🔆 #پندانه
🔴 انتخابها را جدی بگیریم ، در قبال آیندگان مسئولیم.
🔸یک غذاخوری بین راهی بر در ورودیش با خط درشت نوشته بود :
«شما در این مکان غذا میل بفرمایید ، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.»
🔹رانندهای با خواندن این تابلو ، اتومبیلش را فوراً پارک کرد ، وارد رستوران شد ، ناهار مفصلی را سفارش داد و نوش جان کرد.
بعد از خوردن غذا ، سرش را پایین انداخت که بیرون برود ولی دید پیشخدمت با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.
🔸با تعجب پرسید : «مگر شما ننوشتهاید پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟ »
🔹پیشخدمت با خنده جواب داد : « چرا قربان ، ما پول غذای امروز شما را از نوهتان خواهیم گرفت ولی این صورتحساب مربوط به پدربزرگ مرحوم شماست ! »
🔸 نتيجه اخلاقی :
اين داستان حقيقتی را در قالب طنز بيان میکند که کاملاً مصداق دارد. ممکن است ما کارهایی را انجام دهيم که آيندگان مجبور به پرداخت بهای آن باشند.
🔆 #پندانه
✍ مراقب اصالتت باش
🔹مادامى که سيب با چوب باريکش به درخت متصل است ، همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند.
🔸باد باعث طراوتش میشود ،
آب باعث رشدش میشود ،
و آفتاب به آن پختگی و کمال میبخشد ،
اما...
🔹به محض منقطع شدن از درخت و جدايى از "اصل" ؛
🔸آب باعث گندیدگی
باد باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و از بين رفتن طراوتش میشود.
🔹مراقب وصل بودن به "اصالتمان" باشیم که انسانیتمان از بین نرود.
🔆 #پندانه
دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم: مداد سیاهم را گم کردم.
مادرم گفت: خب چهکار کردی بدون مداد؟
گفتم: از دوستم مداد گرفتم.
مادرم گفت: خوبه، دوستت از تو چیزی نخواست؟خوراکی یا چیزی؟
گفتم: نه. چیزی از من نخواست.
مادرم گفت: پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟
گفتم: چگونه نیکی کنم؟
مادرم گفت: دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود، میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری.
خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم، آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود.
ستاره کلاس شده بودم، بهگونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.
پن: در تربیت و تنبیه فرزندان دقت کنیم. آینده آنها در دست رفتار ماست.
✨﷽✨
#پندانه
✍ خدایی که تو را فرامیخواند
🔹یک روز مردی از کار به خانه برگشت و از همسرش پرسید :
نمازت را خواندهای؟
🔸همسر گفت :
نه.
🔹شوهر پرسید :
چرا ؟
🔸همسر گفت :
خیلی خستهام.
تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم.
🔹شوهر گفت :
درست است خستهای ، اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی !
🔸فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد.
همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود اما شوهر به تماسش پاسخ نداد.
🔹چندین بار پیدرپی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت.
همسر آهستهآهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد و پاسخی دریافت نمیکرد نگرانیاش افزونتر میشد.
🔸اندیشهها و خیالات طولانی در ذهنش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد. چون شوهرش به هر سفری که میرفت ، وقتی به مقصد میرسید، تماس میگرفت.
اما حالا چرا جواب نمیداد؟
🔹خیلی ترسیده بود.
گوشی را برداشت و دوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهرش را بشنود.
این بار شوهر پاسخ داد.
🔸زن با صدای لرزان پرسید :
رسیدی ؟
🔹شوهرش جواب داد :
بله. الحمدلله به سلامت رسیدم.
🔸همسر پرسید :
چه وقت رسیدی؟
🔹شوهر گفت :
چهار ساعت قبل.
🔸همسر با عصبانیت گفت :
چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی ؟
🔹شوهر با خونسردی گفت :
خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم.
🔸همسر گفت :
چه میشد که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب من را میدادی؟
مگه من برایت مهم نیستم ؟
🔹شوهر گفت :
چرا که نه عزیزم ، تو برایم مهم هستی.
🔸همسر گفت :
مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟
🔹شوهر گفت :
میشنیدم.
🔸زن گفت :
پس چرا پاسخ نمیدادی؟
🔹شوهر گفت :
دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی ، به یاد داری که تماس پروردگار (اذان) را بیپاسخ گذاشتی؟
🔸در چشمان همسر اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت :
بله یادم است ، ممنون که به این موضوع اشاره کردی.
💠 امام باقر علیهالسلام میفرمایند :
اگر نماز در اول وقت از سوی بنده بهسمت خدا بالا برود ، درخشان و نورانی به سمت بنده بازگشته و به او میگوید تو از من محافظت کردی ، پس خدا تو را حفظ کند.
هدایت شده از داستان ، حدیث ، شعر و تمثیل
✨﷽✨
#پندانه
✅ دوستیها و احترامهاست که میماند .
✍ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ پنج ﺳﺎﻋﺖ ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
پس از بهبود حالش ، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد ؟
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :
ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خدا حافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ .
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ.
ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮالپرسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
گاهی اعتماد کن
گاهی فراموش کن
گاهی زندگی کن
گاهی باور کن
گاهی فرشته باش
گاهی فریاد کن
گاهی دریا باش
گاهی برکه و گاه همه چیز
اما همیشه انسان باش
این است رسالت تو : انسانیت