ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_چهارم: تماس های شخصی
- پیدا کردن یه آدم ... اونم از روی رنگ رژش ... توی دبیرستان به این بزرگی بی فایده است ... عین پیدا کردن یه قطره آب وسط دریاست ...
با بی حوصلگی چرخیدم سمتش ... هنوز سرم گیج بود و دل و رده ام بهم می پیچید ...
- یه بار گفتم تکرارشم نمی کنم ... بهانه هم قبول نمی کنم ...
و رفتم سمت دفتر دبیرستان ... معاون مدیر اونجا بود اما اثری از خودش نبود ... یعنی قتل یه دانش آموز دبیرستانی توی ساعت درسی، از نظر مدیر چیز مهمی نبود؟ ... یا چیزی اون دانش آموز رو از بقیه مستثنی می کرد؟ ...
معاون پشت سرم راه افتاده بود ...
- کارآگاه مندیپ ... اگه به چیزی یا کمکی نیاز دارید من در خدمت شمام ...
محکم توی صورتش نگاه کردم ... حالت چهره اش تمام نظریاتم رو تقویت می کرد ... چرا مدیر اینجا نیست؟ ...
بدون اینکه بهش توجه کنم در رو باز کردم و رفتم داخل ... منشی از جاش بلند شد و اومد سمتم ... اما قبل از اینکه چیزی بگه ... من وسط اتاق مدیر ایستاده بودم ...
محکم و با حالتی کاملا تهاجمی اولین حمله رو شروع کردم...
- چه کسی پای تلفنه ... که صحبت باهاش از قتل یه دانش آموز توی ساعت درسی ... توی مدرسه ای که تو مدیرش هستی مهمتره؟ ... واست مهم نیست؟ ... یا به هر دلیلی از مرگ اون دانش آموز خوشحالی؟ ...
خشکش زد ... هنوز تلفن توی دستش بود ...
چند قدم جلوتر رفتم ... حالا دیگه دقیقا جلوی میزش ایستاده بودم ... کمی خم شدم و هر دو دستم رو گذاشتم روی میز ... و محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- ازت پرسیدم کی پشت خطه؟ ...
فریاد دومم بی نتیجه بود ... سریع به خودش اومد و تلفن رو گذاشت ...
- شما همیشه و با همه اینطور پرخاشگر برخورد می کنید؟...
از جاش بلند شد و رفت سمت در ... و در رو پشت سر منشیش بست ...
- یادم نمیاد جواب سوالم رو گرفته باشم؟ ...
چند لحظه صبر کرد ... سعی می کرد به خودش و شرایط مسلط بشه ... اما چه نیازی به این کار داشت؟ ...
- تلفن فوری و شخصی بود ... و اگه قصد دارید این بار سوال کنید چه کار شخصی ای می تونه از پیگیری یه قتل توی دبیرستان من مهم تر باشه ... باید یادآوری کنم برای پاسخ به چنین سوال هایی و سرکشی توی امور شخصی من و دبیرستانم ... باید دلیلی داشته باشید که این سوال ها با تحقیق درباره قتل رابطه داره ... که در این صورت، لازم می دونم یه تماس شخصی دیگه بگیرم ... البته این بار با وکیلم... دلیلی وجود داره که تماس های کاری من به این قتل مربوط باشه؟ ...
📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_چــهـارمــ
✍وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود
نماز رو خوندم و راه افتادم چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد رفتم جلو و سوال کردم غذای حضرت بود آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید پرسید: ایرانی هستید؟ رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست زبانم هم کلا حرکت نمی کرد مشخص بود از حالتم تعجب کرده با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن اینو گفت و رفت
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ...
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی اگر بهت شک می کرد چی؟ شاید اصلا بهت شک کرده بود شاید الان هم تحت تعقیب باشی و
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن
با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله برگشتم حرم یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم اومدم با دشمنانت مبارزه کنم همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم اما ضعیف و ناتوان و غریبم نه جایی دارم نه پولی وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_چهارم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاي_عاشق
•°•°•°•
نماز روکه خوندیم
تشکر سرسری ای کردم و
رفتم داخل ماشین
و کمی از تنقلاتی که تو کیفم داشتم،
برداشتم که بخورم.
همزمان هندزفریمم برداشتم و
بدون این که ببینم چه آهنگیه
پلی کردم
که خوند:
_حامد پهلانههه😂😂
خندم گرفت.
مثلا خبر مرگم دارم میرم جنوب.اونم کجا شلمچه!😅😐
آهنگو عوض کردم و مشغول خوردن شدم.
همه تعجب کرده بودن
از اینکه من دارم میرم شلمچه.
خب تعجبم داشت.
من تو خونواده مذهبی ای بزرگ نشده بودم.
و البته خونواده امم خونواده آزاد و بازی نبود،اما مذهبی هم نبود...
اما همیشهمن حسکنجکاوی داشتم
و دوست داشتم سر از همه چیز در بیارم.
.
راه طولانی و خسته کننده بود و چشمامم از دیدن این همه بَرّ و بیابون بی آب و علف خسته شده بود
از طرفی هم هوا داشت گرم و گرمتر میشد😓
تصمیمگرفتم یکم بخوابم...
.
نمیدونم چقدر از مسیر و رفته بودیم
که از خواب بیدار شدم
اما هرچی که بود
هوا تاریک شده بود.
از صحبتای همسفرها متوجه شدم که نزدیکیم...
.
از ماشین پیاده شدم...
همه جا بوی دلتنگی و غربت میداد...
یه حس عجیب به گلوم چنگ زد...
حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم...
همه جارو بادقت آنالیز کردم.
پووووف
اینجام که همش بیابونه...
نظرم سمت یه دختری که تنها نشسته بودو سرش رو به زانوش گذاشته بود
جلب شد...
آروم رفتم سمتش و نشستم کنارش...
_موافقم باهات...منم دلم گرفت😐
با تعجب سرشو آورد بالانگاهی کرد و
دستی به صورت مرطوبش کشیدو گفت:
_نه...دلتنگی نیست...فقط دارم صحنه های جنگ و تصور میکنم...
میدونی الان همینجایی که ما نشستیم
قبلا چند نفر همینجا شهید شدن؟!
همه اینارو با بغض میگفت...
تو ذهنم گفتم منم باکی دوست شدما
دست گذاشتم رو تعصبی ترین...😯😑😂
یه نگاه به من کردوباخنده ادامه داد:
_شماچرا چادر رنگی سرت کردی؟😃
_چادر نداشتم... از کاروان جاموندیم.
مجبور شدم چادر از نمازخونه دانشگاه بردارم و با ماشین بسیج بیایم!
_ااااا. پس شماها بودین که جاموندین؟😅😅
_کوفته😑خودتون رفتین بااتوبوس و راحت.منو انداختین با چهار تا برادر بسیجی!😏😣
_راستی اسمت چیه؟
_نیلوفر
_منم زهرام...میتونم نیلو صدات کنم؟
_آره
_پس نیلو پاشو بریم تا بهت چادر بدم.اضافه دارم...
یاد حرف آقای صبوری افتادم!
گفته بود خواهرش داره و بهم میده...
اما مث اینکه یادش رفته بود بگه به خواهرش.
همون بهتر
حتما خواهرشم مثل خودشه😏😒
⬅ ادامه دارد...
جهت عضویت 👇
☕❤ eitaa.com/roman_mazhabi
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهارم
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه پیچ میکنن که چی آخه. رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟
مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من.
مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور.
بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم:
_ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟
مامان _ اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس.
غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخوداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
طبق نظر سنجی و رای های شما این رمان انتخاب شد🌹
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
ح سادات کاظمی
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهارم
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه پیچ میکنن که چی آخه. رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟
مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من.
مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور.
بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم:
_ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟
مامان _ اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس.
غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخوداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
طبق نظر سنجی و رای های شما این رمان انتخاب شد🌹
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
ح سادات کاظمی
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهارم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
راهی ترکیه شدیم
ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه
ونیز هم که نرفتم
چون وسط مدارس بود
عاشق درس و تحصیل بودم
قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور
بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه
زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر
خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه
اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست
من کلا دانش آموز شری بودم
یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن
منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین
بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم
منم ک غد و لجباز
لج کردم مدرسه نرفتم دیگه
#ادامه_دارد..
نویسنده : بانو....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1