✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ در کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی آمده است، مردی برای گردش به کوهستانی در مصر رفته بود. مرد فلجی دید که در حال سجده و عبادت بود.
پرسید در بیابان چه میکنی؟ گفت: در شهر توان کار ندارم. جز عبادت نمیتوانم کاری کنم. پسری دارم هر روز از شهر غذای مرا میآورد. پرسید: برای چه شکر میکنی؟گفت: برای اینکه چشم دارم میبینم. میتواند ماری بفرستد مرا نیش بزند گرگی بفرستد مرا بخورد، من که توان حرکت ندارم....
مرد در کنار او بود که خبر رسید پسرت را گرگی درید. اشکی ریخت و نالهای کرد.گفت: ای دوست حاضر باش که من ساعاتی دیگر میمیرم. جنازه مرا خاک کن. پرسید: از کجا میدانی؟ گفت: پسرم تنها کفیل روزی من بود و محل مرا میدانست و برای من غذا و آب میآورد.
هیچ کار خدا بیحکمت نیست، اگر او جان پسرم را گرفت، میخواهد به من ثواب داغ مرگ فرزند جوان عطا کند. و تا من گرسنه نشدهام جان مرا خواهد گرفت. چون به قدری مهربان است که یقین دارم مرا گرسنه در این بیابان بعد از مرگ فرزندم رها نخواهد کرد. تا غروب کنارش بودم که دیدم همانطوری که میگفت: تا گرسنه نشده بود، از دنیا رفت.
✨🌱یقین کردم خداوند هیچ بندهای را بدون روزی نمیگذارد.🌱✨
🕌
⚜️ در حرم باشید👇💛
------- ❥︎᯽❥︎ -------
@Imam_Reza_love
------- ❥︎᯽❥︎ --------
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍گل زنبقی با گل آفتابگردانی در مزرعهای کنار هم روییدند. گل آفتابگردان سریع رشد میکرد، ولی زنبق بسیار آرام!
زنبق از آفتابگردان پرسید: ما هر دو از یک خاک، آب و غذا میخوریم، ولی چرا تو این همه خوب و سریع رشد میکنی و به سمت آفتاب کمال قد میکشی ولی من، از این رشد بیبهرهام؟!
گل آفتابگردان گفت: چون که من روزها هر لحظه به دنبال خورشید میگردم و جز خورشید، عشق دیگری ندارم.
شب ها هم که خورشید نیست و ستاره در آسمان جای خورشید میآید، من سر خود را پایین میاندازم، تا چشمم به چشمک زدن ستاره نیفتد و به خورشید مهربانم خیانت کنم. من شرم دارم چشم در چشم خورشیدی کنم که شب در نبود او، به ستاره ضعیفی نگاه کرده و دل سپرده بودم.
دل به یک عشق بسپار تا او تو را به سمت خود بکشد و تو را در کمالات شبیه خود کند، چناچه میبینی، آفتاب شکل مرا شبیه خودش ساخته و سمت خودش به سرعت بالا میبرد.
🕌
⚜️ در حرم باشید👇💛
------- ❥︎᯽❥︎ -------
@Imam_Reza_love
------- ❥︎᯽❥︎ --------