🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_پنجم
🔹 استمداد برادران و شرط یوسف علیه السّلام«۲»🔹
یوسف علیه السّلام گفت: ممکن است آنچه شما می گویید صحیح باشد، ولی گفتار بدون دلیل و شاهد ارزشی ندارد و قابل اعتماد نیست، شما باید دلیل و یا شاهدی برای صحت گفته خود بیاورید تا من به حقیقت حال شما واقف و به صحت گفته شما مطمئن شوم.
برادران گفتند: ای عزیز ما در سرزمین غربت هستیم، از دوست و بستگان خود دوریم و انجام تکلیف شما برای ما محال است. در این دیار کسی ما را نمی شناسد تا گواهی بر صحت گفته های ما باشد شما راه دیگری پیشنهاد کنید که ما را توان انجام آن باشد.
یوسف علیه السّلام گفت: من بار حیوانهای شما را پر از آذوقه می کنم و وسایل بازگشت شما را نیز مهیا می سازم ولی شرط این کار این است که در سفر بعد برادر دیگرتان را هم بیاورید تا به صحت گفته شما گواهی دهد و گفتار شما را تصدیق نماید. اگر برادر خود را آوردید، من به اکرام شما می افزایم و یک بار شتر بر غلات شما اضافه می کنم، این است شرط و معاهده من و اگر برادرتان را همراه خود نیاوردید، گندم و غله ای نخواهید داشت!
برادران یوسف گفتند: ما گمان نمی کنیم که پدر ما اجازه سفر او را بدهد و در فراق او صبر کند ولی ما تلاش خود را می کنیم و از پدر خواهش می کنیم، شاید او را با ما همراه کند.
یوسف علیه السّلام به مأمورین خود دستور داد بارهای آنها را پر از گندم کنید و بهایی را برای خرید آذوقه آورده اند در میان گندمهای آنان پنهان کنید تا تمایل به بازگشت در آنها تقویت شود.
#استمداد_برادران_و_شرط_یوسف_علیه_السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_ششم
🔹 وزیر سخاوتمند«۱»🔹
برادران یوسف در حالی مصر را به قصد دیار خود ترک گفتند که بهترین و شیرین ترین خاطرات را از عزیز مصر در ذهن داشتند، یعقوب به دیدار فرزندان خود شتافت و درباره سفر از آنان توضیح خواست.
فرزندان یعقوب گفتند: پدرجان! ما مرد بزرگی یافتیم. او وزیر بزگوار و کریمی بود، او موقعیت ما را دریافت و از ما پذیرایی شایان کرد، گندم فراوانی به ما داد، ما را در بهترین منزل جای داد ولی هنگام بازگشت از ما عهد و پیمانی گرفت. او گفت:
دیگر به ما گندم نمی دهد مگر اینکه ما در سفر بعد برادر دیگر خود را به همراه خویش ببریم تا او به حقیقت حال ما واقف شود. زیرا عزیز در کار ما مشکوک شده و مسافرت ما به مصر برایش سوءتفاهمی ایجاد کرده است. واضح است که بزودی آذوقه ما به پایان می رسد و ما بار دیگر احتیاج به غله پیدا می کنیم، پدرجان! بنیامین را به همراه ما بفرست، تا در گرفتن غله به ما کمک کند و موجب کرم و بخشش بیشتر عزیز گردد.(ادامه دارد...)
#وزیر_سخاوتمند
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_هفتم
🔹 وزیر سخاوتمند«۲»🔹
یعقوب علیه السّلام در مقابل درخواست فرزندان خود گفت: من اجازه نمی دهم بنیامین را با خود ببرید، من تاب فراق او را ندارم، فکر می کنید همان طور که درباره برادرش شما را امین دانستم، اکنون هم شما را امین می دانم، حیله و مکرتان را از من بگردانید و دست از من بردارید.
فرزندان یعقوب بارهای خود را باز کردند و آن را بررسی نمودند و ناگهان متوجه شدند سکه هایی که برای خرید غله با خود برده بودند به ایشان بازگردانده شده، لذا بی درنگ نزد پدر شتافتند و با خوشحالی موضوع را برای او نقل کردند و گفتند: پدر جان! تعریف و تمجید ما از عزیز مصر و توصیف کرم و سخاوتمندی او بی جهت نبود و ما قصد دروغگویی نداشتیم.
اگر از شما می خواهیم که اجازه دهید برادر خویش را با خود به مصر ببریم، بخدا سوگند نیت فریب شما را نداریم، سرمایه ما که به ما بازگشته، دلیلی بر کرم و مردانگی عزیز مصر و صدق ادعای ما است، برادر ما را به همراه ما بفرست تا سوءظن عزیز نسبت به ما برطرف شود، ما هم متعهد می شویم با جان و دل از او مراقبت و او را زیر پروبال مهر و محبت خویش محافظت کنیم.
#وزیر_سخاوتمند
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_هشتم
🔹 دیدار یوسف و بنیامین علیهما السّلام«۱»🔹
یعقوب چون دید نیازشان به آذوقه جدی و رغبت برادران در بازگشت به مصر بیش از حد است با ایشان شرط کرد که برادر خویش را با خود ببرند، ولی به پیمان خود وفادار باشند. چون عزیز با فرزندان یوسف شرط کرده بود که هنگام بازگشت برادر خود را به همراه ببرند، ناچار یعقوب با خواسته آنها موافقت کرد.
یعقوب علیه السّلام به فرزندان خود اجازه داد که بنیامین را با خود ببرند ولی پیمان محکم و شرط مؤکدی با آنان منعقد کرد که بنیامین را بار دیگر با صحت و سلامت نزد او باز گردانند. و تنها در صورتی که حادثه غیر قابل پیش بینی متوجه آنان شود، مسئول نخواهند بود.
فرزندان یعقوب پیمان خود را محکم و با سوگند آن را تأکید نمودند و خدا را ناظر گفتار خود قرار دادند و سپس بار دیگر راه مصر را پیش گرفتند و بیابانهای پست و بلند را پیمودند تا به مصر و منزل یوسف بار یافتند. یوسف تا برادر خود را دید، متوجه او شد و درحالی که بسیار متأثر بود، عواطف خود را مخفی و اسرار خود را پنهان کرد. یوسف برادران خود را به میهمانی خویش خواند و آنها را دونفری کنار یکدیگر نشاند و بنیامین تنها ماند.
در این لحظه ناگهان بی اختیار اشک از دیدگان بنیامین سرازیر شد و گفت: اگر برادرم یوسف زنده بود، اکنون کنار من بر سر سفره غذا می نشست. یوسف بنیامین را در کنار خود نشاند، تا صرف غذا تمام شد، سپس دستور داد آنها دو نفر، دو نفر در اطاق مخصوص خود قرار گیرند و این برادر شما که تنها می ماند، با من باشد.
یوسف نزد بنیامین خوابید و به او گفت: آیا دوست داری که من جای برادر از دست رفته تو باشم؟
بنیامین گفت: ... (ادامه دارد)
#دیدار_یوسف_و_بنیامین_علیهما_السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجاه_و_نهم
🔹 دیدار یوسف و بنیامین علیهما السّلام«۲»🔹
بنیامین گفت: کیست که برادری مثل شما پیدا کند؟! ولی افسوس شما را یعقوب و راحیل بوجود نیاورده اند.
یوسف با شنیدن نام پدر و مادر به گریه درآمد و دست به گردن بنیامین انداخت و گفت: من همان برادری هستم که در جستجوی او هستی و برای یافتن او نامش را فریاد می زنی و برای دیدارش گریه می کنی!
من طعم تلخ حوادث روزگار را بسیار چشیدم و در دامهای بسیاری از جمله جفای برادرانت گرفتار شدم، از مکر و حیله آنها بسیار محنت کشیدم و پس از ایشان به سختی در دام بلاهای مختلف افتادم، ولی همواره صبر و پایداری کردم تا به این وضعی که می بینی رسیده ام.
خدا سختی مرا به نعمت، فقر مرا به ثروت، ذلت مرا به عزت و تنهایی مرا به کثرت مبدل کرد، اما فعلا این راز را برای برادرانت نقل نکن و آن را مکتوم بدار.
روح بنیامین آرامش یافت، اندوهش برطرف و غم او زدوده شد و اطمینان پیدا کرد که از این پس در سایه نعمت و عزت برادر خویش بسر خواهد برد و از عواطف برادری او برخوردار خواهد شد.
#دیدار_یوسف_و_بنیامین_علیهما_السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت
🔹 شرمندگی برادران یوسف علیه السّلام«۱»🔹
با پایان مدت اقامت، کاروان برادران یوسف آماده حرکت شد. یوسف تدبیری اندیشید و برای نگهداشتن بنیامین تصمیم گرفت فکر تازه ای را در مورد آنها به اجرا گذارد، لذا به مأمورین خود دستور داد هنگامی که کاروان آماده حرکت شد، پیمانه طلایی گندم را در میان بار بنیامین بگذارند.
آنگاه که برادران یوسف آماده حرکت و وداع با شهر بودند، منادی با فریاد بلند اعلام کرد: ای قافله ای که آماده حرکتید، صبر کنید! بارهای خود را پایین آورید که شما متهم به دزدی هستید.
برادران یوسف وحشت زده، خود را فراموش کرده و رو به منادی کردند و گفتند:
این حرف نامربوط چیست؟! چرا ما را مورد تهمت و افترا قرار می دهی؟! مقصودت چیست؟! چه چیز از تو گم شده است؟!
منادی گفت: پیمانه طلایی پادشاه مفقود شده و بیم آن می رود که شما آن را دزدیده و مخفی کرده باشید، اگر پیمانه را برداشته اید آن را بازگردانید و ترس نداشته باشید که خطری متوجه شما نخواهد شد! هرکس پیمانه پادشاه را بیاورد به او یک بار شتر غله اضافی تعلق می گیرد. من به این شرط پای بند و ضامن اجرای آن هستم.
برادران یوسف گفتند: به خدا سوگند که ما برای خیانت و فساد نیامده ایم و دزد هم نیستیم.
منادی گفت: ما قصد اذیت شما را نداریم و دامی برای شما نگسترده ایم، اما اگر پیمانه زرین را در خورجین یکی از شما یافتیم، خود حکم کنید که درباره او چه باید بکنیم و قانون شما در این مورد چه می گوید؟
فرزندان یعقوب گفتند: ما دارای قانون و دین هستیم، معتقد به پیمان و قرارداد هستیم. مطابق قانون ما اگر پیمانه خود را در زاد و توشه هرکس یافتید، می توانید او را اسیر و بنده خود سازید، این حکم قانون و آداب ماست و ما به پاکی و برائت دست و دل خود یقین داریم.
یوسف علیه السّلام از این پیمان... (ادامه دارد)
#شرمندگی_برادران_یوسف_علیه_السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت_و_یکم
🔹 شرمندگی برادران یوسف علیه السّلام«۲»🔹
یوسف علیه السّلام از این پیمان خرسند و از این رأی خوشحال شد، زیرا قانون سلطنتی مصر اجازه نمی داد که سارق دستگیر و درباره او چنین حکمی اجرا گردد، ولی خدا به یوسف این فرصت و قدرت را عنایت کرد تا برادران خود را به حکم قانون دینی خود محکوم کند تا به مقصود خود نایل شود.
وسائل سفر برادران یوسف یکی پس از دیگری بررسی شد تا نوبت به بازرسی بار بنیامین رسید و پس از بررسی کامل، ناگهان پیمانه را در میان بار گندم او یافتند، مأمورین پیمانه را در مقابل چشم برادران بیرون آوردند و به همگان نشان دادند، رنگ از چهره برادران پرید و قدرت تکلم از زبانشان گرفته شد، خود را فراموش کردند و وحشت زده و از روی شرم و حیا سر به زیر انداختند.
یوسف به برادران خویش گفت: اینک به شرط و پیمان خویش عمل کنید و کسی را که پیمانه ما را برداشته به ما بسپارید تا درباره او حکم کنیم و حق خود را از او استیفا نماییم.
برادران یوسف گفتند: ای عزیز! این برادر ما، پدر پیری دارد که عمرش به هشتاد رسیده است. او علاقه عجیبی به این فرزندش دارد. او از ما پیمان گرفته که با جان و دل از برادر خود محافظت کنیم و او را به سلامت نزدش بازگردانیم، اکنون ما ده نفر در اختیار تو هستیم، شما یکی از ما را به جای او نگهدار، که ما تو را از نیکوکاران می دانیم.
یوسف گفت: «غیر ممکن است که ما غیر از آن کس که متاع خویش را پیش او یافته ایم بگیریم، اگر چنین کاری کنیم ستمکار خواهیم بود!»
آنگاه که برادران یوسف یقین کردند که عزیز شفاعتشان را درباره برادر نمی پذیرند و پیشنهاد آنها فایده ای ندارد به مشورت با یکدیگر پرداختند.
یهودا گفت: مگر یادتان رفته که پدرمان، از شما پیمان گرفت و شما را چندین بار سوگند داد که بنیامین را نزد او بازگردانید و به پیمان و سوگند خویش وفادار باشید.
شما اکنون برای او چه پاسخی دارید، ما همان فرزندان یعقوب هستیم که سوگندها خوردیم و اکنون با از دست دادن بنیامین، زیر بار تعهد خود نرفته ایم.
#شرمندگی_برادران_یوسف_علیه_السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿لینک ورود به کانال↑
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت_و_دوم
🔹 حضرت یعقوب علیه السّلام و فراقی جانسوز«۱»🔹
یهودا در ادامه گفت: هنوز زخم جگر پدر از فراق یوسف بهبود نیافته، هنوز اشک چشمان او خشک نشده است، ما در مورد فرزند اول او مرتکب جنایت شدیم و اکنون برای فرزند دومش نیز چنین پیشامدی واقع شده است. من هرگز از این سرزمین بیرون نمی آیم مگر اینکه اجازه پدرم صادر شود و یا مرگم فرارسد. خدا درباره من و پدرم داوری کند، زیرا او بهترین حاکم است، شما نزد پدر بازگردید و به او بگویید:
پدرجان! فرزندت دزدی کرد ما فقط درباره آنچه می دانستیم گواهی دادیم و از غیب و وجود پیمانه در بار بنیامین خبری نداشتیم. از مردم شهری که در آنجا بودیم و از قافله ای که همراه ما بود تحقیق کن تا به صحت گفته ما واقف شوی.»
برادران، یهودا فرزند بزرگ یعقوب را در مصر به جای گذاشتند و نه برادر دیگر به سوی کنعان بازگشتند. یعقوب با مشاهده کاروان هرچه به دنبال بنیامین گشت، او را نیافت. حالی به او دست داد که گویا بند دلش یا پاره ای از جگرش جدا می شود و سپس با فریادی سوزناک گفت: با برادرتان چه کردید؟ با سوگندهای خود چه کردید؟
فرزندان یعقوب علیه السّلام داستان برادر خود را برای پدر نقل کردند و مشکل خود را بیان داشتند، یعقوب از فرزندان خود روی گرداند و گفت: چنین نیست و شما باز دچار فریب نفس شدید، اما من چاره ای جز صبر نکو ندارم خداوند به آنچه شما بیان می کنید آگاه و علیم است. قبلا یوسف را از دست دادم و امروز بنیامین و یهودا را، «شاید خدا همه را به من بازگرداند، که خدا دانا و حکیم است.»
اندوه شدید به یعقوب روی آورد، سختی فراق فرزندان، خواب از چشمش ربود، دیگر راهی برای دلداری و تسلیت او باقی نمانده بجز زمانی که به خدا پناه می برد، نماز می خواند و سجده می کرد و در حین عبادت و شب زنده داری از خدا طلب صبر می کرد و ایمان و یقین خود را تقویت می نمود.
و گاهی نیز در خود فرومی رفت و حق یادبود فرزندان خود را ادا می کرد، سپس خود را با گریه و زاری آرامش می داد و سیل اشک مانند ابر بهاری بر چهره او جاری می شد.
بدین ترتیب یعقوب با نماز و ذکر خدا، صبر و ایمان خود را تقویت می کرد و با اشک گرم راحتی و اطمینان قلبی خود را حاصل می کرد.
شاعر در این باره می گوید:
لم یخلق الدمع لاری و عبثا
اللّه ادری بلوعة الحزن
یعقوب در فراق فرزندان به قدری اشک ریخت که بینایی او به ضعف گرایید و جسم رنجورش، نزار و چهره اش پرچین و چروک شد. (ادامه دارد...)
#حضرت_یعقوب_علیه_السّلام_و_فراقی_جانسوز
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت_و_سوم
🔹 حضرت یعقوب علیه السّلام و فراقی جانسوز«۲»🔹
روزگار بر همین منوال می گذشت تا اینکه روزی یکی از فرزندان یعقوب به خلوتگاه پدر راه یافت و متوجه شد که او پس از اینکه نماز و دعای خویش را به پایان رساند، به ناله و زاری پرداخت و سیلاب اشک بر گونه های او جاری گشت و در همان حال مرتب نام یوسف و بنیامین را بر زبان می راند و با ناله های جانکاه و اندوه فراوان می گفت: ای دریغ از یوسف!
او با مشاهده این صحنه متأثر شد و سپس برادران خویش را فراخواند تا شاهد رنج و درد پدر باشند. یکی از فرزندان یعقوب گفت: پدرجان! تو رسول گرامی و پیغمبر بزرگواری هستی، وحی به تو نازل می گردد، ما هدایت و ایمان را از تو می آموزیم و به خود اجازه نمی دهیم شما را راهنمایی کنیم، ولی چرا این همه بی تابی می کنی، آخر خود را هلاک خواهی کرد. چرا غم و اندوه را بر خود مستولی ساختی و خود را در آن غرق نموده ای؟! سیل اشکهای جاری تو در این مدت فروغ چشمانت را ربوده و نور دیده و صحت خود را از دست داده ای؟! چرا دست از این آه و ناله بر نمی داری؟! به خدا سوگند، آن قدر که تو در فراق یوسف بی تابی می کنی، خود را گرفتار بیماری یا تسلیم مرگ می سازی.
یعقوب در پاسخ به اعتراض فرزندان گفت: سرزنش شما، ناراحتی مرا افزایش می دهد و درد قلب مرا تشدید می کند. غیر ممکن است که بدون دیدار یوسف اندوه من برطرف و اشک چشمم خشک شود.
گرچه شما ادعا می کنید یوسف را گرگ خورده و مرگ او را در ربوده است، ولی من یقین دارم که او زنده است و در زیر این آسمان نیلگون از لذت حیات برخوردار است.
من این مطلب را در قلب خود احساس می کنم و آن را از وحی دل و مژده ضمیر خود یافته ام، اما نمی دانم که یوسف در کدام سرزمین زندگی می کند و از چه مسیری رفته است و همین امر است که اندوه مرا دوچندان می کند و غصه های مرا دامن می زند.
اگر شما تصمیم گرفته اید که مرا از غم فراق او برهانید و لباس سختی و محنت را از تن من خارج سازید، سزاوار است که در زمین جستجو کنید تا یوسف و برادرش را پیدا کنید و در این راه باید با صبر و پشتکار و بدون یأس و ناامیدی از رحمت خدا به کار خود ادامه دهید، «زیرا کسی غیر از قوم کافران از رحمت خدا مأیوس نیست».
برادران یوسف در اعماق قلب خود نظر پدر را تصدیق می کردند و با رأی او موافق بودند، زیرا خود یوسف را در چاه انداختند و او را در بیابان رها کردند و بازگشتند، بعید نیست که از چاه بیرون آمده و از مرگ نجات یافته باشد. ولی اکنون او کجا است؟ در چه سرزمینی و در کدام وادی بسر می برد؟ زمین خدا پهناور است، کجا را به دنبال او بگردند؟
فرزندان یعقوب از یافتن یوسف ناامید بودند ولی جایگاه بنیامین را می دانند. پس به این فکر افتادند که نزد عزیز مصر بروند و از درخواست بخشش کنند و به وی متوسل گردند، شاید بنیامین را به پدرشان بازگردانند و مقداری از اندوه پدر را تسکین دهند و با نجات بنیامین سوز غمش را فرو نشانند.
#حضرت_یعقوب_علیه_السّلام_و_فراقی_جانسوز
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت_و_چهارم
🔹 برادران یوسف علیه السّلام، او را شناختند🔹
فرزندان یعقوب برای سومین بار در حالی که برای تحقق آرزوهای خود در خوف و رجاء بودند وارد مصر شدند، در مقابل عزیز مصر قرار گرفتند و با ذلت بعد از عزت و سرافکندگی بعد از دوران عظمت و اقتدار، رو به عزیز مصر کرده گفتند:
ای عزیز! روزگار بار دیگر ما را به حضور تو فرستاده است و ما را ناگزیر ساخته که با خواری و ذلت و حالی پریشان در مقابل تو قرار بگیریم. روزگار نشیب و فرازهای زیادی دارد. ما اکنون در شرایطی سخت و بضاعتی اندک پیش تو آمده ایم، وضع ما رقت آور و زندگی ما سخت است و عصر و زمانه با ما سازگار نیست.
ای عزیز! اگر ما یلی به ما لطفی کنی تا رنج ما را تسکین و ضعف کالبدمان را قوت دهی، از سر احسان و مهربانی برادرمان را آزاد کن تا شاید اشک چشم پدر پیر ما خشک و اندوه و حزن سوزان او تسکین یابد.
آنگاه که داستان یعقوب و یوسف علیه السّلام به نهایت خود رسید و نمونه اعلای ایمان به قضا و قدر و صبر بر شداید گشت، خدای یکتا به یوسف اجازه داد که خود را به برادران خویش معرفی کند و آنان را از وضع خود آگاه سازد. او مأمور شد تا کرم خود را در قبال لغزش برادران اعمال و از بدی آنان صرف نظر کند، تا به داستان یوسف و یعقوب فصلی از کرم بخشش و لطف و عطا افزوده شود.
یوسف علیه السّلام رو به برادران خود نمود و گفت: آیا به خاطر دارید در دوران غرور و جوانی، روزی هوی و هوس بر شما غلبه و شیطان شما را وسوسه نمود تا حیله ای درباره یوسف و برادرش بکار برید و یوسف را به چاه افکنید و با برادرش با خشونت و آزار رفتار کنید؟
آیا به خاطر دارید، روزی یکی از شما با پنجه نیرومند خود جامه یوسف ضعیف را از تنش بیرون آورد و درحالی که یوسف، به شما متوسل می شد و شفاعت می خواست و با گریه و ناله ترحم شما را می طلبید به او رحم نکردید، بلکه! جسم ناتوان او را در قعر چاه انداختید و او را به دست حوادث روزگار سپردید!!
با شنیدن این سخنان، فرزندان یعقوب درباره عزیز مصر به شک و تردید افتادند و در حقیقت حال او مشکوک شدند. عزیز، مطالبی را می گوید که کسی حاضر و ناظر بر آن نبوده است، چه کسی او را از این قصه آگاه ساخته؟ آیا بنیامین او را از این راز با خبر ساخته؟ اما بنیامین هم مانند سایر مردم از این موضوع بی خبر بوده است.
برادران یوسف بعد از لحظاتی اضطراب و حدس و گمان به چهره عزیز خیره شدند و او را به دقت نگریستند و نشانه هایی که از یوسف به خاطر داشتند در نظر خود مجسم ساختند و غیبت طولانی او را نیز مد نظر قرار دادند و پس از مدت کوتاهی یکی از برادران فریاد زد: «تو حتما یوسفی!»
یوسف علیه السّلام بدون درنگ اشاره به بنیامین کرد و گفت: آری «من یوسفم و این برادر من است، خدا بر ما منت گذاشت، زیرا هرکس تقوا پیشه کند و بر شداید فائق آید، خداوند او را اجر می دهد، زیرا خدا پاداش نیکوکاران را تباه نمی سازد.»
#برادران_یوسف_علیه_السّلام_او_را_شناختند
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت_و_پنجم
🔹 بوی پیراهن یوسف!🔹
با شناسایی یوسف رنگ چهره برادران تغییر کرد، افکارشان مضطرب شد، زبان هایشان به لکنت افتاد و آرزو کردند در زمین دهانی باز شود و آنان را ببلعد و یا از آسمان صاعقه ای فرود آید و آنان را بسوزاند.
اما روح یوسف علیه السّلام مهربانتر از آن است که اجازه دهد ترس آنان ادامه یابد و کریم تر از آن است که لغزش آنان را مکافات کند. گرچه آنها برای کشتن او پشت به پشت یکدیگر دادند و او را مورد حمله قرار دادند و در مکر و خدعه علیه او و برادرش زیاده روی کردند، ولی به هرحال آنها برادران وی هستند، لذا یوسف رو به آنها کرد و گفت: «امروز بر شما سرزنشی وارد نیست، خدا شما را بیامرزد، زیرا او از همه رحیمان مهربان تر است.»
به داستان یعقوب بازگردیم، یعقوب که روزگار درازی گرفتار محنت و مصیبت شده بود، در بوته آزمون الهی با صبر و بردباری بر مشکلاتی که کوه را از پای درمی آورد فائق و پیروز شد و ازاین رو نام او در ردیف اول صابران و پرهیزکاران درآمد و نام او در جمع پیامبران بزرگ ثبت شد و بهشت جاودان پاداش صبر و زحمات وی گردید و خداوند برای جبران صبر و بردباری و برای تسلیت و تشویق صابران و رنج کشیدگان در دنیا نیز او را پاداش خیر داد.
روزی یعقوب به مصلای خویش رفت، نماز خواند و ذکر خدا گفت، سپس طبق معمول بسیار گریست ولی ناگهان، دلش آرام و اشکش خشک گردید و قلبش قوت گرفت. سبحان اللّه، این احساس عجیبی است؟! این درک تازه چیست؟!
یعقوب علیه السّلام اکنون در اعماق روح خود احساس آسایش می کند، وجدان خود را مسرور می بیند و در تمام اعضا و جوارح خود درک نشاط می کند. این حالتی که او را فراگرفته و این فیض که او را احاطه نموده شباهت تامی با وضع جوانی و دوران طلایی او دارد، وضع وی شبیه زمانی است که یوسف در مقابل چشمش بود و لبخند زندگی و حیات بر لبهای او احساس می شد.
این احساس او سبب شد که یعقوب با شدت خوشحالی و مسرت بگوید: «من بوی یوسف را استشمام می کنم.» بوی او اعصاب مرا به وجد آورده و مرا به نغمه سرایی واداشته و صفای باغ و بوستان در قلب من ایجاد کرده است.
#بوی_پیراهن_یوسف!
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
✅ کانال قرآن کریم
@ImamHadi_alashtar
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت_و_ششم
🔹 دیدار یوسف و یعقوب علیهما السّلام!🔹
یعقوب در احساس خود اشتباه نکرده بود و از استشمام بوی یوسف دور نبود، زیرا قافله مصر به سوی کنعان بازمی گشت و جامه یوسف، همان پیراهنی که بشارت را برای او به همراه داشت و بار دیگر نعمت بینایی و احیاء زندگی را به او باز می گرداند، همراه قافله بود.
قافله بیابانها را پشت سر گذاشت و چون به شهر کنعان رسید، بشیر به خانه یعقوب آمد و پیراهن یوسف را به یعقوب داد و او آن را به صورت خود مالید، ناگهان چشم های یعقوب باز شد و بینایی او بازگشت. فرزندان او آمدند و داستان یوسف را برای یعقوب نقل کردند و او را از حقیقت آگاه ساختند، سپس از یعقوب درخواست مغفرت و بخشش نمودند.
یعقوب علیه السّلام در مقابل ندامت فرزندانش گفت: امور شما، در اختیار و تصرف من نیست و من نمی توانم عذاب خدا را از شما دفع نمایم، من از خدای خویش برای شما آمرزش می خواهم، زیرا او بخشنده و رحیم است. شترهای خود را آماده سازید و عزم سفر کنید تا به مصر و خانه عزیز رهسپار شویم.
چیزی نگذشت که یوسف علیه السّلام والدین [8] خود را در سرای خود دید و یازده برادرش نیز بهمراه ایشان بودند و همه با احترام در برابر یوسف به خاک افتادند و در مقابل او با خضوع ایستادند. یوسف دستهای خود را به جانب آسمان بالا برد تا نعمتهای خدا را شکر و سپاس کند و فضل او را به خاطر بیاورد. در همین حال گفت:
«پروردگارا به من سلطنت دادی، علم تعبیر خواب و تأویل احادیث را به من آموختی! ای خالق آسمانها و زمین! تو در دنیا و آخرت یار و مددکار منی، مرا مسلمان بمیران و با شایستگان ملحق ساز.»
#دیدار_یوسف_و_یعقوب_علیهما_السّلام!
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
@ImamHadi_alashtar