eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
429 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
637 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌┅┄✶❤✶┄┅ -is there anyone better than you?! :) +yess u... -بهتر از تو هم هست مگہ؟؟؟ +آره 😍 💞ℒℴνℯ💞 ❁ ❁ °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
خوشبختۍ من پیدا ڪردن " تو " ... از میان این همہ ضمیر بود ... با تو من خوشبخت ترینمـ ...😍🌸🍃 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
═══‌‌‌‌༻‌♥️ℒℴνℯ♥️༺‌‌‌═══ °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
سڪانس بوسہ ڪہ میرسد میپرمـ از خواب... انگار ڪہ "گشت" درخوابِ نیمہ شب همـ پرسہ میزند...!😍🌸🍃 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
سلام عزیزان✨ 〽️ 📊آیا موافقید رمان مسیحاے عشق رو با منبع اصلی از فردا از پارت اول شروع کنیم؟ لطفا پي وي نظراتتون رو اعلام کنید✨👇🏻 @taje_asia
💠♥️💠 ♥️💠 💠 منیر طبق معمول مشغول آشپزي است . :_منیرخانم من میرم دانشگاه،کاري نداري؟ :+واسه نهار میاین دیگه؟ لبخند میزنم. :_هم خودم میام،هم دوستم! منیر هم میخندد،گرم و مهربان و شاید...مادرانه... :+به سلامت،منتظرم خداحافظی میکنم و از خانه بیرون میزنم. تا به حال،نه من و نه فاطمه،اشتیاقی نشان نداده ایم براي اینکه فاطمه به خانه ي ما بیاید. فاطمه به خوبی از حرفهایم فهمیده بود مامان میانه ي خوبی با امثال او ندارد و من هم دلم نمیخواست به میهمانم بی حرمتی شود... اما امروز،مامان و بابا نیستند،براي چند روز... بعد از اسکی چند روزي را در ویلا میگذرانند. ★ برگه را تحویل مراقب میدهم و از جلسه خارج میشوم. با چند تا از دخترها که بیرون دانشکده نشسته اند خداحافظی میکنم و به طرف ماشین فاطمه میروم.در را باز میکنم و مینشینم. فاطمه،عصبانی به طرفم برمیگردد. :_سلام فاطمه خانم :+سلام،کجایی دو ساعته؟؟ :_بابا سر جلسه که نمیتونم بهت خبر بدم،ببخشید دیر شد :+پسراي دانشکده تون خیلی بی ادبن... میخندم. :_دختر پشت فرمون این ماشین لوکس نشستی،انتظار داري با سلام و صلوات از کنارت بگذرن؟ نگاهش غمگین میشود :+مجبور شدم ماشین بابا رو بیارم...ماشین مامانم تعمیرگاه بود...محسن بفهمه ، به اشد مجازات محکومم میکنه... استارت میزند و راه میافتد. :_قهري؟ جوابم را نمیدهد،پس قهر است. :_فاطمه؟ ... :_فاطمه؟قهر نباش دیگه لبخند میزند.:+خیلی خب آشتی... ★ فاطمه،قاشق را داخل بشقاب خالی اش میگذارد. :_منیرخانم خیلی خوشمزه بود،دستتون درد نکنه منیر لبخند میزند،هرچقدر اصرار کردیم با ما غذا بخورد،قبول نکرد.. کنار نشست و تماشایمان کرد. :+نوش جان دور دهانم را با دستمال پاك میکنم. :_آره منیرخانم،خیلی خوشمزه بود... منیر باز هم لبخند میزند. فاطمه بلند میشود و بشقابش را برمیدارد. منیر بشقاب را از دستش میگیرد:من همه رو جمع میکنم شما برید فاطمه اصرار میکند:نه بابا،دو تا ظرفه دیگه، با هم جمع میکنیم. منیر میگوید:نه خانم،شما برید... به فاطمه میگویم:اصرار بی فایده است،بیا بریم.. فاطمه شانه بالا میاندازد و به دنبالم راه میافند. روي مبل ها مینشینم. فاطمه نگاهی به دور و بر میاندازد و مطمئن میشود که کسی نیست. 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :_نیکی؟ از سیاوش چه خبر؟ تعجب میکنم. :+سیـــــاوش؟؟ :_خیلی خب بابا،آقاسیاوش سعی میکنم بی تفاوت باشم :+هیچی... :_عموت هم چیزي نمیگه؟ :+چی مثلا؟ :_اي بابا،چرا این آدم هیچ اقدامی نمیکنه؟ :+عمووحید؟؟ با لحن کنایه وار میگوید :_مهنــدس،آقاسیاوش رو عرض کردم.. واقعا نمیدانم چه باید بگویم... بعد از رفتن عمووحید،دانیال،اصرارهایش را از سر گرفت... فاطمه نزدیک تر میآید. :_حالا خوبه میدونه تو خواستگار سمج داریا... :+شاید...شاید واقعا فقط به خاطراز سرباز کردن دخترعمه اش اون حرفا رو زده...:_همچین آدمیه؟؟ نه...آقاسیاوش،اهل این کارها نیست... شرمنده از تهمتی که ناخواسته به زبان راندم،سرم را پایین میاندازم.. فاطمه،بااطمینان،میگوید :_همین روزا سر و کله اش پیدا میشه،فقط وقتی اومد تو هم یکم اذیتش کن،زودي جواب مثبت رو ندي...باشه؟ سرخ میشوم :+زشته فاطمه...این حرفا چیه؟ فاطمه میخندد.. میگویم :+واسه چی میخندي آخه؟صبرکن شاهزاده ي اسب سفیددارت برسه،اونوقـ... صداي موبایل حرفم را قطع میکند،در حالی که خم میشوم میگویم :+نخند بچه این همه مخاطب ناآشناست و پیش شماره ي دوصفرچهل و چهار ، ناخودآگاه لبخند روي لبم میآورد... روبه فاطمه میگویم :+از انگلیسه،حتما عمووحیده بدون مکث جواب میدهم :+سلام بیمعرفت.. صداي بم و مردانه اي،آن سوي خط میگوید :_سلام نیکی خانم تپش قلب،گشاد شدن رگها،هجوم خون به صورت و لرزش صدایم،از تصور فرد پشت خط،واکنش طبیعی بدنم است. خودم را جمع و جور میکنم :+سلام آقاسیاوش..شـر..شرمنده،فک کردم...یعنی.. خیال کردم عمووحیده... چشمهاي فاطمه گشاد میشود،زیر لب میگوید:مستجاب الدعوه بودما... سعی می کنم آب دهانم را قورت دهم،اما دهانم خشک خشک است! سیاوش میگوید:خوب هستین؟ :+ممنون نمیتوانم حالش را بپرسم...نمیدانم چرا؟ فاطمه،مشتاق چشم به دهانم دوخته. سیاوش نفس عمیقی میکشد،پس او هم مثل من استرس دارد.. :_راستش نمیدونم چطور بگم؟ 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :_یاعلی تلفن را قطع میکنم و روي سینه ام میگذارمش فاطمه مشتاق نگاهم میکند،نفس عمیق میکشم و مینشینم. فاطمه میگوید :_چی شد؟نیکی چی گفت؟؟ سرم را بالا میآورم. :+گفت بهش وقت بدم تا کاراش رو سامون بده... :_خب.... دوباره سرم را پایین میاندازم :+برا امرخیر خدمت برسن... فاطمه از شوق جیغ میکشد و بغلم میکند.. :_وایییی دیدي گفتم...پس اینقدرا هم دست رو دست نذاشته...واییییی،الهی قربون اون لپاي اناریت بشم،خجالتی من.... بغلش میکنم و میخندم. نمیدانم چرا،میان این همه حس خوب،ناگهان خنده از لب هایم میپرد.... حسی،درون مغزم جولان میدهد: ]نکند دیر شود[....فاطمه،یک قاشق پر از بستنی شکلاتی داخل دهانش میگذارد. نگاهش میکنم. :_خوشمزه است؟ با دستمال دور دهانش را پاك میکند و میگوید :+مگه کاکائوي بدمزه هم داریم؟ :_فاطمه،وسط زمستون داریم بستنی میخوریم. آلاسکا نشیم یه وقت؟ :+نه بابا نترس کمی بستنی وانیلیـدر دهانم میگذارم. :+آها راستی نیکی،از دو هفته پیش که خونه تون بودم،فلش فرشته که دست من بود، گم شده. اگه زحمت نیست گوشه،کنار اتاقت یه نگاه بنداز..شاید اونجا باشه :_چشم لبخند مهربانش را به صورتم میپاشد :+بی بلا روي زمین زانو میزنم،گوشه ي روتختی را بالا میدهم و زیر تخت را نگاه میکنم. عروسک کوچک روي فلش ،خودنمایی میکنددست میاندازم و درش میآورم. شماره ي فاطمه را میگیرم. بعد از سه بوق جوابمـ را میدهد. :_جانم نیکی؟ :+سلام فاطمه،خوبی؟ :_سلام،قربونت تو خوبی؟ :+شکر خدا،ممنون،فاطمه فلش دخترخاله ات رو پیدا کردم. :_راس میگی؟واي دستت درد نکنه :+خواهش میکنم. :_نمیدونی فرشته چقدر این فلشو... صداي پچ پچ و زمزمه،پشت در اتاقم باعث میشود حواسم پرت شود. :_الو؟الو نیکی صدامو داري؟ :+فاطمه من باید برم،فردا بعدازظهر همون کافی شاپ باشه؟ متوجه التهاب صدایم میشود :_باشه،برو به کارت برس،بازم ممنون و خداحافظی موبایل را قطع میکنم و روي پنجه ي پا چند قدم به در نزدیک میشوم. صداي مامان و بابا را تشخیص میدهم. مامان میگوید 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
‌‌‌┅┄✶❤✶┄┅ عصــرها حرف‌ها در آغـوش دست‌ها می‌دَوَنـد ڪہ بڪَوینـد: "دوستت دارم...!"♥️ °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
‌‌‌┅┄✶❤✶┄┅ چه بهشتى شود ايـن ارديبهشت بـا حضـور "تو".. 😍 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
‌‌‌┅┄✶❤✶┄┅ دیدم به خواب نیمه شب "خورشید" و "مه" را لب به لب...!💋 تعبیر این خواب عجب ای صبح خیزان☀️ چون کنید ...!؟ °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°