فقط ریاضی و عربی. دختر خودکارش را برمیدارد:عربی دو سه جلسه تشکیل شده ها،ولی ریاضی احتمالا از هفته ي بعد. بابا میگوید:ایرادي نداره. :_عزیزم اسمت چیه؟ :_نیکی نیایش :_شما لطفا این فرم رو پر کنید،راستی نیم ساعت بعد کلاسعربی،هست،شنبه ها و سه شنبه ها،30:2 تا 30:4 بابا مشغول پرکردن فرم میشود:اگه نتونم بیام دنبالت،اشرفی رو میفرستم. :_ممنون سر تکان می دهد؛فرم را امضا میکند و کارت اعتباري اش را درمیآورد. دختر چاپلوسی میکند:ممنون از حسن انتخابتون بابا نگاهم میکند:پول داري؟ :_بله بابا :_یه چیزي بخر،بخور ذوق میکنم از این محبت غیرمترقبه:ممنون بابا دلم براي خودم میسوزد... :_کاري نداري؟ :_نه،بازم ممنون. خداحافظ بابا میرود،دختر نگاهم میکند: برو کلاس سه بشین،الان همکلاسی هاتم میان. به طرف کلاس شماره سه میروم،روي صندلی روبه تخته مینشینم. چقدر دلم براي چادرم تنگ شده. کاش کمی مامان و بابا درکم میکردند،آه میکشم از ته دل.... 🖤 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان زیباے 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4601 💠 ♥️💠 💠♥️💠
♥️ℒℴνℯ♥️ هرکه را به هرشکلی که دوست داری دوست داشته باش، اما من را🙈 به آن شکلی که بوسه هایش فراوان است و خنده هایش بسیار ...😍 👑👉🏻 @im_princess
کسایی که شبا دیر میخوابن😴 یا رویاهای بزرگی دارن، یا مشکلات بزرگی💦🖇 👑👉🏻 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part4 #‌فرارے مانتوی تنگ قرمز به تن کرده و آرایش غلیظش چشم را میزند. با لبخند چندش آور
💠♥️💠 ♥️💠 💠 سرم را بلند میکنم،دو پسر،هم سن و سال خودم،جلوي در ایستاده اند و مرا نگاه میکنند،شاید نمیدانند که من هم کلاسی شان هستم. صداي کـــسی میآید:چرا نمیرین تو بچه ها؟ و پسر دیگري در چهارچوب در ظاهر میشود،قدبلند است و هیکل ورزشکاري دارد. مرا که می بیند سرش را پائین می اندازد. نرمه مویی صورتش را پوشانده. بلند میشوم:سلام،من شاگرد جدید کلاس عربی ام. دو پسر اولی،آهان میگویند و وارد میشوند و ردیف عقب مینشینند. پسر قدبلند،هم چنان سر پایین داخل می شود و دو صندلی آن طرف تر،در ردیف من مینشیند.کمی که میگذرد، دختري هم وارد کلاس می شود و ردیف عقب مینشیند. با کتاب هایم خودم را مشغول میکنم. ناخودآگاه نگاهم به پسرقدبلند میافتد،نگاهش مدام به در است،انگار منتظر کسی است. :_سلام بچه ها استاد داخل کلاس میشود،به احترامش بلند می شویم و مینشینیم. به همه نگاه میکند و نگاهش روي من متوقف می شود:شما خانم نیایش هستین درسته؟ :_بله استاد :_بچه ها خانم نیایش،مِن بعد همراه ما هستن،خب بهتره بریم سراغ.. صداي در،حرف استاد را قطع میکند. :_بفرمایید در باز میشود و دختر چادري با صورتی سبزه و چشم و ابرویی مشکی،در چهارچــوب در ظاهر میشود. اولین چیزي که نگاه را درگیر میکند،چهره ي معصوم و دوست داشتنی اش است،که بدون آرایش،قشنگ و زیباست. نفس نفس میزند،با حسرت به چادر روي سرش خیره می شوم. :_ببخشید استاد :_خانم زرین،بفرمایید،نزدیک بود درسو بدون شما شروع کنیم. راستی خانم نیایش با دستش مرا نشان میدهد هم کلاسی جدیدتون هستن. دختر به طرفم میآید و وسایلش را روي صندلی کنار من میگذارد. :_سلام،من فاطمه ام. فاطمه زرین :_منم نیکی نیایش هستم. هردو همزمان میگوییم:خوشبختم. آرام میخندیم،چقـــدر جذاب و دوست داشتنی است 💕 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان زیباے 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4601 💠 ♥️💠 💠♥️💠