┅┄✶❤✶┄┅
-is there anyone better than you?! :)
+yess u...
-بهتر از تو هم هست مگہ؟؟؟
+آره #تـــــــو😍
💞ℒℴνℯ💞
❁
❁
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
خوشبختۍ من
پیدا ڪردن " تو " ...
از میان این همہ ضمیر بود ...
با تو من خوشبخت ترینمـ ...😍🌸🍃
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══ °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° 💜 @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
سڪانس بوسہ ڪہ میرسد
میپرمـ از خواب...
انگار ڪہ "گشت"
درخوابِ نیمہ شب همـ
پرسہ میزند...!😍🌸🍃
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
سلام عزیزان✨
#نظر_سنجي 〽️
📊آیا موافقید رمان مسیحاے عشق رو با منبع اصلی از فردا از پارت اول شروع کنیم؟
لطفا پي وي نظراتتون رو اعلام کنید✨👇🏻
@taje_asia
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part83
منیر طبق معمول مشغول آشپزي است .
:_منیرخانم من میرم دانشگاه،کاري نداري؟
:+واسه نهار میاین دیگه؟
لبخند میزنم.
:_هم خودم میام،هم دوستم!
منیر هم میخندد،گرم و مهربان و شاید...مادرانه...
:+به سلامت،منتظرم
خداحافظی میکنم و از خانه بیرون میزنم.
تا به حال،نه من و نه فاطمه،اشتیاقی نشان نداده ایم براي اینکه
فاطمه به خانه ي ما بیاید.
فاطمه به خوبی از حرفهایم فهمیده بود مامان میانه ي خوبی با امثال
او ندارد و من هم دلم نمیخواست به میهمانم بی حرمتی شود...
اما امروز،مامان و بابا نیستند،براي چند روز... بعد از اسکی چند روزي
را در ویلا میگذرانند.
★
برگه را تحویل مراقب میدهم و از جلسه خارج میشوم.
با چند تا از دخترها که بیرون دانشکده نشسته اند خداحافظی میکنم
و به طرف ماشین فاطمه میروم.در را باز میکنم و مینشینم.
فاطمه،عصبانی به طرفم برمیگردد.
:_سلام فاطمه خانم
:+سلام،کجایی دو ساعته؟؟
:_بابا سر جلسه که نمیتونم بهت خبر بدم،ببخشید دیر شد
:+پسراي دانشکده تون خیلی بی ادبن...
میخندم.
:_دختر پشت فرمون این ماشین لوکس نشستی،انتظار داري با سلام
و صلوات از کنارت بگذرن؟
نگاهش غمگین میشود
:+مجبور شدم ماشین بابا رو بیارم...ماشین مامانم تعمیرگاه
بود...محسن بفهمه ، به اشد مجازات محکومم میکنه...
استارت میزند و راه میافتد.
:_قهري؟
جوابم را نمیدهد،پس قهر است.
:_فاطمه؟
...
:_فاطمه؟قهر نباش دیگه
لبخند میزند.:+خیلی خب آشتی...
★
فاطمه،قاشق را داخل بشقاب خالی اش میگذارد.
:_منیرخانم خیلی خوشمزه بود،دستتون درد نکنه
منیر لبخند میزند،هرچقدر اصرار کردیم با ما غذا بخورد،قبول نکرد..
کنار نشست و تماشایمان کرد.
:+نوش جان
دور دهانم را با دستمال پاك میکنم.
:_آره منیرخانم،خیلی خوشمزه بود...
منیر باز هم لبخند میزند.
فاطمه بلند میشود و بشقابش را برمیدارد.
منیر بشقاب را از دستش میگیرد:من همه رو جمع میکنم شما برید
فاطمه اصرار میکند:نه بابا،دو تا ظرفه دیگه، با هم جمع میکنیم.
منیر میگوید:نه خانم،شما برید...
به فاطمه میگویم:اصرار بی فایده است،بیا بریم..
فاطمه شانه بالا میاندازد و به دنبالم راه میافند.
روي مبل ها مینشینم.
فاطمه نگاهی به دور و بر میاندازد و مطمئن میشود که کسی نیست.
#ادامه_دارد
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part84
:_نیکی؟ از سیاوش چه خبر؟
تعجب میکنم.
:+سیـــــاوش؟؟
:_خیلی خب بابا،آقاسیاوش
سعی میکنم بی تفاوت باشم
:+هیچی...
:_عموت هم چیزي نمیگه؟
:+چی مثلا؟
:_اي بابا،چرا این آدم هیچ اقدامی نمیکنه؟
:+عمووحید؟؟
با لحن کنایه وار میگوید
:_مهنــدس،آقاسیاوش رو عرض کردم..
واقعا نمیدانم چه باید بگویم...
بعد از رفتن عمووحید،دانیال،اصرارهایش را از سر گرفت...
فاطمه نزدیک تر میآید.
:_حالا خوبه میدونه تو خواستگار سمج داریا...
:+شاید...شاید واقعا فقط به خاطراز سرباز کردن دخترعمه اش اون
حرفا رو زده...:_همچین آدمیه؟؟
نه...آقاسیاوش،اهل این کارها نیست...
شرمنده از تهمتی که ناخواسته به زبان راندم،سرم را پایین میاندازم..
فاطمه،بااطمینان،میگوید
:_همین روزا سر و کله اش پیدا میشه،فقط وقتی اومد تو هم یکم
اذیتش کن،زودي جواب مثبت رو ندي...باشه؟
سرخ میشوم
:+زشته فاطمه...این حرفا چیه؟
فاطمه میخندد..
میگویم
:+واسه چی میخندي آخه؟صبرکن شاهزاده ي اسب سفیددارت
برسه،اونوقـ...
صداي موبایل حرفم را قطع میکند،در حالی که خم میشوم میگویم
:+نخند بچه این همه
مخاطب ناآشناست و پیش شماره ي دوصفرچهل و چهار ، ناخودآگاه
لبخند روي لبم میآورد...
روبه فاطمه میگویم
:+از انگلیسه،حتما عمووحیده بدون مکث جواب میدهم
:+سلام بیمعرفت..
صداي بم و مردانه اي،آن سوي خط میگوید
:_سلام نیکی خانم
تپش قلب،گشاد شدن رگها،هجوم خون به صورت و لرزش صدایم،از
تصور فرد پشت خط،واکنش طبیعی بدنم است.
خودم را جمع و جور میکنم
:+سلام آقاسیاوش..شـر..شرمنده،فک کردم...یعنی.. خیال کردم
عمووحیده...
چشمهاي فاطمه گشاد میشود،زیر لب میگوید:مستجاب الدعوه
بودما...
سعی می کنم آب دهانم را قورت دهم،اما دهانم خشک خشک است!
سیاوش میگوید:خوب هستین؟
:+ممنون
نمیتوانم حالش را بپرسم...نمیدانم چرا؟
فاطمه،مشتاق چشم به دهانم دوخته.
سیاوش نفس عمیقی میکشد،پس او هم مثل من استرس دارد..
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟
#ادامه_دارد
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part85
:_یاعلی
تلفن را قطع میکنم و روي سینه ام میگذارمش
فاطمه مشتاق نگاهم میکند،نفس عمیق میکشم و مینشینم.
فاطمه میگوید
:_چی شد؟نیکی چی گفت؟؟
سرم را بالا میآورم.
:+گفت بهش وقت بدم تا کاراش رو سامون بده...
:_خب....
دوباره سرم را پایین میاندازم
:+برا امرخیر خدمت برسن...
فاطمه از شوق جیغ میکشد و بغلم میکند..
:_وایییی دیدي گفتم...پس اینقدرا هم دست رو دست
نذاشته...واییییی،الهی قربون اون لپاي اناریت بشم،خجالتی من....
بغلش میکنم و میخندم.
نمیدانم چرا،میان این همه حس خوب،ناگهان خنده از لب هایم
میپرد....
حسی،درون مغزم جولان میدهد:
]نکند دیر شود[....فاطمه،یک قاشق پر از بستنی شکلاتی داخل دهانش میگذارد.
نگاهش میکنم.
:_خوشمزه است؟
با دستمال دور دهانش را پاك میکند و میگوید
:+مگه کاکائوي بدمزه هم داریم؟
:_فاطمه،وسط زمستون داریم بستنی میخوریم. آلاسکا نشیم یه
وقت؟
:+نه بابا نترس
کمی بستنی وانیلیـدر دهانم میگذارم.
:+آها راستی نیکی،از دو هفته پیش که خونه تون بودم،فلش فرشته
که دست من بود، گم شده. اگه زحمت نیست گوشه،کنار اتاقت یه
نگاه بنداز..شاید اونجا باشه
:_چشم
لبخند مهربانش را به صورتم میپاشد
:+بی بلا
روي زمین زانو میزنم،گوشه ي روتختی را بالا میدهم و زیر تخت را
نگاه میکنم. عروسک کوچک روي فلش ،خودنمایی میکنددست میاندازم و درش میآورم. شماره ي فاطمه را میگیرم.
بعد از سه بوق جوابمـ را میدهد.
:_جانم نیکی؟
:+سلام فاطمه،خوبی؟
:_سلام،قربونت تو خوبی؟
:+شکر خدا،ممنون،فاطمه فلش دخترخاله ات رو پیدا کردم.
:_راس میگی؟واي دستت درد نکنه
:+خواهش میکنم.
:_نمیدونی فرشته چقدر این فلشو...
صداي پچ پچ و زمزمه،پشت در اتاقم باعث میشود حواسم پرت شود.
:_الو؟الو نیکی صدامو داري؟
:+فاطمه من باید برم،فردا بعدازظهر همون کافی شاپ باشه؟
متوجه التهاب صدایم میشود
:_باشه،برو به کارت برس،بازم ممنون و خداحافظی
موبایل را قطع میکنم و روي پنجه ي پا چند قدم به در نزدیک
میشوم.
صداي مامان و بابا را تشخیص میدهم.
مامان میگوید
#ادامه_دارد
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
┅┄✶❤✶┄┅
عصــرها
حرفها در آغـوش دستها
میدَوَنـد
ڪہ بڪَوینـد:
"دوستت دارم...!"♥️
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
┅┄✶❤✶┄┅
چه بهشتى شود
ايـن ارديبهشت
بـا
حضـور "تو"..
#اردیبعشق😍
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
┅┄✶❤✶┄┅
دیدم به خواب نیمه شب
"خورشید" و "مه" را
لب به لب...!💋
تعبیر این خواب عجب
ای صبح خیزان☀️
چون کنید ...!؟
#هوشنگ_ابتهاج
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°