eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
430 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
637 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✨ 📚قسمت خوندم و جمع كردم. اگه بخواي حاضرم به تو هم نشون بدم. حتي يه بار هم خودم باهاش صحبت كردم. خصوصيِ خصوصي! فقط من و خودش بوديم. باورت نمي شه، نه؟! بدون اين كه منتظر جواب من بشود، سر رسيدش را از توي كيفش درآورد: -مي دونم كه باورت نمي شه ؛ يعني هيچ كس باورش نمي شه. همه اولش مثل تو تعجب مي‌كنن. اما وقتي امضاش رو مي‌بينن، از شدت هيجان زدگي پس مي‌افتن. صفحه اول سر رسيدش را جلوي چشمانم گرفت تا امضاي مادرم را ببينم. امضاي خانم « مستانه مظفري »، هنر پيشه مطرح و مشهور سينما. غرور و افتخار از داشتن چنين امضايي از وجودش مي‌باريد. انگار مالك بزرگ ترين گنج جهان شده بود. گنجي كه به مادر من تعلق داشت، اما براي من هيچ ارزشي نداشت. فقط سايه اش مثل يك بختكِ مزاحم، روي سرم بود و همه جا مرا دنبال مي‌كرد. هيچ گاه هم به من اجازه نداده بود كه خودم باشم؛ <<مريم عطوفت.>> هميشه دخترِ خانم « مستانه مظفري » بوده‌ام كه بايد از داشتن چنين مادري به خودش مي‌باليد، اما خودش نمي دانست چرا؟ آن دختر هم مثل بچه اي شيشه اي سرش را گرم مي‌كند و فكر مي‌كند الماس است، به آن امضاء مي‌باليد و وقتي هم كه سكوت و تعجب مرا از اين همه اشتياق ديد، فكر كرد توانسته است مرا غافلگير كند: -ديدي گفتم باور نمي کنی؟ اين كه چيزي نيست. يه خبر ديگه هم دارم كه مطمئنم از شنيدنش بيشتر غافلگير مي‌شي. ديروز كه با مستانه مظفري صحبت كردم، تونستم شماره تلفنش رو بگيرم. از حفظ، شماره اي را گفت كه هيچ شباهتي به شماره تلفن ما نداشت. شماره تلفن دفتر فيلمسازيشان بود. جايي كه معمولاً كسي نمي توانست آن جا پيدايش كند. -مي بيني! همان وقت حفظش كردم. مي‌خواي بگم تو هم بنويسي؟! اصلاً مي‌خواي تو رو هم با اون آشنا كنم. با سكوت بي خيالانه اي سرم را تكان دادم. معلوم بود كه خيلي تعجب كرده است. -نه؟! يعني تو واقعاً دلت نمي خواد با اون آشنا بشي؟! تو ديگه چه جانوري هستي دختر؟! كاش مي‌دانست كه چه قدر دلم مي‌خواهد با او بيشتر آشنا شوم. بيشتر به افكار و دغدغه هايش پي ببرم و يا آن‌ها را درك كنم. دلم مي‌خواست مي‌توانستم با او از مشكلاتمان، گريه‌ها و رنج هايمان صحبت كنم. اما نتوانستم. دلم نمي آمد او را نااميد كنم يا اين بت خيالي را كه در ذهنش ساخته شده بشكنم. پس گذاشتم تا همچنان با اين معشوق فرضي اش سرگرم باشد. صداي كارگردان مرا از افكارم جدا كرد. بلندگوي دستي اش را جلوي دهان برد و گفت: -بسيار خب! فوراً آماده بشين تا پلان رسيدن « نسرين و شكوفه » رو هم بگيريم. اين آخريشه ديگه! تماشاگران هم ساكت باشن! چون اين ... ادامه دارد... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1