💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
:+پس کارمون راحت تر شد،بخور دخترم..بخور
بغض کرده ام،نمیدانم چرا...
کمی از قهوه ام را،همانطور تلخ مینوشم.
دوباره نگاهم را به حاج خانم وصله میکنم
متوجه سوال چشمانم میشود،فنجان قهوه اش را روي میز میگذارد و
میگوید
:+ببین دخترم،حدود یک ماه دیگه یه دوره ي آموزشی معماري و
دکوراسیون داخلی تو کانادا برگزار میشه. از این دوره واسه شرکت
هاي معتبر و مهندس هاي معروف دعوتنامه فرستادن.
واسه شرکت وحید و سیاوش هم فرستادن.
آرام میگویم
:_میدونم،عمووحید گفته بود
:+این دوره،خیلی مهمه و مدرکی که به شرکت ها و مهندسا میده،در
سطح دنیا،معتبره.
عموت و سیاوش تصمیم گرفتن،که سیاوش بره.
این قضیه مال چهارماه پیشه.
این دوره،نه فقط واسه سیاوش که واسه وحید و شرکتشون هم خیلی
مفیده.این ها را هم میدانم.
:+سیاوش داشت آماده ي رفتن میشد که یه دفعه.... ببین تا
دوهفته،سیاوش باید مدارکش تحویل بده... وگرنه اسمش خط
میخوره.
:_خـــب چه کاري از من ساخته است؟
:+سیاوش به هواي تو مونده ایران... هرچقدر من و وحید بهش
میگیم گوش نمیده... دیروز به من گفت که دیگه قید دوره و مدرك
رو زده... باید بمونه ایران...
نیکی جان،ببین حالا که پدر و مادر تو اینقدر مخالفن،تو هم که خب
خودت گفتی سیاوش رو دوست نداري،این دوره هم که واقعا
مهمه...در ثانی دخترعمه ي سیاوش هم به پاي سیاوش مونده و همه
ي خواستگاراش رو رد می کنه..ببین دخترم،بیا و در حق من دختري
کن،آب پاکی رو بریز رو دست پسر من...
من سیاوش رو میشناسم،از بچگی همه ي انتخاباش یه دونه بود.
به عنوان دوست،یا وحید یا هیچکس..
واسه شغلش یا معماري یا هیچ چی
واسه همسرم که...
فقط تو میتونی اونو از این مخمصه نجات بدي...
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید.
به طرف سالن کشیده میشوم
عمو رنگ به رو ندارد،با موبایل حرف میزند،منتهی انگلیسی...
بابا دست به کمر زده و گاهی چیزي به عمو میگوید
مامان نگران چشم به عمو دوخته...
خودم را به نزدیک ترینشان میرسانم:مامان
دستم را روي بازویش میگذارم
:_چی شده مامان؟
مامان برمیگردد و سرسري نگاهی به من میاندازد
+:حال پدربزرگ خوب نیست
شوکه میشوم. مامان،ناگهان انگار متوجه چیزي شده به طرفم
برمیگردد و فریاد میزند
:+نیکـــــی
سکوت کل خانه را میگیرد.
عمو و بابا به طرفمان برمیگردند.
نمیدانم چرا،اما عمو رنگش بیشتر میپرد.
نگاه متعجبم را به هرسه ي آن ها میدوزم..
عمو لب میزند :چادر...ناخودآگاه دست روي سرم میگذارم...
با چادر وارد خانه شده ام...
آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم...
عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روي گوشش
میگذارد..
همچنان سکوت پابرجاست.
نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من...
عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد
:_خداروشکر......برگشت....
بابا نفس راحت میکشد..
عمو خم میشود،روي زمین میافتد و سجده ي شکر به جا میآورد.
از خوشحالی اش،لبخندي روي لبم مینشیند
من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است...
صداي بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاك
فراموش کرده بودم...
:_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردي با آبروي
ما بازي کنی؟
لحنش خشمگین است،میترسم...
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
به هرحال خودت پدر و مادرت رو میشناسی،ممکنه رضایت بدن به
این وصلت ؟؟؟
سرم را تکان میدهم...
محال است!
حرف هاي عمووحید در سرم میپیچد... وقتی از دوره برایم میگفت و
چشمانش برق شادي میگرفت: قرار شده من بمونم و بالا سر کارا
باشم،سیاوش بره. مدرکش خیلی مهمه نیکی... هم از نظر اقتصادي
هم اینکه بین رقبا، شرکت ما معتبرتر میشه... این واسه آینده ي
کاري مون خیلی مهمه.
:_حاج خانم من قبلا به پسرتون جواب منفی رو دادم... ایشون قبول
نکردن
نمیدانم چرا،ولی سیاوش را پسر حاج خانم خطاب کردم...
+:میدونم دخترم... ولی خودت یه کاریش بکن... فقط از دست تو
برمیاد...فقط تو میتونی دخترم... فقط تو...
نگاهی به فنجان نیم پر میاندازم...
چه روزي ! پر از قهوه هاي تلخ!
سر تکان میدهم.
نمیدانم دلم براي استیصال حاج خانم میسوزد،یا براي بلاتکلیفیسیاوش...
در هرحال من میدانستم،خودم را براي چنین روزي آماده کرده
بودم...
بلند میشوم.
:_ممنون از پذیرایی تون حاج خانم...نگران اون قضیه هم نباشین...
من حلش میکنم
حاج خانم به گرمی دستم را میفشارد
:+ممنون دخترم...ممنون ... امیدوارم همیشه خوشبخت باشی
:_بااجازه تون...
از کافه بیرون میزنم. هوا رو به تاریکی میزند.
دکمه هاي پالتویم را میبندم و راه خانه را در پیش میگیرم...
باید فکر کنم. به همه چیز...
به پدربزرگ،عمووحید،سیاوش...دخترعمه اش...
او هم مثل من گناهی ندارد...
نیاز به راه رفتن دارم،به گز کردن پیاده روها تا خانه.
کلید را داخل کیف میاندازم و وارد خانه میشوم. اوضاع خانه،به نظر
روبه راه نمیآید.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
༻
اجازه دارم خيلى جدّى خيلى كوتاه
يه چيزي بگم؟
- بگو
+ خوش بحالت كه يكيو دارى كه خيلى ميخوادت
يكى مثه من🙈
#ᴛᴇxᴛ
∞•🍀•∞
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
با صفر درصد الکلِ
این آبجوی وطنی
کسی مست نمی شود !
اما تماشای لاک زدنت ...
تلوخورِ
پس کوچه های جهانم می کند !
#عاشقونههامون🙊😍
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
•| طُ∞ مثـل
هیـچ ڪس نیستـی
نگـاهـت
لبخنـدتْـ
چشمــان دل فـریبـت
تـــ❥ــو قشنـگ تـریـن
مـرد تـاریخـی
در نگـاهِ مـن .. ! 🙈😌💖🎍 |•
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید.
به طرف سالن کشیده میشوم
عمو رنگ به رو ندارد،با موبایل حرف میزند،منتهی انگلیسی...
بابا دست به کمر زده و گاهی چیزي به عمو میگوید
مامان نگران چشم به عمو دوخته...
خودم را به نزدیک ترینشان میرسانم:مامان
دستم را روي بازویش میگذارم
:_چی شده مامان؟
مامان برمیگردد و سرسري نگاهی به من میاندازد
+:حال پدربزرگ خوب نیست
شوکه میشوم. مامان،ناگهان انگار متوجه چیزي شده به طرفم
برمیگردد و فریاد میزند
:+نیکـــــی
سکوت کل خانه را میگیرد.
عمو و بابا به طرفمان برمیگردند.
نمیدانم چرا،اما عمو رنگش بیشتر میپرد.
نگاه متعجبم را به هرسه ي آن ها میدوزم..
عمو لب میزند :چادر...ناخودآگاه دست روي سرم میگذارم...
با چادر وارد خانه شده ام...
آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم...
عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روي گوشش
میگذارد..
همچنان سکوت پابرجاست.
نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من...
عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد
:_خداروشکر......برگشت....
بابا نفس راحت میکشد..
عمو خم میشود،روي زمین میافتد و سجده ي شکر به جا میآورد.
از خوشحالی اش،لبخندي روي لبم مینشیند
من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است...
صداي بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاك
فراموش کرده بودم...
:_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردي با آبروي
ما بازي کنی؟
لحنش خشمگین است،میترسم...
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
عمو بلند میشود :مسعود... الآن حالت خوب نیست بذا بعدا حرف
میزنیم...
سرم را پایین میاندازم.
شیشه ي بغضم میشکند و هزار تکه میشود، تکه ي نوك تیزش
هم،خنجر میشود و در قلبم فرو میرود .
لب هایم میلرزند و اشکم سرازیر میشود.
بابا میخواهد به طرفم بیاید که عمو جلویش را میگیرد
:_ولم کن وحید...
اشک هایم را با دست میگیرم،میشوم نیکی عصیانگر شانزده ساله...
دختري که کافی بود کسی ابروي بالاي چشمش را نشانه رود و نازك
تر از برگ لطیف گل،نثارش کند.
میشوم نیمه ي دیگرم که چند سالیست فراموشش کرده بودم.
میشوم همان نیکی تندخو که با دستان خودم دفنش کرده بودم...
:+بابا از این به بعد من همینم... من این شکلی ام...
مامان جلو میآید:مگه دست خودته... اگه این شکلی دوست داري
باشی دیگه حق نداري از خونه بیرون بري...
:+نه مامان...من این شکلیام چون....
بابا کلامم را قطع میکند:_چهارسال پیش گفتم دور چادرو خط بکش یادته؟
مامان میگوید:درش بیار... نیکی درش بیار...
بدون فکر،از دهنم میپرد
:+ولی من شرط بابا رو قبول کردم...
دوباره سکوت میشود
سرم را پایین میاندازم،ناراحت نیستم از گفتنش...
شاید اینطور بهتر باشد،به نفع همه...
تمام مسیر را،فقط فکر کردم...
عمو با غیظ میپرسد:چی؟؟؟
:+من....قبول میکنم که با مسیح ازدواج کنم
صدایی از پشت سرم میآید،حس میکنم قلبم متوقف شده...
:_سلام
یعنی آنقدر دیوانه شده ام که صدایش را...
سریع برمیگردم،پشت سرم ایستاده، با همان لباس هاي صبح؛ با
همان چشم ها باز هم بدون احساس،سرد و بیروح...
حس میکنم هم الآن است که قالب تهی کنم..
دوباره صدایش میآید:عمو جان،ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
به طرفم برمیگردد،الآن است که روح از بدنم پرواز کند...
براي چه آمده؟ آمده که چه بگوید؟؟
مسیح دست در جیب میکند و موبایلم را به طرفم میگیرد،کلام
گرمش تعجبم را هزار برابر میکند و لبخند عجیبش کنج لب هایش و
نگاهی که یادآور سرماي زمستان است..
:_صبح که با هم بودیم،گوشیت رو پیش من جا گذاشتی...
آب دهانم را قورت میدهم و به زحمت موبایل را از دستش میگیرم...
صبح که با هم بودیم؟؟این آدم با قصد و غرض آمده...
همان لحظه صفحه ي موبایل روشن میشود،
اس ام اس از طرف او!!!
ناخواسته نگاهش میکنم، چشمان او به باباست،اما لبخندش کمی
عمیق میشود.
" بازي رو خراب نکن "
سرم را بلند میکنم.
نگاه عمو،عصبی است و بین من و مسیح در تلاطم.
بابا،خوشحال به نظر میرسد و لبخند رضایت روي لب هایش
نشسته...مامان هم درست مثل بابا،فقط گاهی نگاه هاي معنادار به من میکند و
میخندد..
با خجالت سرم را پایین می اندازم.
بابا جلو میآید:بیا مسیح جان،بشین...
:_نه عموجان،با اجازتون من برم
بابا میخندد:اي بابا تازه اومدي... کجا میخواي بري؟
:_وقت زیاده حالا.. خدمت میرسیم...
بابا گرم و محکم با او دست میدهد: خیلی خوشحالم که اومدي..خیلی
:_منم همینطور... خب عمومسعود،عمووحید،زنعموجون اگه اجازه
بدین من دیگه مرخص بشم...
مامان میگوید:خوش اومدي پسرم..خوش اومدي
پسرم!!!!
یادم نمیآید مامان من را دخترم خطاب کرده باشد..
صدایش باز میآید:خانم اگه امري نیست من برم؟
چند لحظه سکوت برقرار میشود.
سرم را بلند میکنم...
نگاه خشنود مامان و بابا به من است
و مسیح،من را نگاه میکند...یعنی منتظر جواب من است ؟؟ یعنی مخاطبش من بودم؟
محال نیست اگر از شدت تعجب،شاخ دربیاورم!
دوباره سرم را پایین میاندازم،صدایم لرزان است و پر از موج:به
سلامت...
مسیح میرود و مامان و بابا براي بدرقه ،همراهی اش میکنند...
قبل از اینکه بیرون برود،برمیگردد و چند لحظه نگاهم میکند...
دستم را به دیوار پشت سرم میگیرم تا نقش زمین نشوم..
خدایا؟!من چه کردم؟
*
کیف و چادر را روي تخت میاندازم و دست چپم را روي صورتم
میگذارم.
این همه فشار،براي یک دختر نوزده ساله...
مگر من چقدر طاقت دارم خدایا؟
موبایلم را برمیدارم.
باید او را خبر کنم. باید شرایطم را برایش بگویم.
اگر قبول نکند...واي خداي من... اگر زیر بار شرایطم نرود...
اصلا...اصلا اگر قبول نکند،من هم نمیپذیرم...
برایش پیام ارسال میکنم
}باید باهاتون حرف بزنم{
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠